Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Weiter Schreiben Mondial - Briefe > Cíntia Goncalves & Mariam Meetra > Die fortwährende Angst unruhiger Seelen – Brief 2

اندوه دائمی ارواح پریشان - رساله 2

Übersetzung: Sarah Rauchfuß Aus dem Persischen

Bild von Mariam Meetra © Privat
Mariam Meetra © Privat

سینتیای عزیز،

از لا به لای کلماتی که نوشته ای با تو آشنا می شوم و تو را به خود نزدیک حس می کنم. اندوه و رنج سرزمین ات را، عریان و بی تعارف، برابر چشمم گذاشته ای و من غصه ی تو را از کلماتی که درباره وطنت نوشته ای می فهمم. خشم و رنجی را در نامه ات کشف کردم که با آن بیگانه نیستم. روایت تو درباره ی سرزمینت و رنجی که باشندگان آن می کشند، برای من بسیار آشناست. من هم از سرزمینی می آیم که مردمانش سالهاست زیر آوار سختی و رنج خم می شوند و می شکنند. در ظلمتی بی سرانجام، چشم در چشم مرگ ایستاده اند و در شکنجه گاهی بزرگ، برای زنده ماندن تقلا می کنند. روایت تو از سرزمینت مرا به یاد افغانستان می اندازد. اما تو از سرزمینی می نویسی که دستکم می توانی در وجب وجب اش راه بروی و رنج هایش را کشف کنی؛ هوا و بوی خاکش را تنفس کنی، و سرزمینت هم می تواند زخم های پنهانش را به تو نشان بدهد. دست بر خاک و سنگش بکشی و دردش را لمس کنی. اما من از سرزمینی می گویم که مرز واقعی و تقریباً عبورناپذیری بین من و آن وجود دارد. مرز جغرافیایی واضحی که مرا از ورود به سرزمینم منع می کند. تا وقتی در افغانستان بودم هم، فعالیت های عادی و روزمره چندان آسان نبود. راه رفتن در خیابان، رسیدن به دانشگاه، یا رفتن به سرِ کار که در هر جای جهان بخشی از کارهای روزمره اند، برای ما همیشه با دلهره و ترسی عمیق همراه بود. ترس همیشگی از انفجار و حمله های انتحاری، که ممکن بود هر لحظه، اتفاق بیفتد و ما را تکه تکه کند؛ چه رسد به سفرهایی که بتواند مرا با خاک و وطنم بیشتر آشنا کند. این ترس همیشگیِ روانِ ناآرامِ انسانِ زیسته در جنگِ جغرافیایی و نزاع است. سفر در افغانستان برای زنان در گذشته هم آسان نبود و حالا بدون همراه مرد(محرم)، ممنوع شده است. خیال می کنم همیشه مرزها و دیوارهای بسیاری بین زنان سرزمین من و کشورشان بوده است. من سرزمنیم را آن گونه که دلم می خواهد، ندیده ام و نشناخته ام. صدای شرشر دریا(رودخانه)هایش را بیشتر از دو سه بار نشنیده ام و از کوه های بسیار آن، بالا نرفته ام؛ و بی آنکه شبی را کنار یکی از دریاهای سرکش اش زیر آسمان پُرستاره سحر کرده باشم، چمدان بستم و صدها کیلومتر از وطنم دور شدم. جنگ، آرزوهای بسیار ساده و دست یافتنی ما را به حسرت بدل کرد، سینتیای عزیز.
بعدها در شعری نوشتم:
«سرزمین من چگونه به یاد می آورد
زنانی را که از خویش رانده است؟»
حالا یک سطر دیگر هم به آن می افزایم:
«سرزمین من چگونه به یاد می آورد
زنانی را که از خویش رانده است
و دیگر به خود راه نمی دهد…؟»

گاهی فکر می کنم دور تا دور افغانستان را حصاری بلند و محکم کشیده اند و زنان را در آن حبس کرده اند. زنان در سرزمین من دیگر حق ندارند درباره ی بدن و چهره ی خود تصمیم بگیرند. بدن زنان میدان تاخت و تازِ ایدئولوژی و قدرت مردانه شده است و زنان با زور و جبر، از جامعه حذف شده اند. حالا خیابان های شهر من- که بسیار دلتنگ شان استم- قلمروِ بی قید و شرط مردان است و زنان را با تفنگ و شلاق به خانه ها و پشت دیوارها رانده اند. تو گویی سرزمین من، سرزمین ابدی و ازلی مردان است! و زنان حق زیستن و بودن در آن جغرافیا را ندارند. سلب مطلق آزادی های فردی و دایره کوچکی که هر روز تنگ تر می شود، زندگی انسان افغانستانی را دشوار و تحمل ناپذیر کرده است. اما همین رنج هم منحصر به جغرافیا و انسان های آن نیست، این رنجِ مشترکِ انسانی است که هر انسانی می تواند از آن تصوری داشته باشد و اگر بخواهد می تواند حالِ همنوعانش را زیر سایه ی چنین سلطه و ستمی بفهمد. ما همه رنج می بریم و سنگینیِ این روزهای دشوار با بی رحمی تمام، بر جسم و روان ما تحمیل می شود.

اما این تنها مرزهایی نیستند که می شناسم. مرزهای دیگری هم در زندگی ما وجود دارند که گاهی بسیار شخصی و فردی اند؛ و آدم را دچار تردید می کنند که چگونه آن را بیان کند. بعد از مهاجرت به آلمان، زبان، مهم ترین مرز یا مانعی بود که هر روزه با آن رو به رو می شدم. احساس می کردم پرده ای که فقط من آن را می بینم و دیگران نمی توانند ببینند، مرا از آدم های دیگر جدا می کند. بعد از اینکه زبان آموختم و توانستم به زبان آلمانی ارتباط برقرار کنم، تازه دریافتم که فقط زبان نیست، چیزهای دیگری هم هست که در من حّس غربت و بیگانگی ایجاد می کند. آن حس ناامنی که در من لانه کرده بود نه تنها از ندانستن زبان آلمانی، بلکه از ناآشنایی با محیط و آدم های دیگر، از درگیری مدام ذهنی با گذشته، و فشار کنار آمدن با محیط جدید سرچشمه می گرفت. در کنار مسائل کلی و عمومی که درباره مهاجران می گوییم و می شنویم، مهاجرت و رویاررویی هر فرد با آن، کنار آمدن یا نیامدن اش با ترک وطن و خانه، بسیار منحصربه فرد و شخصی است. من دوست دارم روایت شخصی خودم را بازگو کنم و از دیگران هم دریافت های فردی و شخصی شان را بشنوم. اغلب به قضاوت ها و روایت های عمومی و کلی درباره ی گروه های اجتماعی گوش نمی دهم. می خواهم از رویارویی بی واسطه خودم با پدیده ها و انسان ها به فهم و باوری برسم که کلی و کلیشه ای نیست. همان گونه که در یکی از شعرهایم گفته ام «من شناسنامه ی خودم هستم.» و این را درباره دیگران هم باور دارم. خیال ندارم درباره مساله مهاجرت و نگاه دیگران به آن، هیچ قضاوتی بکنم. تمام تلاش من موقع نوشتن این است تا دریافت و روایت شخصی خودم را بازگو کنم. از دگرگونی عمیقی حرف بزنم که بعد از مهاجرت در من اتفاق افتاده. از دریافت های تازه ام و از تاًثیری بنویسم که مهاجرت در نگاهم به زندگی داشته است. این برای من مهم و حیاتی است. چیزی که در روایت های روزمره ی رسانه ای کم به آن می پردازند، دگرگونی فردی و اثر عمیق روانی است که مهاجرت در آدم ها به جا می گذارد. مرزی بین تو و گذشته ات می اندازد که گاهی وصف ناپذیر است و نمی توانی مثل رویدادهای روزمره درباره ی آن حرف بزنی. باید منتظر بمانی تا بلکه با گذر زمان، قدرت بیان آن را پیدا کنی. من هم فقط با نوشتن می توانم این حس را بیان کنم: حسِ همیشگی ناتمام بودن و بیان نشدن، همان سکوت اجباری که آدم خیال می کند صدایش را از دست داده است، و فقط با نوشتن ممکن است اندکی بازگو شود. هویت تازه ای که آدم بعد از مهاجرت می یابد، فقط با روایت های فردی می تواند واکاوی و بازگو شود. هویت نویسنده ای که در تبعید زندگی می کند، بسیار متفاوت با زمانی است که در وطن اش می زیسته. حالا من «نویسنده ی اهل افغانستانم که در آلمان زندگی می کنم.» حالا دو کشور کنار نامم نوشته می شود و این هویت تازه ای است که خلق شده. این هویت جدید، بی تردید تجربه ها و روایت های تازه ای هم به همراه می آورد. من به فارسی می نویسم و فکر می کنم، به انگلیسی درس می خوانم و مکاتبات اداری و کارهای روزمره را به آلمانی انجام می دهم. همین سرگردانی میان زبان ها گاهی بسیار گیجم می کند. برای نویسنده ای که دور از زبان مادری خود زندگی می کند، نوشتن به زبان مادری رنج و لذتی همزمان دارد. گاه حسرت است و گاه امید. نوشتن، زمین هموار و نرمی است که می توانم روی آن راه بروم، بدوم و نفس عمیق بکشم. نوشتن، آسایشگاه روح بیقرار من است. نوشتن به زبان فارسی، بیانِ «منی» است که پشت دیوار کلمات نمی ماند و برای بیان خود می تواند واژه ای بیابد. زبان فارسی وطنِ من است و مرا از سرگردانی در مرز چند زبان و غرق شدن در روزمرگی نجات می دهد.
ضمیمه ی نامه، دو عکس هم برایت می فرستم. یکی مربوط به روزهای اول آمدنم به آلمان است و دیگری از یک برنامه شعرخوانی در کابل.
منتظر نامه ات می مانم و در سفرها و کارهایت برایت موفقیت آرزو می کنم.

با مهر و دوستی،
مریم میترا
برلین، بیست و پنجم می ۲۰۲۲

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner