در غیاب آفتاب
اکنون اینجا استم
و زمان نمی تواند به عقب برگردد
گذشته هم چنان که بر امروز چیره می شود
در آینده هم جریان خواهد داشت؟
آنجا از من چه چیزی به خاطر دارد؟
سرزمینم چگونه به یاد می آورد؟
زنانی را که از خویش رانده است…
هر آواره با دو زبان حرف می زند
اما با یک زبان می گرید
با زبان دیگری خاطره هایش را مرور می کند
در گوشه ی دیگر جهان
که آنجا، نام های مان را به شکل دیگری صدا می زنند
و گاهی نام های مان را گم می کنیم
بعد ازعزیمت چشمانم از آن گرداب خشم و سوگ
چند حادثه ی دیگر
در ازدحام جاده های بی سکون شهر دور، اتفاق افتاد؟
چشمانم، شاهدان بیقرار روزهای سوگوار
چه شام ها و صبح ها
در حضور ابرهای مستدام شهر ناشناس
در غیاب آفتاب
گریه کرده اند
چشم های من، چشم های دختری، از سرزمین آفتاب
پیر می شوند
در غیاب آفتاب…