لهجهی اندوه
برای کابل که هر روز ناآرامتر می شود…
شعرهایی که در چمدانم جا نمی شد
در خانه جا ماندهاند
در گلوی تو گیر کردهاند
صدایت در خانهام میپیچد
با من سرود میخوانی یا اشک میریزی؟
اینجا همیشه بارانیست
و من چون گلهای آفتابگردان
به تو رو می گردانم
گاه، چون نیمهشبهایت تاریکم
گاه، چون بعد از ظهرهایت بیقرار
با هر زبانی که شعر بخوانم
لهجهی اندوِه تو را از یاد نمیبرم
کابل دور!
شب ها در آغوش تو می خوابم
عصرها بر شانه هایت می گریم
انفجارها انگار در خانه ی من اتفاق می افتند
حتا هنگام نوشتن این شعر
دیوارهای این خانه می لرزند
سال هاست از هم دور افتاده ایم
اما چون روحی بیقرار
در من زیسته ای
کابل دور …