Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Weiter Schreiben Mondial - Briefe > Bilqis Soleimani & Omar Al-Jaffal > Ich rede nicht gern über den Krieg, aber ist nicht unsere gesamte Vergangenheit ein einziger Krieg? – Brief 2

من دوست ندارم در مورد جنگ صحبت کنم، اما آیا کل گذشته ما یک جنگ واحد نیست؟ - نامه 2

Übersetzung: aus dem Deutschen

بلقیس عزیز،

جنگ، مردها را در خود می بلعد، رویاها و پیکرهای شان را در آتش خود می سوزاند و به جایی می برد که ما از آن هیچ نمی دانیم. ولی زنها در جنگ- و بعد از آن- در خاکستر آن می پژمرند. جاه طلبی و بلندهمتی، احساس ها و اندام شان آهسته، تحلیل می رود. من آنان را در شکوفایی کامل شان تجربه کرده ام، آنان به خورشید لبخند می زدند وقتی که پوست شان را لمس می کرد، ولی این را هم دیده ام که وقتی توش و توان ادامه ی همان زندگی را ندارند که تمام این مصیبت ها را بر سرشان آوار کرده، بدل به پیرزنانی مغموم می شوند.

عمویم جزو مفقودالاثرهای سال 1366 در جنگ ایران و عراق بود. او تنها عموی من بود و من هیچوقت ندیدمش، چون تازه بعدها متولد شدم. طبیعتاً حول و حوش نامش کلی افسانه تنیده بود، در مورد خوش تیپی و وقار، و بزرگی و کم سخنی اش قصه ها می گفتند.

این عمو اسمش حسین بود. بر دیوار خانه ی مادربزرگم یک تک عکس از او آویخته بود. خانه را به سبک و سیاق بغدادی ساخته بودند،از آن خانه هایی که پرتوهای روشنایی در آن، از لابه لای سقف روی کفپوشهای قرمز، روی دیوارهای شیری رنگ و شیشه های رنگی پنجره می افتاد. معمولاً مادربزرگم زیر همین عکس می نشست، اصلیت مادربزرگ از جنوب عراق بود و تمام تن اش پر از خالکوبی. عموی من تمام این سالها در عکس، سیمای یک مرد جوان را داشت، در حالی که مادربزرگ مدام پیرتر می شد، پشت هم سیگار می کشید و چای می نوشید، چایی که به مرور زمان پررنگ تر و سیاه تر می شد.

الان درست جلوی چشمم است، طرز نشستن اش روی زمین، در محاصره ی دود سیگار و یک قوری چای همیشه دم کرده، همچنان که نور اتاق با دود و بخار چای درآمیخته بود و به رنگی بین نارنجی، صورتی کمرنگ و قهوه ای می زد.

عمویم عاشق دختر همسایه مان بود و دختر هم خاطرخواه اش.

شمار کمی از خانواده مان از این عشق خبر داشتند: چندتایی از عمه هایم، مادربزرگ و پدرم. حتی همین حالا هم نمی توانم اسم آن دختر را بیاورم، چون حتم دارم با این کارم برایش دردسر درست می کنم یا اصلاً چه بسا زندگی اش را از هم بپاشم. تصورش را بکن بعد از دهه ها هنوز ممکن است شوهرش غیرتی شود و از بابت اینکه زنش پیش از او مردی را می شناخته یا عاشق اش بوده، حس سرشکستگی جریحه دار شدن غرورش کند!

باری به هر حال، بلقیس عزیز، من این دختر را به یاد می آورم. پوستی روشن داشت و قامتی افراشته، و وقتی می خرامید، پنداشتی در دستهایش پرتو انوار تمام جهان را می برد. ولی چشمهایش در عین حال دو چشمه ی عمیق بی ته مملو از اندوه هم بود. با گذشت سالیانی که چشم به راه حسین ماند، به وضوح پژمردن اش را می دیدم. سرانجام ازدواج کرد. یکبار آمد پیش مادربزرگم، چنان محکم بغلش کرد که خیال کردم صدای برهم خوردن استخوانهای کمرش را می شنوم، بعد گفت: تو بوی حسین می دهی. دو گونه و دست راست مادربزرگم را بوسید، همان که روی آن علامت کلیدی بزرگ از ساعد تا آرنج خالکوبی شده بود، و رفت.

حسین نه کشته شده بود و نه به اسیر شده بود، بلکه او را گمشده اعلام کرده بودند. این یعنی همه گمان می کردند هر آن ممکن است سر و کله اش پیدا شود. وضعیت طوری بود که انگاری خانواده باید همیشه دم و دستگاه عظیمی برای استقبال از او پس از سالها انتظار آماده می داشتند. اینها را جور کرده و توی صندوق های بزرگ و پرجلا  بسته بندی و جاهای مختلف خانه پخش کرده بودند، و ما بچه ها و نوه های اش مرتب ازشان مواظبت می کردیم.

همگی ما زمان جنگ یا بعد از آن متولد شده بودیم و مجبور شدیم جنگهایی را تجربه کنیم که به دنبال آن همچنان می آمد و حالا درون خانه ها و اتاق خوابها جریان داشت. این دختر هم جنگ خودش را پیش می برد. اگر حسین ناگهان پیدای اش می شد، باید به اتخاذ تصمیمات سرنوشت سازی  فکر می کرد. آن طرف، مادربزرگم با عمه ها و پدرم جنگ دیگری را پیش می برد، چون او به آنها اجازه نمی داد هیچگونه نوسازی ای در خانه انجام بدهند. چون اگر حسین می آمد دیگر خانه را به جا نمی آورد و چه بسا راه گم می کرد و ما دیگر نمی توانستیم دوباره پیدای اش کنیم!

پدر من هم بگویی نگویی نگران بود: چطوری باید اینهمه دگرگونی مختلف در بغداد و واقعیتهای تیره و تار آن را برایش توضیح بدهیم! دوستانش مدام فکر می کردند چطوری باید قضیه را حالی اش کنند که دختر خاطرخواهش ازدواج کرده و انتظارش را نداشته اند بیاید و به مراسم عروسی دعوتش کنند. در 1377، درست در هنگامه ی تحریم اقتصادی عراق، بالاخره مادربزرگم تصمیم گرفت لباسهای عمو را به من بدهد، چون عید قربان نزدیک شده بود و وسعش نمی رسید برایم چیز نویی بخرد.

یادم می آید که شلوار حسین، شلوار مخمل چوب کبریتی آبی سیرش را دادم کوتاه کردند، تا در روز عید بپوشم. این اولین بار بود که مادربزرگ پیش خودش بابت این خیانت که وسایل حسین را به دیگران می بخشد، پوزش خواست و توجیهش کرد. گفت:“ حسین به حتم خوشحال می شود از اینکه ببیند بچه های برادرش طوری بزرگ شده و به عرصه رسیده اند که می توانند لباسهای او را تن خود کنند.“

سالها بعد با از جنگ برگشتگانی آشنا شدم که بخشی از زندگی و تن شان را در جنگ از دست داده بودند. آنها شاعران نسل سالهای هشتاد میلادی بودند. خیلی هاشان دوستان خوبی شدند. آنان خرابه های نامرئی روح را نشانم دادند جاهایی که هیچکس قبل از آنها پیداشان نکرده بود. روح های درهم شکسته ای که هیچ (عدم) را بزرگ می داشتند، و من یکی از آنان شدم.

بد نیست جهت آشنایی تو نگاهی اجمالی به آثارشان  بیاندازم یا دستکم برش هایی چند از شعرهاشان را نشان ات بدهم. محمد مظلوم، متولد سالهای شصت، که در جنگ راهبر تانک بود، می نویسد: “ آه زندگی، ای بیوه ی من!“

ناصر مونس از نوشتن در باره ی جنگ تن می زند و به امر نامرئی می پردازد، به هیچ، به گیاهان و به سینما. در جایی می گوید:“ کفنها بدل به فرشتگانی می شوند/ که دست رهگذران را گرفته و تکان می دهند.“ نصیف الناصری، که خواندن و نوشتن را در برنامه ی پیکار با بیسوادی آموخته است و روزانه شعر می نویسد، چنین خود را بیان می کند: “ تمام رویاهای من مرده اند.“ باسم المرعبی که ساکن سوئد است، وضع خودش را این طور  صورتبندی می کند:“ زندگی من شکل سکه هایی است که قطاری از روی شان رد شده است.“ حمید العقابی که در دانمارک درگذشت، می نویسد: “ حتی دروازه های منتهی به رهایی و برابری مان را دزدیده اند.“  ادم حاتم، که در سالهای نود درگذشت و من شخصاً نمی شناختمش، می نویسد:“ اگر بخواهند به زیستن مجبورم کنند، تو روزی مرا در تپه های دوردست مرده خواهی یافت.“

طبعاً هستند شعرها و سطرهایی از این یا آن شاعر که به تیغ شباهت می بَرَند: “ متنهایی بّرنده و تیز که بی پروا روح آدم می کاوند. من اشعار، کتابها و خاطرات این شاعران را بلعیده ام، من در جبهه زیسته ام، با وجودی که در زندگی هرگز پا به آنجا نگذاشته ام و سرباز نبوده ام و نخواهم بود.

بلقیس، بارها به خودم گفته ام دوباره که با یک ایرانی آشنا شدم، دیگر داستانهای حسین را برایش تعریف نخواهم کرد. گذشته ی جنگی کشورهای ما نباید موضوع گفت گوی میان ما باشد. من چندان رغبتی به حرف زدن از جنگ ندارم، اما آیا گذشته ی مشترک ما فقط همین جنگ است؟ حالا من عجالتاً این قصه را برایت تعریف کردم. شاید هم به این ربط پیدا کند که همه ی ما قصه های یکسانی از جنگ برای هم می گوییم: عشق، هراس، درهم شکستگی، فقدان. ما می خواهیم آنچه را به تجربه زیسته ایم با دیگران سهیم شویم، تا بهتر همدیگر را بشناسیم، و اسطوره هایی را درهم بشکنیم که رژیمهای ما در باره ی ما برساخته اند.

در سال 2001 که به سوریه کوچیدیم، برای اولین بار آدمهای زیادی دیدم که فارسی حرف می زدند، مشخصاً در محله ی سیده زینب. می گویند مزار حضرت زینب آنجا واقع است، دختر امام علی ابن ابیطالب، خلیفه چهارم مسلمانان، که تمام شیعیان جهان به زیارتش می آیند از جمله ایرانیان. من این زبان را تا آن روز نشنیده بودم. مرا مسحور خود کرد؛ مردم حرف که می زدند و گوش که می سپردم، خیال می کردم داشتند آواز می خواندند. این مسئله بخصوص در مورد تهرانی ها صادق تر است که زبان را می کشند و نرم تر می کنند. با تاکید و تکیه روی حروف، کوتاه ترین کلمات را طوری می گویند که بلند به نظر می رسد. حرف زدن عراقی هایی را هم شنیده ام که در قم بزرگ شده اند و عربی را با لهجه ی فارسی حرف می زنند. اما آنجا مجالی نیافتم که با ایرانی ها دوست شوم و با آنها وقت بگذرانم.

ولی بعداً در شهرهای مختلف اینجا در آلمان این اتفاق افتاد.

یک زن ایرانی در اواخر بیست سالگی عمرش، دختر شش هفت ساله اش را به کلاس آلمانی می آورد که من هم زبان آموز آن بودم و دوباره آخر جلسه می آمد دنبالش. دختربچه هر ساعت کنار من می نشست و اینطوری بود که با مادرش آشنایی به هم رساندم. با هم آشپزی می کردیم و در مورد فرهیختگان و شاعران مشهور ایرانی حرف می زدیم، مثلاً از عمر خیام، از سهراب، پهلوان حماسه ی مشهور فردوسی، و از زعفران. فقط از جنگ به ندرت حرف می زدیم.

ما رویهمرفته با زبانی با هم ارتباط می گرفتیم که خودمان ساخته بودیم: آمیزه ای از آلمانی، عربی و فارسی. اما دختر کوچولو به ما می خندید و مثل یک خانم معلم که تمام عمرش زبان تدریس کرده، آلمانی ما را تصحیح می کرد.

او حکم „مشاور گویا“ در کارهای روزمره م برای مان داشت. مرا واداشت توی خیابان برقصم و آواز بخوانم و کمتر سیگار بکشم. اما پیش از هر چیز می گفت: “ از الان به بعد حرف زدن از جنگ موقوف. بگذارید سیب زمینی سرخ کرده بخوریم.“

ما دستورات او را مو به مو اطاعت می کردیم. بعد از آنکه گذشته بیشترین موضوع گفت گوهای ما را مشخص کرده بود، آن دختر آمد و راهنمای ما به زمان حال شد.

در دانشگاه سه همکلاسی ایرانی داشتم که از شهرهای مختلف آمده بودند. بیشتر از همه با علی و کاظم همدل بودم و درک شان می کردم.

علی به من طرز دقیق سیگار پیچیدن را یاد داد، به منی که بعد از دو سال تمام بی نتیجه کوشیده بودم یک نخ سیگار درست و درمان قابل کشیدن برای خودم بپیچم (الان وقتش است یک نخ دود کنم!) علی هرروز خسته و درهم کوفته بعد از یک شب کامل نگ و دعوای حسابی با دوست دخترش، به دانشگاه می آمد. بعد می گفت:“ جنگ خانگی من به مراتب پیچیده تر از جنگ بین ایران و عراق است!“

به علی می خندیدم با آنکه هر کدام از ما یک عضوی از خانواده اش را در جبهه از دست داده بود.

در اشتوتگارت یک پرستار ایرانی داشتم. موسیقیدانی اهل تهران بود. یکی ازاولین کلماتی که در زبان آلمانی یاد گرفت“برادر“ بود و بعد من را این طوری صدا می زد. بعدها به برلین کوچیدیم. در یکی از نوشگاههای پایتخت پیشخدمت پرسید اهل کجا هستیم. در این جا این مساله اغلب اتفاق می افتد و بگویی نگویی آدم را عصبانی می کند. بهش گفتیم من عراقی هستم و این خانم ایرانی. چشمهایش از تعجب گرد شد و فک اش افتاد پایین:“ چی؟ مگر بین کشورهای شما جنگ نبوده؟“

ما بی هیچ پاسخی خندیدم. آیا اصلاً پاسخی داشتیم؟ میان دوست دخترم مونا و من رابطه ای شکل گرفته بود که هر کسی دور و اطراف ما درکش نمی کرد. در باره ی ترانه ها و سرودهای جنگی کشورهامان حرف می زدیم و از“ لطمیات“(نوحه خوانی در مراسم سینه زنی آیینی رایج میان شیعیان در عزای امام حسین)، از آیینهای مذهبی شیعیان، از کلمات مشترک در عربی و فارسی، و از سیاست می گفتیم. گفت و گوهامان همچنان به زبانی عجیب انجام می شد: به انگلیسی، آلمانی، عربی، فارسی و به زبان ایما و اشاره فراوان با دست و صورت. مونا همیشه می گفت:“ چه کثافتی بودیم که هشت سال آزگار با هم جنگ کردیم!“

بلقیس عزیز، صادقانه بگویم، بعد از آن حتی یکبار هم که شده پاسخی برای این پرسش نداشته ام. هزاران دلیل برای جنگ عراق و ایران آورده اند. من شخصاً صدها صفحه خوانده ام که در آن نویسندگان کوشیده اند دلایل سیاسی، اقتصادی و امنیت سیاسی برای آن پیدا کنند. اما من در حکم یک انسان غیرمسلح، هیچ دلیل قانع کننده ای نیافتم.

با اینهمه تاثیرات جنگ را بر خودمان احساس می کنم، بر نسلهای مختلفی که یا خود تجربه اش کرده اند، یا در زمان جنگ زیسته اند، و این آرزوی همیشگی مان برای پشت سرگذاشتن آن و در پیش گرفتن یک زندگی طبیعی را، حتی گیرم که ملال آور باشد، خوب می فهمم.

یکبار جایی نوشتم“ کلافه ام که فقط خودم جان سال به در برده ام.“ در بغداد آن زمان روزانه چندین انفجار رخ می داد، که من ازشان جان سالم به در بردم، ولی ترکشهای هراس هنوز در قلبم مانده اند. هراس مثل الکتریستیه است، که از بدنی به بدنی دیگر می جهد. می توانم احساس کنم که چطور موقع دیدارهامان بر ما چیره می شد.

بعد از آمدن به آلمان، شعر“فقط خواهان زیستنم“ را نوشتم. این شعر پس از گفت و گوهای درازدامنه با دوستان، خویشان و همینطور با غریبه ها شکل گرفت. پرسش زیستن مرا به خود مشغول می کرد، پرسش از معنا و ماهیت زندگی. هر دو کتاب شعرم کلمه „زندگی“ را بر پیشانی نام خود دارند: “ زندگی در یک برانکار فرسوده“[1] و “ خیانت خانم زندگی“[2].

می دانم که زندگی هرگز ساده نخواهد بود، اما شریک زندگی ام همیشه می گوید „بگذار حرف بزنیم.“ شاید بتوانیم قضیه را بفهمیم یا بگذاریم سختی کمتری داشته باشد.

پس بگذار با هم حرف بزنیم، بلقیس عزیز. هر بند از نامه ات در من یک عالمه پرسش برانگیخت. ولی اینجا خیلی زیاد نخواهم پرسید، مایلم با هم حرف بزنیم، بدون آنکه گفت و گوی مان بدل به دیالوگی ژورنالیستی شود. بگذار پرسشها و داستانهایی را با هم مبادله کنیم که تا حد زیادی در فراسوی گفته ها الهام بخش ما هستند. برایم تعریف کن چطوری ادبیات را کشف کردی، از نخستین دقایق نویسندگی ات بگو، از اینکه نخستین کتابت چگونه تمام شد و کی برای نخستین بار جلوی جمعیت داستان خواندی. با من از „گفت و گوی“ات با دوستان، خویشان و آشنایان …حکایت کن. چشم به راه نامه ی بعدی ات می مانم و برایت سلامهای صمیمانه دارم،

قربانت،

عمر.

[1] . „Life in an Exhausted Stretcher“الحياة بنقالة متهالكة

[2] . „The Betrayal of Miss Life “خيانات السيدة حياة

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner