Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Untold Narratives – Weiter Schreiben > Fatema Key & Svenja Leiber > Kampfansage an die Umstände – Brief 1

علان جنگ به شرایط موجود

Übersetzung: Ali Abdollahi ins Persisch

Brief 1 von Svenja an Fatema
© privat

فاطمه جان،

برای من همین میل و اراده ی نامه نوشتن به تو، به معنیِ ایستادن بر بالای یک سراشیبی تند است. چه بسا هر عبارت نابه جا، گدازه ای از خود رها سازد که تمام قصد قبلی ام از نوشتن را با خودش به زیر بکشد و دفن کند. این شیبِ تندِ ساخته و پرداخته یِ بی عدالتی ها، و واقعیتهای سیاسی و اجتماعی، نوعی ناهمزمانی را هم به وجود می آورد که در حوزه ی تاثیرگذاری آن، دو زن، دو نویسنده، به صرافت می افتند از فاصله ای کمابیش پنج هزار کیلومتری، با هم مراوده کنند؛ و در باره ی کارشان، تجارب، ترسها، و شادی های شان خیلی ساده با هم حرف بزنند،- ولی همین هم شاید چندان ساده نباشد. قبل از همه، وضعیت بی عدالتی از هر نوع آن، همیشه در من چنان احساس دشواری دامن می زند که باعث می شود سوالی پیش پاافتاده که از قضا برای من عاجل ترین، دوست داشتنی ترین و ابتدایی ترین پرسش است، نوک زبانم نچرخد و به ندرت بر لبم نقش بندد، حتی همین پرسشِ „آیا خوش استی؟“
ولی فاطمه جان، در عین حال، باور دارم که همین هم پرسشی جدی است، پس آن را سرلوحه و دیباچه ی درونیِ تلاشم در جهت نامه نگاری به تو قرار می دهم، و می پرسم: حال ات خوش است؟
آیا باید چنین سوالی را طرح کنم؟ اگر کسی چنین چیزی از من بپرسد، بیم آن می رود اشکم از مَشکَم جاری شود. نه به این خاطر که حالم ناخوش است، بلکه به این دلیل که این واکنش، مبتنی بر رفتاری است عمیقاً درونی شده در من، که من آن را ظاهراً از مادرم به ارث برده ام، همانطور که مادرم از مادر خودش، و آن این است که حتی از خودمان نمی پرسیم حال مان چطور است. پشتِ گوش انداختن نیازهای شخص خود- ظاهراً حتی در این جا، در این جامعه ی رها از هر قید وبند هم برای بسیاری از زنان، امری بدیهی تلقی می شود.
شاید مادامی که چنین پرسشی را از زنی می کنم، برای من خصلت نوعی اعلان مبارزه و ستیزه جویی داشته باشد. شاید نوعی اعلان جنگ علیه شرایط و ملاحظاتی باشد که می خواستند نه فقط قرنهای متمادی، سر هستیِ خود ما معامله کنند، بلکه حتی خیال داشتند جسارت به پرسش کشیدن همین هستی و شرایط آن را هم از ما بگیرند.
اما با اینهمه شاید بهتر باشد من دوباره به طرزی متفاوت، یعنی محتاط تر، شروع کنم، تا تو از کسی که دارد می پرسد، کمی آگاهی به دست بیاوری و بدانی اصلاً این آدم، کی هست:
دیگر یادم نمی آید چند بار در کودکی نامه نوشته ام، یا چند بار روی کارت پستالهای مربوط به محل اقامتم در سفرها نقاشی کشیده ام، لوله کرده ام، گذاشته ام توی یک بطری و هر جا که شده، انداخته ام توی آب، همیشه هم مطمئن و امیدوار به که یک روزی پاسخی می گیرم. این اخبار کودکانه، مثل اورادِ دعاها روانه می شدند، با این اعتقاد هم در جوف شان که یک زمانی، یکجایی مخاطب و گیرنده ای پیدا خواهند کرد.
هیچ صحبت کردنی دست کم بدون داشتن تصویری از طرف مقابل وجود ندارد. تا همین امروز، هنوز هم پیامهای قدیمی من، در یک جایی شناورند، و کپسولهای خستگی ناپذیری هستند که پیش می روند و از قضا چون هنوز به دستِ گیرنده های ناشناس شان نرسیده اند، چیزی چون امید و آینده هم در آنها جاسازی شده.
همین نامه پراکنیِ درون بطری، در اصل آغاز کارِ نوشتنِ من بود. مکان و سخنان خودم، با همان پیامها راهی سفر می شدند، خاستگاه خود را ترک می کردند و هرگز نمی رسیدند. و حتی اگر متن های من همین امروز هم به دست خوانندگان خود برسند، برای من، بازهم همان احساس بی مکانی سرجای خودش باقی است، چنانکه گویی من برای خودم همان شغلی را انتخاب کرده ام که هرگز تمام نمی شود، و هیچگاه به سر منزلی هم نمی رسد.
در مورد افغانستان، نخستین بار در 1982 در کلاس اول چیزهای شنیدم. خانم معلم ما، به حیث یک بانوی جوان، گویا در آنجا کار کرده بود، فارسی سخن گفتن می توانست و با نمایش چادر آبی روشنی که یکبار پوشیده بود، سخت غافلگیرمان کرد، طوری که به ندرت توانستیم اصالت آن را باور کنیم و معنای آن بر ما پوشیده ماند. حدود یک سال بعدتر والدین ام با من و برادرانم به ریاض کوچیدیم و برای من تصورات افغانستان وعربستان سعودی، به شیوه ای مغشوش و کودکانه، در هم آمیخت، آنهم بدون کمترین آگاهی قبلی از این واقعیت که تاریخ این دو کشور، هم به طرز واقعی و هم بسیار ناگواری، در یک زمان بنا کرد به با هم درآمیختن، تازه خیلی بعدها هنگام جستجوی منابع و پژوهش برای رمان سوم خودم، به طرز نظام مندی شروع به مطالعه ی رویدادهای فرهنگی و سیاسی کردم، که به سرعت موجب به قدرت رسیدن حکمرانان جورواجور، تاًثرات مختلف از کشورهای مختلف با علایق و منافع مختلف شده بودند.
آیا این روندی قابل پیش بینی بود و قدرتهای بزرگی که از سالها پیش، در افغانستان به کشمکش های گسترده دامن زده بودند، و سپس ناگهان آنجا را ترک کردند، چه بسا ناگهان همین بازی را در اوکراین هم اجرا کنند، ولو تحت شرایط و ملاحظات متفاوت؟ می شود تراژدی و وحشت چنین شرایط مشخصی تا رسیدن به شعارِ“ آزادی ما، محافظت خواهد شد“ را از نو بازشناخت و البته این موضوع کاملاً متفاوتی است. شاید در مورد آن هم با هم گفت و گو کنیم. اگر ظاهراً بایستی سرِ آزادی من، در جای دیگری مبارزه کرد، پس همین حالا و همین امروز، تکلیف آزادی تو چه می شود؟ و ما رویهمرفته در باره ی آزادبودن، و قبل از هر چیز در مورد آزادی دیگران، چگونه می اندیشیم؟ چه چیزی برای ما ارزش دارد؟ زندگی چند انسان و چه انسانهایی؟ آیا زندگی خود ما هم جزو آن است؟
چند روز پیش من و شوهرم دم غروب، با هم یک مرد اوکراینی بسیار پیر و درهم شکسته را به ایستگاه اتوبوس رساندیم. مرد تصمیم گرفته بود که یا اینجا کلک خودش را بکند یا به اوکراین برگردد. من بسیار محتاط و با ملاحظه ازش پرسیدم، چرا؟ او در جوابم جمله ی زیر را به اوکراینی، روی برگه ای نوشت:“ برای یاد گرفتن زبان تو، من زیادی پیر هستم.“
مرد برقکار ساده ای بود. روی صندلی کمک راننده نشسته بود و سیگار می کشید، و به من، به منِ نویسنده گفت، ترجیح می دهد بمیرد تا اینکه بی زبان زندگی کند. و بعد به میدان جنگ برگشت.
خانواده ام در ریاض مدت طولانی نماندند. آن سالها، جنبش بیداری مذهبی در آنجا چنان به وضوح داشت هویت پیدا می کرد که والدین ام به شمال آلمان برگشتند. بازگشت شان فقط به یک دلیل بسیار پیش پاافتاده و سطحی باعث خوشحالی من هم شد: دوباره در آلمان می توانستم نان سیاه بخورم! غیر از این، مادرم هوسِ برنج زعفرانی، کیک خرمایی و غذای „منسف“ را از آنجا، با خود به اینجا آورده بود و اینجا همه شان را مدام می پخت، در حالی که، زیر باران و توی گل و لای جایی در عرض جغرافیایی 54 درجه شمالی، هنوز افسوس و غمِ دوری از چشم اندازهای آنجا با ما ماند، دلتنگی یی که البته سوال برانگیز بود، ولی هرگز از میان نرفت و آمیخته با تمایل رمانتیک ادامه داشت، این دلتنگی مرا البته دوباره به عربستان سعودی نکشاند، ولی راهی سوریه، اردن و اسرائیل شدم.
در این میان، سی سالی می شود که من در برلین زندگی می کنم. محصور در آثار معماری ایی که می شود در همزمانی پریشان کننده ای، تاریخ تاسیس و نابودی، تاریخ ناسیونالیسم، یهودستیزی، کمونیسم و کاپیتالیسم را یکجا در آن خواند. من با خانواده ام در آپارتمانی دنج در طبقه چهارم زندگی می کنم و از موهبت همسایگی با موسیقیدانان مختلفی بهره می برم که در خانه همسایه با سازهای خود مشق موسیقی می کنند، طوری که ما در اصل انگار در „بلوک سی“ فیلارمونیک برلین اقامت داریم. در بحبوحه ی همین کنسرتهای دلنشین مجانی، گاهی به نوشتن هم رو می کنم، در اثنایی که اغلب نمی دانم بیشتر می جویم یا می یابم، و خود از این دو کدام را ترجیح می دهم.
به همین دلیل اتفاقی هم نیست که شخصیتهای من بیشتر جستجوگران هستند، ناکامان (گاهی هم موسیقیدانان)، که همواره می کوشند خودانگاره ی (زن و مرد اروپایی غربی) را به پرسش بگیرند و در آن نقب بزنند، کسانی که تمام اعتقادات، هر نوع یقین و آخرین محفل و مجمع خود را از دست داده اند. آنان شمایلهایی آسیب دیده اند، در هم شکسته و خرد و خمیر از آسایش بیدرمایری جامعه ای که بسیار خوش می دارد همه چیز را درست کند، آنهم حتی بعد از بزرگترین فاجعه ای که می تواند از اساس به انسانها لطمه بزند. شخصیتها و فیگورهای زن و مردی که می کوشند بیچارگی، استیصال و جبرِ جدافتادگی پیامدِ فردگرایی را بفهمند و تحمل اش کنند، حتی با این که بیشتر اوقات ناکام هستند.
فاطمه جان، خیلی مشتاقم ببینم گفتگوی نوشتاری مان تا چه میزان جست و جو یا یافتن را توصیف می کند؛ و من، تا آنجا که اجازه داشته باشم، از اندیشه ها، پرسشها و شیوه های نگرش ات به وجد و شور می آیم؛ مشتاق خبر از افغانستان هستم.
برای امروز تا همینجا بس می کنم و از پاسخ ات خوشحال خواهم شد، و دستکم عجالتاً امیدوارم حال ات خوش باشد.

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner