Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Untold Narratives – Weiter Schreiben > Maryam Mahjube & Ilma Rakusa > Der gefährliche, unberechenbare Alltag – Brief 1

زندگی خطرناک و غیرقابل پیش بینی ِ روزمره

زوریخ، می 2012 ثور/اردیبهشت 1400

Übersetzung: Ali Abdollahi

Ilma Rakusa vor ihrer Bücherwand © Privat
„You have to know: I became interested in Afghanistan at a very early age, …“ © Private

زوریخ، می 2012
ثور/اردیبهشت 1400

مریم جان،
ما همدیگر را نمی شناسیم، ولی خوش داریم از ورای تمام فاصله ها، با هم آشنا شویم. تو در کابل زندگی می کنی و من در زوریخ، دو جهانی که صد البته در آن، کوهها ما را به هم پیوند می دهند. فقط در شهر من، خبری از انفجار و حمله ی انتحاری نیست، که زندگی روزمره را بدل به شکنجه ی دائمی می کند. همین چند روز پیش، جایی خواندم که در کابل، در فاصله ی صدمتری از یک مکتب، یک بامب خودکار منفجر شده، که بالای پنجاه انسان را کشته و دست کم صد نفر را مجروح ساخته است، و در میان آسیب دیدگان، دختران جوان بسیاری هم بوده اند. چه دیوانگی دهشتناک و بیرحمانه ای! همانطور که تو در داستان مقبول ات نوشته ای، ممکن است هر لحظه، هر آدمی آماج این حملات قرار گیرد، من فقط در اینجا از خودم می پرسم، آیا می شود به چنین وضعیتی عادت هم کرد، بدون اینکه مشاعر و هوش ات را بیخی از دست بدهی یا در ژرف ترین اعماق تقدیرباوری فرو غلتی.
جهت اطلاع ات عرض کنم: علاقه ی من به افغانستان به خیلی پیشترها بر می گردد؛ دانشجو که بودم در سالهای دهه هفتاد میلادی، به جد این افکار از خاطرم می گذشت که به هندوکش سفر کنم. دفتر آژانس مسافرتی دانشجویان آن موقع، سفرهای منظم به افغانستان ترتیب داده بود، از این بابت هیچ مشکلی نبود. ولی شوربختانه خودم این فرصت را از دست دادم. نه، یک وقت فکر نکنی من هیپی بودم و حشیش می کشیدم، بر عکس، سرزمین و مردم آنجا مرا به خود علاقمند کرده بود. خیال داشتم مجسمه های بودا در بامیان را تماشا کنم، و دریاچه های بند امیر را، که یکی از عجایب دنیا به شمار می روند، و چشم انداز کوهستانهای تیزِ سر به فلک کشیده، مساجد هرات، بازارهای کابل با قالین های زیبا، کوتهای میوه، خشکه میوه ها و پارچه های رنگارنگ. هر کتابی در مورد افغانستان را جمع می کردم، – هنوز تا امروز هم همین کار را می کنم، چون می دانم، این سرزمین جادویی را دیگر هرگز به چشم نخواهم دید.البته سفر، مرا به آسیای میانه کشانده، تا تاشکند و آلماتی (ولی متاسفانه قسمت نشد بخارا و سمرقند را ببینم)، دو بار به ایران آمده ام، که این سفرها تاثیر زیادی بر من گذاشته است، به خصوص شهرهای اصفهان و شیراز. فارسی ِ سرشار ازآوا و موسیقی را هنوز بیخ گوش دارم، که با دری، زبان مادری ات یکی است. برایم جای بسی خوشحالی است که اشعار و داستانهایم، به فارسی ترجمه شده اند، و از این طریق توانستم در این فرهنگ جاپایی پیدا کنم. اینها را وامدار مترجم متعهد علی عبداللهی هستم که خود شاعر برجسته ای هم هست. از وی خواسته بودم چند متن از میان آثارم برای تو بفرستد، تا بیشتر با من آشنا شوی و بیشتر از من بدانی.
طبعاً می توانستم بازهم از خیلی چیزها برایت تعریف کنم، با هفتاد و پنج سال سن، یک دنیا تجربه اندوخته ام و خیلی کارها کرده ام، کتابهای پرشماری نوشته ام و ترجمه کرده ام، سالهای بسیار در دانشگاه اینجا تدریس کرده ام. یک بچه ی(پسر) چهل ساله دارم و دو نواسه ی خرد، که جایی در همین نزدیکی خودم زندگی می کنند، طوری که می توانم اغلب اوقات ببینم شان. این خیلی عجیب است که کودکان، شگفتی را به انسان می آموزند! من عاشق ادبیات هستم، عاشق موسیقی و دوستدار زبانهای مختلف. خانه ام مملو از کتابهایی از کشورهای مختلف است، به هشت زبان صحبت می کنم، حتی می توانم به ده زبان بخوانم. تبادل با جهانهای فکری دیگر، شادی هر روزه ی من است. و طبعاً عاشق طبیعت هم هستم. در باغ خانه ام، درختان، بوته ها و گلهای فراوانی رویده اند، به خصوص یک امرود( درخت گلابی) بالابلند، که در آن پرندگان زیادی جیک و جیک می کنند و همهمه دارند. درست در این دوران همه گیری عجیب(کرونا)، باغ یعنی آرامش و آزادی از این همه قواعد دست و پاگیر.
حال ات چطورست، مریم جان؟ بیشتر وقتها را در خانه تیر می کنی یا گاهی جرات به خرج می دهی و روی صندلی چرخان( ویلچر) بیرون می روی؟ خواهر برادر و دوستانی داری که بتوانی با آنها درد دل کنی؟ کتاب زیاد می خوانی؟ در حال حاضر شوق چه چیزی داری؟ خوش داری چه رویایی را در زندگی خود به مرحله ی عمل برسانی؟ پرسشهای زیادی یکجا طرح کردم، ولی شاید دوست داشته باشی به بعضی از آنها پاسخ بدهی. و نیز به این پرسش من که؛ زیبایی از نظر تو چه معنایی دارد. این به نظر من یک پرسش مهم است. داستان ات سخت مرا تحت تاثیر قرار داد. داستانت پر است از مشاهدات و تاملات ظریف، و همزمان در دل خود، تعلیق و تنش کلانی را بسط می دهد. سفر و حرکت با حامد، تاثرات حسی زیادی از کابل به خواننده منتقل می کند: خیابانهای شلوغ را می بینی، صدای بوق موترها را می شنوی، عطرهای تند شهر را می بویی و به مشام می کشی. اینها، عنصری بسیار فیلم گونه در خود دارد. آیا تا به حال به این فکر کرده ای که فلم نامه بنویسی؟ اما ماجرای داستان تو فقط به شهری برنمی گردد که حامد از دل آن می راند، بلکه در مورد خود او هم هست، در مورد دریافت و احساس درونی او هم هست. او آگاه است که عنقریب چیزی برای او پیش می آید، و برخی وقایعی را که با آن مواجه می شود، به نشانه هایی از مرگ نزدیک خودش تعبیر می کند. تصاویر و پیش-آگاهی ها، آهسته کنار هم تبدیل به موزائیکی می شوند. تازه آخرسر، این نکته بر خواننده روشن می شود که حق با حامد است: در واقع این سرنوشت است که در کسوت یک عامل انتحاری خودش را به شتاب به او رسانده. حادثه است یا نه؟ اگر او مثل همیشه ده دقیقه دیرتر مکتب را ترک می کرد، به احتمال زیاد حالا زنده مانده بود. انسان در مورد چنین دلخوشکُنکها و اما و اگرها، تصمیم گیرنده نیست، بلکه پای قدرتی والاتر یا تصادف کور در میان است.
در اینجا، یاد ِ رمان “ پل ِ سان لوئیس ری“(1975) اثر تورنتون وایلدر می افتم که در مکتب، در دوره ی ما، جزو مواد درسی بود. وایلدر به سرنوشت پنج نفری نزدیک می شود که هنگام ریزش یک پل از دنیا می روند. آنچه ذهن او را به خود مشغول می کرد، این پرسش بود که آیا چنین مرگی، اتفاقی و بی معنی بوده، یا برآمده از تمهید و صحنه گردانی والاتری و از یک پیش آگاهی تبعیت می کند. او از طریق تحقیق در زندگینامه ی پنج نفر به این نتیجه رسید که این مرگ منطقی و حساب شده بوده است. طبعاً چنین تفسیری اندکی تسلابخشی در خود دارد، چون هیچ چیز به دشواری این نیست که آدم با تصادفی کور مواجه شود. آدمیزاد خوش دارد در هر چیز یک معنا و مفهوم ببینید، در یک مرگ ناگهانی نیز همین طور. شاید به همین دلیل با این تمایل پیدا می کند که امور را طوری از پیش بچیند که بشود آن را با یک ساختار مفهومی همخوان کرد. انسانهای اهل ایمان، بیشتر پاسخهای خود را در مذهب می یابند. وانگهی، وایلدر هم از دل یک وضعیت مذهبی به اثبات آن می پرداخت. مریم جان، تو (در داستانت) آشکارا و موّکد چنین نمی کنی. فقط در آن، این اشاره ضمنی وجود دارد که حامد بعد از صرف ناهار در مکتب، و قبل از برگشتن از آنجا، از خداوند یاری می طلبد. در فراز دیگری از داستان گفته می شود که او از مرگ هیچ هراسی ندارد، فقط از این بیم دارد که مبادا کودکان اش بعد از او یتیم شوند.
آیا در کابل، جایی که هر روز خطر حمله و انتحاری وجود دارد، انسان تبدیل به موجودی تقدیرگرا و قضا و قَدَری نمی شود؟ چه گونه می شود چنین زندگی ای را تحمل کرد؟ این را از تو پرسان می شوم، از بانوی جوانی که هنوز بسیار چیزها پیش رو دارد و امیدواری به آینده، حق قانونی اوست.
چه موضوعاتی در درجه اول، ذهن ات را به خود مشغول می دارد؟ زندگی روزمره ی تواًم با خطر و غیرقابل پیش بینی؟ وضعیت زنانی که آنگونه که می خواهند، نمی توانند آزادانه به شکوفایی برسند؟ سیاست، تمایز اجتماعی میان شهر و روستا؟ از زمانی که تو پا به این دنیا گذاشته ای، افغانستان درگیر کشمکش ها و تنازعات جنگی ِ پیچیده بوده است. حتم دارم این مسئله روی تو، تویی که چنین حساسی، تاثیر گذاشته. آیا تو به حیث یک زن کنشگر شجاع، با پس نشستن به درون خود در مقابل آن واکنش نشان داده ای یا پیش خودت، برنامه ریزی و عهد کرده ای که دلیرانه و مبارزه جو با وضعیت روبرو شوی؟ آدم وقتی که می نویسد، تا حد زیادی یک ابراز و وسیله ای برای دفاع از خود در اختیار دارد. ولی حتی همین کار هم چندان عاری از خطر نیست. چه بسیار بلاگرها( نویسندگان اینترنتی) در مصر، عربستان سعودی، ایران و سایر سرزمینهای دیگر پشت میله های زندان به سر می برند! بیان آزادانه ی عقاید و باورها، ممکن است تحت شرایطی مترادف با مرگ باشد.
اما شاید تو طرز متفاوتی از نوشتن را ترجیح می دهی، که لزوماً تظاهر به سیاسی بودن نمی کند. بسیار آرزومندم که تو راهت و صدای خودت را بیابی!

با سلامهای صمیمانه
ایلما.

ناگفته ها - پروژه ی ادامه ی نوشتن ِ افغانستان، ابتکارعملی از بنیادِ کا اِف وِ، در همکاری با ‘’افغانستان، ناگفته هایت را بنویس’’ است.

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner