Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Weiter Schreiben Mondial - Briefe > Cíntia Goncalves & Mariam Meetra > Der Schrecken des Verlusts und das Dahinter - Brief 3

هراس فقدان و آن روی سکه ی آن

 

مریم،

امیدوارم حالت خوب باشد.

مریم جان، پیوسته با تو احساس پیوند و خویشی می کنم. و امیدوارم، گرمای آغوشی را که با این نامه برایت روانه می کنم، احساس کنی.

نامه ات در من احساسها و اندیشه های متفاوتی برانگیخت. من هم خیلی کنجکاوم که شعرهایت را بیشتر بخوانم. آنچه تو در نامه ات با من در میان می گذاری، از توانمندی، حقیقت و زیبایی سرشارم می سازد و تا حال، سخت متاًثرم کرده. شعرهای تیز و بُرّایی هستند که سخت می شود خواندش، و درد را در من به شکل سیل اشک از دیدگان روان می سازند.

مریم عزیزم، در این لحظه پر از دلتنگی استم. همین تازگی ها مادرم را از دست دادم، و بعد از طی دورانی سخت، خودم هم یک سقط جنین دردناک داشتم. در این بین، همه چیز سخت تر شده و تحمل آن دشوارست. اگر می توانستم حال خودم را در یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه „دلتنگی“ است، دلتنگی برای مادرم و طفلی که بسیار امید داشتم بتوانم در آغوشش بگیرم. بچه ام „آسافه“ را در تنم حمل می کردم به این امید که با حضورش، غیاب مادرم “ مادالِنا گونزالوِس“ را از میان بردارم، آنهم با مادر شدن خودم. ولی بعد دلیل دیگری برای گریستن برایم به وجود آمد.

اکنون این نامه ی غمناک را برای تو می نویسم. لطفاً مرا ببخش، چون من اساساً آدم غمگینی نیستم. کاملاً بر عکس، خیلی عاشق جنبش، تحرک، سرخوشی، رقص، موسقی و رنگ هستم، اما امروز مثل یک ساعتِ از کارافتاده شده ام، یک رودخانه ی خشکیده،  یک برگ پژمرده، مطرود و رانده شده از درختی که روزگاری خود سبزش کرده بود.

من همیشه بی اندازه به مادرم وابسته بودم، ما حکم ناخن و پوست را داشتیم. من هم با بچه ای که در تن خودم شش ماه آزگار می پروردم، رابطه ی خاصی داشتم. با او حرف می زدم، برایش شعر و طنز می خواندم، می گذاشتم موسیقی کلاسیک آنگولایی گوش بدهد و تا وقتی زنده بود، دوستش می داشتم و از وجود او خودم را سرزنده تر احساس می کردم. در فرهنگ ما می گوییم، زنی که کودکی به دنیا می آورد، خودش با کودک به دنیا می آید، ولی در مورد زنهایی که کودک شان را در نیمه راه از دست می دهند، هیچ ضرب المثلی نداریم. پریشانم و زخم خورده، و نمی دانم چطوری باید این نامه را شروع کنم. من فقط می توانم در مورد چیزهایی بنویسم که در لحظه احساس و درک می کنم. و حال، این نخستین بار است که در مورد احساسهایم بلند بلند فکر می کنم، زن دیگری را در این درد سهیم می سازم، و از تو به خاطر همدلی ات سپاسگزارم. حالتی دارم که تو انگار همین الان کنارم هستی و وقتی دارم روی صفحه کلید رایانه ام بر حروف ضربه می زنم، تو نمِ اشکم را بر گونه ها خشک می کنی. دارم پیش خودم تصور می کنم که چه شعرهایی باید برای خودم بلند بلند بخوانم، تا دلِ تنگم را علاج کنم، در تن ام دردی می دود و در جانم، دردی است به پهنای تمام زندگی. نمی دانم آیا مشکل از رَحِمِ ضعیفم است یا سیستم بهداشت و سلامت درب و داغان کشورم، که برای تندرستی بیشتر و مطمئن تر زنان هیچ کاری نمی کند.

مریم جان، همین که حاملگی ام دوران ناگوارش را شروع کرد، خودم را به یک کلینیک خصوصی رساندم. در آنگولا مردم معمولاً همین کار می کنند. هر کس دستش به دهنش می رسد خودش را نجات می دهد. فقط کسی می تواند از کابوس شفاخانه های دولتی جان و روحش را خلاص کند، که حتی پول نداشته اش را به پای کلنیکهای خصوصی بریزد. در همان روزی که آسافه را از دست دادم، دنبال کمکهای اولیه از بیمارستان دولتی نزدیک خودمان رفتم، که با من با خشونت رفتار کردند. در حالی که از درد از خود بیخود شده بودم و التماس می کردم لطفاً اگر ممکن است جان بچه ام را نجات بدهید، پزشک شیفت شب نه تنها نتوانست دلیل سقط جنین و تولد ناقص کودکم توضیح بدهد، بلکه با تبختر گفت: “ بدن ات در این وضعیت نیست، نیست خانم، و نمی تواند نه ماه بچه را داخل خودش نگه دارد. “ این کلمات هنوز تا همین امروز از سرم خارج نمی شود. بعد از آنکه باقیمانده ی جنین سقط شده با „میزوپروستول“(داروی تهسیل سقط جنین) را، آنهم بدون بیهوشی، از داخل بدنم تراشیده بودند، به من گفتند که در آن بیمارستان برای زنان سقط جنین کرده یا تولد زودرس، امکانات بیهوشی وجود ندارد، فقط برای موارد عمل هایی نظیر سزارین چنین امکانی هست. بیش از سی زن را دیدم که منتظر کورتاژ بودند، در فضایی اغلب ضدعفونی نشده، که بیشتر به یک مسلخ شبیه بود. تا همین امروز چهره ی آن زنان غمگین و ترسخورده از ذهنم محو نمی شود، که همگی مترصد بودند هر چه زودتر نوبت شان بشود و بتوانند به خانه برگردند، و همگی منتظر گریز از کابوس کلینیک زایمان لوکرتسیا پاین بودند.

مریم، پزشک آنجا اصلاً ککش نمی گزید که چه بلایی سرمان می آید، و ابداً هیچ احترامی نسبت به بدنهای ما، حل و روز ما و دردهای ما نداشت. هیچ رسیدگی و تیمار روانشناسی در کار نبود، نه پیش و نه پس از عمل. درد زایمان را فقط می توان با گرفتن هدیه ای تحمل کرد که بعد از نه ما به آدم می دهند، یعنی همان طفلی که توی بغلت می گذارند، و توی ِ مادر به چشمان طفلی خیره می شوی که نه ماه تمام توی شکم ات حمل می کرده ای. تحمل چنین دردی بدون آن هدیه ی زیبا،  بسیار تروماتیک و کابوس-افزاست. زنان آنگولایی بعد از این همه سال جنگ، دوباره این کشور را پر از ساکنان نو کرده اند، و بعد با اینهمه، چنین رفتار بدی با آنها می کنند. زایمان حسابی و انسانی فقط به حق مسلم و اولیه ی کسانی بدل شده که می توانند هزینه ی پرداخت کلینیک های خصوصی را بپردازند و آنها هم زنان مقامات عالیرتبه و حاکمان هستند. کسی که نمی تواند آن پول را بپردازد، محکوم به آمدن به این سلاخ خانه هایی است که حتی در آن یک جفت دستکش هم وجود ندارد، و به همین دلیل تمام ملزومات و ابزارهای عمل جراحی را باید خود بیماران پیشتر تهیه کنند. من یک شب در بخش زایمان ماندم و صدای جیغ و گریه ی نوزادگانی را می شنیدم که می دانستم یکی از آن گریه ها، شیون بچه ی من نیست. اندوهی که از این بابت به من دست داده بود، آرزوی بغل گرم مادرم را در من زنده کرد که همیشه به من کمک می رساند و در هر شرایطی بازوهای اش دورم را احاطه می کرد.

مریم، چیزهایی که تو در نامه ات برای من تعریف کرده ای و چیزهایی که الان خودم در همین لحظه از سر می گذرانم، وادارم می کند فراتر از مرزهایی که بین زنان کشیده اند، بیاندیشم، به اینکه چطوری ما را از هم جدا می کنند. اما مبارزه بر سر گرفتن جایی در آفتاب، رشته ای است که همه ما را به هم می پیوندد. در آنگولا زنها طبق موقعیت و جایگاه شان از هم جدا می شوند. تهیدستان و فراموش شدگان، نمادِ زنِ آنگولایی هستند، قدرت شان و نیز کرد و کار و تلاش شان برای تیمار خانواده. فقط در موعد کذایی“ ماه زنان“ است که تصاویرشان صفحات تلویزیون ها و روزنامه ها را پر می کند. به این زنها „مامان-چریک“ می گویند، آنها کیلومترها پای پیاده طی می کنند با بارهای سنگین چندین کیلویی روی سرشان، اگر مشتری گیرشان بیاید، همه چیز برای فروش دارند، حتی خودشان را. و بعد زنهای خوشبخت تری هستند که از خانواده های خوب و حسابی می آیند، و وضع مالی بهتری دارند، و/ یا بخت به آنها رو می کند، به دانشگاه بروند. برای آنها حق بیان آزادانه ی نظرشان در ملاً عام وجود دارد، و گاهی هم مردانی داریم که در حکومت برای ایجاد انسداد در ائتلاف، حرفهایی می زنند و برای برخی از منتخبان، چند کرسی در مجلس برای زنان در نظر می گیرند و اندکی فضای باز فراهم می سازند. به این ترتیب آنها از بابت اینکه به زنان امکان بازنمایی و معرفی خود می دهند، شهرتی برای خود دست و پا می کنند. اما مریم عزیز، قصد ندارم با طرح این مساله گول ات بزنم، چون این زنهایی هم که به مجلس می روند، لام تا کام چیزی نمی گویند و چیزی نمی بینند و نظری نمی دهند، فقط گوش به فرمانند و مطیع. آنها هیچ بحثی پیش نمی کشند، هیچ پیشنهاد یا ابتکار سیاسی برای زنان ندارند، تمام حرف شان „بله گویی“ است به تمام پیشنهادهای شیادانه ی مردان حاکم.

عزیز من، بگذار برایت مختصری تعریف کنم: حدود چهار پنج سال پیش مجلس آنگولا به کل قانون مجازات سقط جنین را ملغا اعلام کرد، و زنان و حتی بزرگترین ائتلاف مخالفان دولت به آن رای دادند. این ثمره ی کار زنان جامعه ی مدنی و برخی سازمانهای فمنیستی بود که مدتها اعتراض کردند تا اینکه بالاخره قانون ممنوعیت و مجازات سقط جنین را، به جز در موارد خاص مانند موارد حاصل تجاوز یا خطر جانی نگهداری جنین برای مادر یا جنین نارس و ناقص را ملغا اعلام کردند. تصورش را بکن، حتی تصمیم گیری در مورد چنین بحث زنانه ای را هم مردان پارلمان به راًی گذاشته و تاًیید کرده بودند. حتی راًی فراکسیون زنانی که اینقدر حکومت به آن می نازد، شنیده نشد. در مورد حق سقط جنین حرف زدند، بدون آنکه هیچ بحثی در مورد سلامتی زنان و کودکان پیش بکشند، و در باره ی زنانی که بدون هیچ دلیل مشخصی در زایشگاهها می میرند، در باره ی مسوولیت کادر درمان، در باره ی خشونت در اتاق زایمان، کمبود ابزارهای درمانی در شفاخانه ها، و حق بهره مندی از متخصصان زایمان زن و مرد، یا در مورد عدم تشخیص پدر نوزاد و… تمام اینها برای ما زنها سخت است.

„اکنون تمام خیابانهای شهرم- که سخت دلتنگ آن هستم- قلمرو بی چون و چرای مردان است.“این جمله از نامه ات، سخت متاثرم کرد، احساس می کنم موقع نوشتن این نامه در سرم پژواک می اندازد. همچنین باعث می شود به وضعیت واقعی زنان در آنگولا بیاندیشم، به آنچه مربوط به نقش اجتماعی شان است، و به رابطه ی میان ما. بسیار فراتر از محدودیت هایی که زنان افغانستانی تحمل می کنند، در آنگولا، اصطلاح „نامرئی بودگی زنان در تاریخ“ مطرح است. کشور ما، مجموعه ای از مبارزات و جنگهای چریکی را از سر گذرانده است، که زنان غیرمستقیم در آن مشارکت داشتند، جایگاههای ویژه ای گرفتند، در پشت جبهه ها نقش ایفا کردند، و بعضی مواقع قربانی خشونت جنسی از سوی کسانی می شدند که این جنگ را سازماندهی می کردند. بسیاری به طرز هولناکی به قتل می رسیدند، آنها را می سوزاندند یا زنده زنده خاک می کردند، و با اینهمه همچنان -در گذشته ی متاًخر کشورم- سکوت مرگباری در مورد سهم زنان در مبارزه برای استقلال و صلح حاکم است. این بازنمایی ناقص زن آنگولایی منجر به خلائی عظیم در بخش مونث جامعه شده است و زنان را بی قدرتر و مطیع تر از پیش کرده است، و برای مردان وضعیتی هژمونیک به وجود آورده است.

مریم، زنان آنگولایی بار بی اندازه عظیمی را بردوش می کشند، زندگی و دوام خانواده ها به آنها بستگی دارد، و مهم ترین سازمان در تمام سطوح جامعه ما هستند. آنها هستند که با سیستم بهداشت و سلامت فشل و متزلزل مبارزه می کنند، مجبورند با بچه های بیمار خود به شفاخانه های دولتی بروند، و بیشتر اوقات هم بدون پدر. آنان با سیستم اموزشی رقت انگیز اینجا مبارزه می کنند، مدرسه ی من مادرم بود، من خواندن و نوشتن را از او یاد گرفتم، و عشق و احترامی که برای کتاب و دانش قائلم، مدیون تلاش های اوست. دو ساله که بودم پدرم از زیر بار مسوولیت شانه خالی کرد. هنوز که هنوز است در 27 سالگی از نظر جسمی فقدان حالات و مهر پدرانه را حس می کنم.

زنان، هر بار که گرسنگی جان کودکی از آنها را می رباید، خطاهای سیستم سیاسی ما را بر پوست و رَحِم خود احساس می کنند، آنان سیمای فقری هستند که در این سرزمین خانه کرده است، آنها با دقت کامل، وظیفه ی باارزش مادر بودن خود را به انجام می رسانند. و در این واقعیت سختی که من از آن برای تو حکایت می کنم، پرده های دیگری هم وجود دارد، که از فرط سختی و مرارت، ترجیح می دهم فراموش اش کنم.

انتخابات در پیش است و ما در بحبوحه ی مبارزات پرشور انتخاباتی و قول و قرارهای میان تهی و پوچ نامزدها هستیم. حتی در همان قول و قرارهای توخالی شان هم سخنی از سیاست و تدبیری برای زنان نیست، ما کماکان همان „ضعیفه“ های خیلی دوست داشتنی و حفاظت شده هستیم که تمام دردهای جهان را تحمل می کند.

***

مریم جان، این عکسها را امروز گرفتم، تا „مامان-چریک“های خیابانی در لواندا پایتخت آنگولا را به تو نشان بدهم.

این مامان چریکها، نوعی فروشندگان زن دوره گرد هستند. صبح پگاه از خانه بیرون می شوند و کیلومترها در خیابانها و جاده های لواندا راه می روند. آنها چند تُن بار و جنس را حمل می کنند. بعضی خانمها حتی با وجود بارداری بیشتر از پنجاه کیلو بار در راههای پایتخت حمل می کنند.

شبها در این خیابان، به اسم زامبای دوم، دور هم جمع می شوند. در حاشیه ی خیابان اجناس خود را به مردمی عرضه می کنند که در حال برگشتن از سرکار هستند، تا بلکه خودشان مبلغ ناچیزی به خانه ببرند و بتوانند قوت خانواده را فراهم کنند.

می خواستم این خواهرم را به تو معرفی کنم، که واقعاً از آن بد اقبالهای زمانه است.

دلم می خواهد این شعر کوتاه در باره ی تجربه ی زندگی زنان را با تو سهیم شوم. خیلی از اینها از همان بچگی فروشنده ی دوره گرد خیابانی بوده اند و این „کاسبی“ را از مادران شان به ارث برده اند. بیشتر این زنان خواندن و نوشتن نمی دانند و تمام ناکامی های سیستم سیاسی ما را با گوشت و پوست خود احساس می کنند.            

Nächster Brief:

Schritt halten mit der Zeit - Brief 4

Mariam Meetra an Cíntia Goncalves: Ich möchte Dir mein tiefstes Beileid ausdrücken. Es tut mir sehr leid, dass Du so tragische Verluste erleiden musstest und ich möchte, dass Du weißt, dass ich tiefen Anteil an Deiner Trauer nehme. Ich fühle Deinen Schmerz und ahne, wie traurig Du bist und wie schwer es Dir ums Herz sein mag. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner