Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

عشق و سایر خطاها

Übersetzung: Ali Abdollahi ins Persisch

Frauen aus vielen Ländern und Epochen, die Schreiben: u.a. Sylvia Plath, Isabel Allende, Agatha Christie, Margaret Mitchell, eine Brontë und rechts unten Elke Schmitter © Privat

رها جان،

این نوشته قرارست، نامه به زنی ناشناس باشد. چیزهایی که ما عجالتاً از هم می دانیم این است که هر دو زن استیم و هر دو نویسنده. تفاوت سنی ما کمابیش به چهار دهه می رسد. تو در افغانستان زندگی می کنی، من در آلمان(جرمنی). صدای هم را از تلفن شنیده ایم و من یک قصه کوتاه از تو خوانده ام.
موضوع داستان تو، زن جوانی است که در زمانی که دختر است، نابینا می شود و بعد از مدتها تردید و دودلی با مردی ازدواج می کند که پیشتر هرگز او را ندیده است. اما همین مرد هم پیِ زنی می گردد که از او تیمار کند، و از آن طرف، زن هم نمی خواهد وبال گردن کاکایش و خانواده ی او باشد. البته این بیوه-مرد، از قبل آشنایی خوبی با خانواده دارد؛ مردم به دختر می گویند مرد از تو مراقبت خواهد کرد، و همینطوری هم می شود. این یک عشق رمانتیک نیست. اما زن جوان چنین احساس رمانتیکی داشته؛ آن هم مربوط به زمانی است که چشمهایش هنوز توانایی دیدن داشت. زمانی که مرد جوان از دست طالبان به ایران گریخته است. و حالا، ده سال بعد، دارد برمی گردد…
ازدواج عاقلانه و عشق رمانتیک، درتقابل با هم: این درونمایه ی نخستین رمانهایی است که خوراک روح دخترانه ی من بودند. کار نویسنده ی زنی که آن موقع در آلمان آثارش مثل الان، چندان عامه پسند نبود، و آن هم احتمالا به این دلیل که رمان هایش به کرات تبدیل به فیلم شده اند( و اغلب هم فیلم های خیلی خوبی هستند). جین آستین „در تمام دنیا“ مردم پسند و همه-خوان است، جزو مواردی که به سرعت اتفاق می افتد و همه جا می پیچد. اما آیا این به آن معناست که تو رها جان، می شناسی اش، شده گاهی اثری از او روی دست گرفته و خوانده باشی، آیا کتابخانه ای در نزدیکی تو وجود دارد که اثری از او در آن پیدا شود، و در آنجا لذت خواندن آثار او را داشته ای؟
تمام قهرمانهای زن جین آستین، بارها و بی وقفه، قلب خود را در معرض این سوال قرار می دهند: آیا آن مرد دوستم دارد و آیا من او را دوست می دارم، و آیا ما واقعاً همدیگر را دوست داریم؟ و همیشه در باره ی این واقعیت، جامعه است که مدام و بی وقفه چانه می زند و در آن دخالت می کند، چون تصمیم به ازدواج، یگانه موضوع مهمی است که به زنهای جوان واگذار می شود، از این جهت آنها هم نباید هیچ خطایی بکنند… زیرا عقل مدام می گوید- البته از زبان پیرترها، واقع گراها، ماًیوسها و ناامیدها،- که ارتکاب یک خطا و اشتباه، تا آخر عمر گریبان آدم را رها نمی کند. و البته این اشتباه ممکن است صورتها و جنبه های مختلفی داشته باشد. نه فقط به این دلیل که عشق رمانتیک موقع انتخاب پرده ای جلوی نگاه مان می کشد، و بر این منوال، فقط عاشق نشدگان درمی یابند که یک خواستگار جوان جذاب خوش مشرب، ناگهان دروغگویی انگشت نما و پیشانی سفید از آب در می آید، در حالی که ممکن است ورود خارج از هنجار، زمخت و خش ِ رقیب به عرصه ی زندگی زنی، قلب حساس و بزرگ او را تحت حمایت خود گیرد… بلکه حتی به همین دلیل ساده که معمولاً گاهی وصلت های سر گرفته با عشق بزرگ و پرشور هم، در نهایت چیزی جز زندگی روتین خسته کننده و عصبانیت و اوقات تلخی حاصلی از خود بر جا نمی گذارند، به همان وجهی که نظامهای مختلف قدیمی تر، در رفتارهای خود بروز می دهند. در پایان ماجرا، عقل می گوید مشکل سازگاری و تحمل همدیگر در میان است: خلق و خو و منش های مختلف، مناسبات ملکی، محیط اطراف و خانواده ها. و عقل هم به نوبه ی خود تجربه هایی دارد.
پس بنابرین باید به حرف پیرترها گوش داد، به حرف عاقلان. از سوی دیگر این مسئله طرح می شود: چرا باید به حرف نومیدان گوش کرد؟ در نهایت همواره فقط نزدیکترین آشنایان و عاشقان، ذات و ضمیر واقعی و زیبای نامزدهاشان را درک می کنند و می بینند، و درنهایت همین انتخاب دل، یگانه انتخاب خدچه ناپذیر و راستین می شود. و حالا این سوال مطرح است که آیا همین بصیرت درونی، همین تصمیم توضیح ناپذیر اما پرشور و اشتیاق، یگانه چیزی نیست که می توان در این جهان تا ابد متزلزل، به آن اعتماد کرد و بدان دل بست؟ و آیا اشتباهات رخ داده در یک زندگی نامشخص و متزلزل، دستکم اشتباهاتی خاص یا مختص خود همان زندگی نیستند؟
قصه ی تو مرا به گذشته برگرداند و خاطره ی تمام این چیزها را برای من زنده ساخت. جهانی که من در آن بزرگ شده ام، هرگز به من تلقین نکرده که حتماً باید مقدارت زندگی ام را انتخابی عاشقانه مشخص کند. سوالاتی نظیر ِ „تو خیال داری چه کاره بشوی، یا تو می خواهی چی تحصیل کنی“، از طرف مادر و مادربزرگهای من مطرح می شدند. همانهایی که خوب می می دانستند که من امکانات متفاوتی از امکانات آنها پیش روی خود داشتم، آنهایی که تمام همّ و غمّ زندگی یک زن را فقط در ازدواج و مادری می دانستند و این مساله کمابیش تمام زندگی شان بود. شاید من سرنوشت آنها را پیش چشم داشتم، و درست به همین دلیل بود که آن رمانها را آنقدر جدی و با ولع می خواندم: برای فهمیدن این نکته که چرا دیگر قرار نیست آنها -از آن منظر- الگوهای من باشند.
حتی خود جین آستین هم یک طفیلی و سربار بود؛ پیش یکی از برادرانش زندگی می کرد، درست مثل قهرمان زن تو، چون به خاطر زن بودن، تقریباً چیزی معادل هیچ به ارث برده بود. با این همه، توانست علیه یک ازدواج مصلحتی و مادی تصمیم بگیرد. نه به این دلیل که می توانست از طریق کتابهای اش – با موفقیتهای قابل توجهی که داشتند – پول هنگفتی به دست بیاورد، بلکه به این دلیل که مناسبات و عرف و آداب رایج در بریتانیای حدود دویست سال پیش، اندکی نادرتر از مناسبات دوران رحیمه، قهرمان زن داستان تو بودند، که در افغانستان امروز رواج دارد. از تمام چیزهای دیگر به کل صرف نظر می کنم. اما فقط تویی که می توانی تمام همان چیزهای دیگر را بر زبان بیاوری. و من از این بابت خوشحالم.

دوستت الکه

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner