Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

مثل یک دوقلو

Übersetzung: Sarah Rauchfuß aus dem afghanischen Persisch

Brief 2 Fatema an Svenja
© privat

سونجا جان
برای من هم بسیار جالب است که ما دو نفر که هرگز همدیگر را ندیده ایم و نمی شناسیم برای هم نامه می نویسیم. مرا به ياد „جودی آبوت“ در کارتون „بابا لنگ دراز“، کارتونی مورد علاقه دوران کودکی ام می اندازد.
از من پرسیده ای خوبی؟! همان جوابی را خواهم داد که در آوان سقوط دولتم داده بودم. اگر خوب بودن به معنی „زنده بودن“ است؟! بله من خوبم.
چند روز دیگر سقوط „جمهوری اسلامی افغانستان“ یک ساله خواهد شد و من تصمیم دارم آن روز سرود ملی و دیگر سرود های میهنی را پخش کنم و زار زار گریه کنم، روزی که دولت سقوط کرد نتوانستم گریه کنم ولی حالا نیاز دارم تا خودم را خالی کنم. شاید بعد از گریه دوباره بتوانم به „من“ خودم تبدیل شوم.
سونجا عزیز موضوع ساده ایی نیست! جمهوری بیست سال از عمر من بود. او مانند همزاد در وجود من بود. من هنوزم روزی که در غربت (دوران مهاجرت) خبر حمله امریکا به کشورم را از تلوزیون می دیدم و شنیدم که افغانستان آزاد شده را به یاد دارم، آن زمان من نوجوان بودم. با خبر آزادی کشورم احساس کردم من هم غرور دارم، حسی که معمولا مهاجران به علت حضور در کشور بیگانه ندارند.
روزی که به همراه هزاران خانواده دیگر به عشق وطن برگشتیم و خاک وطن را بوسیدیم مثل این بود که دوباره متولد شده ام. روز های اول ورود مان زندگی بسیار سخت بود، آب آشامیدنی و برق نداشتیم؛ مکتب و کلینیک چندین کیلومتر از ما فاصله داشت و به علت نبود وسیله نقلیه ما تمام راه را پیاده می رفتیم. اما عشق بود و مهمتر از عشق امید بود.
من ده سال اول دوران جمهوری را به سختی گذراندم، چون خانواده ام قربانی فرهنگ سنتی افغانستان شده بود ترک تحصیل کردم و تازه در دهه دوم و با سختی های زیاد توانستم به مکتب برگردم و حتی کار کنم. داشتم برای آینده ام برنامه ریزی می کردم که کدام کشور برای ادامه تحصیل مناسب خواهد بود اما…
روزی که دولتم سقوط کرد و تصاویر هزاران هم وطنم را دیدم که به کوههای مرزی ایران هجوم می برند غرورم شکست و نا امید شدم.
چند روز قبل در یک دور همی دوستانم از من پرسیدند آیا نمی خواهی ازدواج کنی؟! و من در درون دلم گریه کردم چون تا قبل از سقوط دولت هرگز به ازدواج فکر نکرده بودم و تحصیل و تخصص در وظیفه برایم اولویت داشت اما چون حالا دست من از همه جا کوتاه است شاید چاره ای جز ازدواج نداشته باشم.
من دورانی که از ادامه تحصیل محروم بودم تقریبا اکثر شب ها خواب مدرسه را می دیدم و مسلما اگر مجبور به ازدواج و تشکیل خانواده شوم هر شب خواب خواهم دید که در یک کشور دیگر در حال ادامه تحصیل و یا در یک موسسه معتبر در حال کار هستم.
تا قبل از سقوط دولت هر زمان که قطار موترهای نظامی را می دیدم که برای ماموریت عازم هستند برایشان دعای سلامتی می کردم، دعا می کردم سالم بروند و سالم برگردند و افتخار می کردم. ولی حالا هر وقت قطار موترهای نظامی را که طالبان آن را می رانند می بینم آه می کشم و اولین چیزی که یادم می آید نظامیانی است که در راه مبارزه با طالبان کشته شدند. شاید باورت نشود اما در روزهای آخر سقوط افغانستان تقریبا هر روز یک شهید را به منطقه ما می آوردند تا خاک کنند و تقریبا گورستان پر از پرچم شده بود(بالای قبر شهیدان نظامی پرچم دولت را می زدند).
حالم خوش نیست؛ من خیلی عصبانی هستم، از دست خودم و از دست همه، از دست هم وطنانم که خاموشانه دولت را تسلیم کردند، از دست نظامیان که تسلیم شدند و از دست دولت مردان که دولت را فروختند و حالا طی مصاحبه ها خود را بی گناه نشان میدهند، حتی استادان دانشگاه مان هم در این خیانت دخیل بودند. من در دوران دانشجویی ام، درون کلاس هشدار داده بودم که اشرف غنی رئیس جمهور بی کفایت است اما استادانم با بیان تحصیلات و تجربه کاری وی و معاونینش طوری رویه می کردند که انگار چون من دانشجوی تازه هستم از سیاست چیزی نمی فهمم و من اشتباه می کنم و حالا هم دولت مردان و هم دقیقا همان استادانم از کشور فرار کردند.
حالم خوش نیست. من پیش وجدان خودم شرمنده ام، من تحصیل کرده علوم سیاسی بودم و دقیقا دو ماه قبل از سقوط دولت فارغ التحصیل شدم اماهیچ کاری برای کشورم نتوانستم انجام دهم. هر چند انتخاب رشته علوم سیاسی که البته خیلی هم قیمت برایم تمام می شد صرف برای آشنایی با سیاست و افزایش معلوماتم به طور مسلکی بود (با خودم گفته بودم به جای اینکه روزانه کتاب های متفاوت بخوانم روی خواندن یک رشته سرمایه گذاری کنم و معلوماتم را در یک مسیر افزایش دهم و از قضا علوم سیاسی را انتخاب کردم) اما نتوانستم هیچ کاری برای کشورم انجام دهم.
برایم در مورد آشنایی ات با افغانستان گفتی؛ باورت می شود وقتی در راه برگشت به وطن با هموطن پشتون زبان همراه بودیم باور نمی کردم که او هم وطن من باشد چون هیچ کس به من در مورد وطن و هم وطنانم معلومات نداده بود؟! و من حالا همش نگران نسلی امروز و فردایی هستم که آواره، مهاجر و پناهنده شدند. آیا آنها هم مانند من با بحران هویت مواجه خواهند شد؟ بحران هویت من با برگشت به وطن تسکین یافت اما در مورد آنان چه؟!
برایم از زندگی در کشورهای عربی زبان نوشته ای؛ ایا به زبان عربی هم تکلم می توانی؟!من هم علاقه داشتم زبان عربی یاد بگیرم تا وقتی که از علوم سیاسی فارغ شدم بتوانم کارشناس مسائل خاورمیانه شوم و حتی در مورد همه پرسی کردستان هم تحقیق کرده بودم؛ اما حالا ذهنم فقط درگیر وضعیت نا به سامان کشور خودم است. برخلاف دوران دانشجویی ام که سرشار از انرژی برای نوشتن مقاله و تحقیق بودم، حالا اصلا توان برداشتن قلم را ندارم، احساس می کنم که فلج شده ام. باید تلاش کنم که دوباره قلم به دست بگیرم و بنویسم.
در مورد اوکراین پرسیدی، بله افغانستان و اوکراین هر دو قربانی شدند؛ قربانی تصمیمات قدرتهای منطقه و جهان؛ اما مردم و دولت هایشان هم مقصر بودند و این وجه شباهت بین افغانستان و اوکراین است، ما عاقلانه و مسئولانه اقدام نکردیم و مخصوصا در مورد مردم خودم، جایی که باید فریاد می زدیم همیشه سکوت کردیم و تبعیض قومی، زبانی، مذهبی بین مردم من بیداد می کند. ما همه فکر می کردیم در افغانستان برای سقوط نظام جنگ شود، هیچ فکر نمی کردیم روسیه به خاک اوکراین حمله نظامی کند چون آنها را کشورهای متمدن می دانستیم اما همه چیز برعکس شد. من درد اکراینی ها را درک می کنم و با آنها همدردم. من صدای گریه مادر بزرگی را که از دیدن رفتن نواسته های خود به سمت مرز اشک می ریخت را شنیدم؛ من گریه کودکانی که پدرشان آنها را به مادرشان سپرد و تصمیم گرفت در شهر باقی بماند را شنیدم، من ترس اوکراینی ها از شنیدن صدای طیاره را حس کردم. جنگ اوکراین ناخواسته ماجراهای بسنی هزره گوین را در من زنده کرد ( زمانی در مورد جنگ بسنی هزره گوین زیاد مطالعه کرده بودم) و بدتر از همه تصویر پدری که برای خداحافظی با زن و فرزندش دستش را روی شیشه اتوبوس گذاشته بود مدام از نظرم می گذرد و احساس می کنم حالا این تصویر در اوکراین بارها تکرار می شود.
جنگ در هر کجای جهان که باشد فقط یک لباس به تن دارد. فرقی ندارد در یمن باشد؛ سوریه و یا اوکراین! در همه جا جنگ یک چهره است، چهره ای عبوس با شیون های دل خراش و ناله های نا امیدی. برای همدردی با مردم اوکراین دوست دارم مرا اوکسانا صدا بزنند.
خواسته یا ناخواسته شخصیت های اصلی داستان های من زنان هستند؛ فقط از جامعه خود نمی نویسم، از همه جا می توانم بنویسم. همیشه تلاش کردم مشکلات موجود در جامعه را بنویسم اما حالا با توجه به وضعیت موجود در کشورم نمی توانم آزادانه بنویسم زیرا اگر بنویسم کجا می توانم بخوانم یا کجا می توانم آنها را چاپ کنم؟! این وضعیت روحیه داستان نویسی ام را به شدت ضعیف کرده اما نگران نباش من آدم سرسختی هستم بارها در زندگی شکسته شدم اما توانسته ام خودم را مرمت کنم و هر بار قوی تر از قبل پا به میدان گذاشته ام.
سونجا عزیز از این که برایم می نویسی و نوشته های نا مرتب من را می خوانی سپاس گذارم. همراهی تو برای من مانند مراجعه به یک روان شناس است. من معتقدم در جامعه من که همه دسترسی به روانشناس ندارند درد دل کردن می تواند ساده ترین و ارزان ترین راه حل بیماری های روحی و روانی باشد و این مکاتبات ما هم کمتر از جلسات مشاوره روان شناسی نیست.
سپاسگزارم،
فاطمه

ولایت بلخ، افغانستان
۱۶ ژوئیه ۲۰۲۲

Voriger Brief:

Wie ein Zwilling – Brief 2

Fatema Key an Svenja Leiber: Dass wir beide, zwei Menschen, die sich nicht kennen und einander nie zuvor begegnet sind, uns Briefe schreiben, ist für mich ebenfalls eine sehr interessante Erfahrung. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner