Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Weiter Schreiben Mondial - Briefe > Bilqis Soleimani & Omar Al-Jaffal > Beschenke mich mit einer Erzählung über Dich – Brief 1

به من روایتی از خود ببخش

Übersetzung: Sarah Rauchfuß Aus dem Persischen

Der Bruder der Autorin vor einem Panzer © Privat
Der Bruder von Bilqis Soleimani im Iran-Irak Krieg © Privat

عمر عزیز،

شما ششمین عراقی هستید که من در طول عمرم با آنها حرف زده ام و اولین نفری که برایش از خودم و تجربه های زیستی ام می نویسم. سال ۱۹۸۵ با عده ای از دانشجویان هنر دانشگاه تهران برای کار تبلیغی و هنری روانه ی منطقه ی جنگی جنوب غربی ایران شدم. زمانی که تو در کِتم عَدَم بودی و کشورهای من و تو درگیرِ جنگی طولانی و خانمان براندازبودند.

من نه دانشجوی هنر بودم، نه آن زمان هنرمند، فقط می خواستم جنگ را از نزدیک ببینم. جنگ و قاتلان پسری که دوست می داشتم. پسرک نمی دانست من او را دوست دارم. هیچ کس نمی دانست، در واقع او شخص خاصی  نبود، او یکی از آن انبوه پسران روستا و همکلاسی های دبیرستانم بود که ما آن ها را با امیدی برآمده از جان مان روانه ی جنگ کرده بودیم و به انتظارشان، تار موهایی را می شمردیم که یکان یکان سفید می شدند. از آن انبوه پسران با نگاه های مشتاق و بدن های چابک، تک و توکی از جبهه برگشتند، در حالی که هر یک چیزی در آنجا جاگذاشته بودند، یکی پا، دیگری دست، یکی چشم و دیگری روانش را.

شاعر بزرگ ما احمد شاملو گفته است: „خدایا دختران نباید خاموش  بمانند/ هنگامی که مردان/ خسته و نومید/ پیر می شوند؟“ و حالا مردان ما جوانی ناکرده، یا در خاک می شدند، یا ناقص، یا مفقود الوجود. گاهی هم نامی می شدند بر سنگ مرمر یا عکسی با فانوسی خاموش در کنار دسته گلی پلاستیکی در قابی آلومینیُمی که تا ابد نگاهشان رهامان نمی کرد.

عمر عزیز، من سال ۱۹۸۵ به مناطق جنگی رفتم تا قاتل پسری که دوست داشتم را از نزدیک ببینم و خاک در چشمش بپاشم، چرا که تصورم از او هیولایی بود که بویی از انسانیت نبرده.

هیهات عمر، هیهات که من در آن سال، هیچ هیولایی ندیدم. جنگ اصلاً چهره ی انسانی نداشت، آن چه من دیدم ماشین عظیم جنگی بود با گلوله های توپ و خمپاره و راکت که صدای انفجارشان مو بر تن آدم سیخ می کرد. ماشین جنگی هر دو طرف بی وقفه کار می کرد و من هر چه تلاش کردم از میان آن همه فلز داغ، چهره ای انسانی بیابم، راه به جایی نبردم.

یک روز در «اتاق جنگ» فرمانداری خرمشهر، زیر باران بی وقفه ی خمپاره و گلوله ی توپ، ناگهان همه ی گروه دختران هنرمند نیازمند نواربهداشتی شدند. آنجا بود که دریافتیم و دریافتم که به تعبیر سوتلانا آلکساندرونا الکسوویچ، „جنگ چهره ی زنانه ندارد.“ گروه ما در تمام مدتی که در منطقه بود در پریودی طولانی مدت، زنانگی اش را به رخ مردانی کشید که پیش از این هم میدان جنگ را، میدان مردانه می دانستند. این یکی از معدود مواردی بود که ما دختران سرکش از این که راهی به این میدان نداریم، خرسند و راضی بودیم. جنگ قطعاً چهره ی زنانه ندارد. اما بخش عظیمی از آنچه ادبیات جنگ می نامند، زنها خلق می کنند. من مجموعه ای از داستانکهای بسیار کوتاه دارم به نام „پسری که مرا دوست داشت.“ چندین داستان این مجموعه از زبان دختری جوان است – یا وصف رابطه ی دختر است با پسری که دوست می داشته یا احساسش و سرگذشتش را نسبت به  موقعیت پسری که دوست می داشته، به تصویر می کشد. اجازه بده در همین آغاز تو را به یکی از آنها مهمان کنم. نام این اثر „عروس“ است، و ویراستار مجموعه، به تعبیر خودش، یک نخ سیگار خرج آن کرده. امیدوارم شما هم با خواندن آن سیگار-لازم شوید! “ پسرک دوچرخه سوار، به سرعت از کنار دخترک دانش آموز رد می شد و می پرسید „عروس مادرِ من میشی؟“ دخترک هرگز به این سئوال پاسخ نداد. سکوت علامت رضایت بود، و این را هر دو می دانستند.

پسرک در هفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی ِ دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت. فردای روز تشیعِ استخوانهای پسرک، زن سرِ مزارِ او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند می زد. دخترکی شش ساله، ظرف خرما را جلویش گرفت و گفت: „چقدر پسرتان خوشگل بوده.“

می بینی عمر این زخم هنوز خونچکان است. هنوز عکسهای جوان به ما پیرها لبخند می زنند. درست است کشتگان جنگ هرگز پیر نمی شوند، ولی ما با وجود آب و نور، روز به روز پیرتر می شویم. این زخم و این حفره را تنها مرگ می تواند التیام ببخشد. اگرچه نسل بعد و نسلهای بعد هم از ترکش های این جنگ بی نصیب نمی مانند.

بگذریم! در آن سفر چنانکه گفتم هیچ عراقی را از نزدیک ندیدم، حتی با دوربین هم نتوانستم کسی را ببینم. اما همچنان مشتاق بودم یک عراقی را از نزدیک ببینم، در چشم هایش خیره بشوم و بپرسم: چرا، چرا، چرا؟ چرا پسری را کُشتی که من دوست می داشتم؟ این سوالی مقدر است که هر داغدیده ای، هر جوان-از-دست-داده ای، باید بپرسد. متاًسفانه من خیلی دیر فهمیدم این سوال را باید از آنانی پرسید که جنگ را راه می اندازند و جان بچه های ما هیزم جهنم جنگ آنان می شود. آنان که به تعبیری همدیگر را می شناسند، اما همدیگر را نمی کشند، برخلاف پسرهای جوان ما که: همدیگر را نمی شناسند اما همدیگر را لت و پار می کنند.

راستی عمر جان، آن ایامی که  در سال ۱۹۸۵ با ماشین جنگی ایران و بعضی غنایم عراقی روبرو شدم، به یاد „فرانکشتاین“ شاهکار مری شلی افتادم، هیولایی وصله و پینه شده که خونریز و سفاک است. برای من آن ماشین جنگی که از ناکجاآباد شلیک می کرد و پسرکی را که من دوست داشتم، با یک ترکش ریز می کشت، چیزی در مایه های یک فرانکشتاین فلزی بود؛ هیولایی که خوراکش خون جوانان است.

بعدها، پس از آتش بس با گروهی از نویسندگان به مناطق جنگیِ هنوز پاکسازی و عادی سازی نشده، به مرز شلمچه رفتم.

اولین بار که یک مرزبان عراقی دیدم، با اشتیاق به سمتش رفتم؛ با اینهمه، مراقب بودم پایم را آن سوی مرز، که متعلق به عراق بود، نگذارم. این لحظه را بارها تصور کرده بودم؛ تو گویی سالها منتظر آن بودم تا پاسخ تمام آن „چراها“ را فقط با یک نگاه بگیرم. در حالی که جعبه ی شیرینی را جلوی جوان عراقی گرفته بودم، نگاهش را شکار کردم؛  امّا و صد امّا ناگهان «چراها» در پرتو نگاهش ناپدید شدند. مخاطب این پرسش، او نبود، پاسخش هم از او بر نمی آمد. آن چه من در سیمای آن مرزبان جوان دیدم، نگاهی مشتاق بود که حتم انرژی و توانش را ازعشقی می گرفت که فرسنگ ها با او فاصله داشت، اما بود و جوان به بودنش پشتگرم بود. همین که نگاه مان به هم گره خورد، برای یک لحظه دریافتم این جوان و این نگاه شاید از آنِ همان پسری باشد که من می توانستم و می توانم او را دوست داشته باشم. حتی من می توانستم آن دختری باشم که این مرزبان جوان، عشق و امید از بودن او می گیرد، شاید.

عمرعزیز؛

 این اولین عراقی ای بود که از نزدیک می دیدم. به نظرم آن خط مرزی که ما را از یکدیگر جدا می کرد و قراردادی بیش نبود، نمی توانست در نگاه و احساس ما خللی ایجاد کند. اما هیهات که آنچه به حساب  می آمد و می آید، همین قراردادها است که اگر دیوانه ای مثل دیکتاتور شما، آن را زیر پا بگذارد، تاوان دیوانگی اش را جان جوانان است که می پردازد. این جوان-کُشی  و جوانمرگی در فرهنگ ایران زمین برسازنده ی بزرگترین تراژدی هاست. حتم می دانی مهمترین سند ملی ما اثر ادبی بزرگ مان، شاهنامه فردوسی است. در این متن سترگ، جوان-کشی چنان به تصویر کشیده شده که تو گویی جهان بر محور نزاع پدران و پسران می گردد. غم انگیزترین آنها، داستان „رزم رستم و سهراب“ است که در آن، رستم پهلوان نامدار ایرانی، فرزند خودش را ناخواسته و نادانسته می کشد؛ دومینِ آنها “ سوگ سیاوش“ است، پهلوانی که با دسیسه ی نامادری و دیگر درباریان پدر روانه ی قتلگاه می شود و سومین آنها “ نبرد رستم و اسفندیار“ است که در آن، اسفندیار به دست رستم و به دسیسه ی پدرش افراسیاب، به قتل می رسد.

حتم شنیده ای که اکثر جنگ طلبان و دیکتاتورهای منطقه ی ما، خود را پدر ملت شان می دانند، پدرانِ معنوی که کمر به قتل فرزندان شان می بندند، گیرم در جنگ و در بهترین وضعیت ناشی از فهم نادرست از دیپلماسی در عرصه ی سیاسی و از بی تدبیری.

بگذریم! بعدها با یک خانواده ی عراقی در قطار تهران-مشهد آشنا شدم که زخم خورده ی جنگ ایران و عراق بودند و کسانی چند از خویشان خود را در این جنگ از دست داده بودند. با هم به زبان ایما و اشاره و اندکی عربی و فارسی از حیوان بلعنده ی جنگ گفتیم که عزیزان مان را بلعیده بود و حفره ای برای همیشه در درون مان ایجاد کرده بود که با هیچ چیز پُرشدنی نبود. – آیا این نامه نگاری می تواند مرهمی بر آن زخم ناسور باشد یا اندکی آن حفره ی گشوده را پر کند؟

عمر عزیز، بگذار همین جا، یک رازی به تو بگویم، می دانی شریک کردن تو در رازم،  این معنا را می دهد که تو را خویش خود می پندارم، من فوبیای هواپیما (پرواز-هراسی) دارم. به همین دلیل با قطار یا اتوبوس به تمام نقاط  ایران رفت و آمد می کنم. درس ها آموخته ام از مردمانی که حداکثر بیست ساعت با تو در یک کوپه هستند و سرگذشت ها شنیده ام و سوژه ها شکار کرده ام. از من می شنوی مسافرت با قطار را بگذار در دستور کارت. تو در قطار، زیر پوست جامعه را می بینی و می شنوی، چیزهایی که ندیدن و نشنیدن شان زیانی آشکار است برای هر نویسنده و شاعری. مثلاً در همین کوپه ای که با خانواده ی عراقی همسفر بودیم، خانم دیگری هم بود که در تمام مدتی که من و زن عراقی با هم (با همان زبان الکن)حرف می زدیم، بافتنی می بافت. باور می کنی در سکوت کامل بافتنی می بافت. زن با شتاب و البته پاکیزه می بافت. انگشتان فرزی داشت. انگار نه انگار در سرزمینی زندگی می کند که هشت سال صدای آژیر قرمز شنیده یا صدای آمبولانس هایی که زخمی ها را بین بیمارستانها تُخس(تقسیم) می کردند. صدبار مرده و زنده شده، چراکه احتمال می رفته، پسری که دوستش می داشته، توی یکی از همانها باشد. زن، من را به یادِ پنه لوپه همسر اولیس انداخت، زن می بافت و باز می کرد. انگار بافتن و بازکردن اش معیاری برای چیزی و رویدادی بود. مثل سنگ سخت بود. حرف نمی زد، در بحث شرکت نمی کرد و از خوراکی هایی که تعارفش می کردیم، چیزی برنمی داشت. فقط می بافت و اندکی بعد بافته اش را رشته می کرد. تمام شب را بیدار ماند و بافت و باز کرد. در گرگ و میش صبح، در ایستگاه قطار مشهد گم اش کردم و همه ی این سال ها در جست و جوی او بوده ام، در کوپه ی تمام قطارهایی که سوار شده ام.

الان که این قصه را برایت می نویسم نمی دانم آیا حقیقتاً چنین زنی در کوپه ی ما بود یا تخیل من آن را ساخته و پرداخته. راستی چرا باید زنی از قرن ها پیش خودش را برساند مثلاً به قطار ۱۹۶مشهد و به سالن۳- کوپه ۵ و یک شال دراز را ببافد و باز کند؟ و چرا باید من تو را گیج کنم با این استعاره با این قصه. لطفاً در جواب نامه ام نظرت را درباره ی این استعاره برایم بنویس.

من و مادر خانواده تنقلات و لقمه های محبت با یکدیگر رد و بدل کردیم. بچه های کوچک خانواده چیز زیادی از آن جنگ طولانی ویرانگر نمی دانستند، برای همین در سکوت و ترسی آشکار به گفتگوی الکن من و والدین شان گوش می کردند. البته که آن روزها هم عراق در امن و امان نبود، ولی دستکم با همسایه اش وهمسایگانش که همه در یک حوزه ی تمدنی و فرهنگی به سر می برند، در جنگ نبود. راستی چرا دیکتاتور این همه به کشورگشایی علاقه داشت؟ منظورم اشغال کویت و آن لشکرکشی دیگر بود که بلافاصله بعد از جنگ با ایران آن را آغاز کرد.

عجیب است عمر، ولی اولین نوشته ای که از من  چاپ شد درباره همین جنگ بود. شعری سپید، اگر اشتباه نکنم به نام کریسمس بغداد. موضوع از این قرار بود: خلبانی که بغداد را در شب، بمباران کرده بود، آن را شبیه درخت کریسمس دیده بود. بغدادِ هزار و یک شب را زیبا دیده بود، درحالی که آن پایین، روی زمین، به اشاره انگشت او مردم بی جان می شدند. این تعارض، من ِجوان را خشمگین کرده بود و نتیجه ی آن خشم، سیری در وقایع منطقه به زبان شعر بود. اگر روزی آن شعر را پیدا کردم، حتماً برایت می فرستم.

بله عمر عزیز، شما ششمین عراقی هستید که من دارم با او حرف می زنم. راستی عمر چرا در فرهنگ ما خاورمیانه ای ها، فرهنگ دیالوگ جا نیفتاده؟ چرا به مونولوگ های طولانی دیکتاتورهایی عادت کرده ایم که ما را گله می پندارند و خودشان را چوپان؛ چوپان هایی که شلاق از گرده مان می کشند و ما در سکوت ستایش شان می کنیم.

دیالوگ به نظرم پادزهر دیکتاتوری و پادزهرِ این نظریه ی به غایت شوم „شبان-رمگی“ است: اگر بشر امروز بر این کره ی خاکی سروری می کند، بابت بده و بستان هایی است که تک تک ابنایش با یکدیگر داشته اند، یکدیگر را در تجربه های زیستی خود شریک کرده اند و از خطاهای یکدیگر درس گرفته اند و از میل به پیشرفت و دانستن یکدیگر نیرو گرفته اند.

پدران ما از یکدیگر آموخته اند، ما نیز باید از یکدیگر بیاموزیم.

در این بخش از جهان، یعنی در خاورمیانه ی مفلوک، حلقهی گمشده، در مسیر مدرن شدن ما، دیالوگ و بده بستان فرهنگی است. می دانم گفت و گو آدابی دارد و قواعدی، ولی در مسیر است که می آموزیم و درس می گیریم از یکدیگر و از خطاهای مان، آنچنان که ملت های دیگر آموختند و گرفتند.

عمر عزیز،

گفتگوی من و تو، نه تنها گفتگوی یک ایرانی با یک عراقی، بلکه گفت و گوی یک زن با یک مرد و یک مادر با فرزندش است و این تفاوت ها هنوز در این بخش از جهان بامعنا هستند. من مطمئنم این گفت و گو می تواند برکاتی داشته باشد برای من و تو که از دو جنس و دو نسل هستیم. ما می توانیم تاریخ فردی خود را در دل تاریخ جمعی خاورمیانه بسازیم و برای یکدیگر روایت کنیم تا از منظر همین روایت ها شناختی دست اول از همدیگر بیابیم. حتم می دانی بشر تنها موجودی است که تاریخ دارد، البته که بقیه ی موجودات، گذشته دارند، ولی تنها انسان است که تاریخ دارد و البته روایت و قصه هم. هر فردی و هر ملتی تا وقتی زنده است که روایتی و تاریخی برای نقل داشته باشد. به من روایتی از خود، از مردم ات و کشورت ببخش عمر، چنانکه من به تو روایتی از تجربه های زیستی خودم و مردمم خواهم بخشید. مطمئنم از پس این روایت ها، فهم و درک یکدیگر بسیار راحت خواهد شد و البته بخشش هم. ما یکدیگر را خواهیم بخشید، چرا که فهم و درک یکدیگر، به معنای پذیرش آن «دیگری» با همه ی تفاوت هایش است و بخشش، ثمره ی همین پذیرش است.

چشم به راه پاسخی از تو هستم.

با مهر، بلقیس

لنگرود ( گیلان)، 16 مرداد 1401

7.آگوست 2022

Voriger Brief:

Beschenke mich mit einer Erzählung über Dich – Brief 1

Bilqis Soleimani an Omar Al-Jaffal: Sie sind der sechste Iraker, mit dem ich im Laufe meines Lebens in Kontakt komme, und der erste, dem ich von mir und den Erfahrungen, die mein Leben geprägt haben, schreibe. 1985 bin ich mit einer Gruppe Studentinnen in die Kriegsgebiete im Südwesten Irans gereist. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner