Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Untold Narratives – Weiter Schreiben > Batool & Marica Bodrožić > Noch bist du nicht vergessen – Brief 2

تو هنوز فراموش نشده ای

Übersetzung: Sarah Rauchfuß

Belebte Straße in Kabul © Privat
Street scene © Private

سلام ماریکای عزیز.
نمی دانی ازدیدن نامه ات چه قدر خوشحال شدم. دیدن آنهمه جملات پرازاحساس تو ،اشک را درچشمم حلقه زد واحساس کردم هنوز فراموش نشدم وهنوز می توان به بودن فکر کرد وبه ماندن وجوانه زدن امید بست .نامه ات را دوبار که خواندم ،بعد صفحه موبایل را خاموش کردم تا شارچ برقی اش تمام نشود .به شیشه تاکسی زردنگی که بدن خسته مرا به مرز آن سوی تپه های پرازریگ وشن داغ می کشاند ؛ سرم را تکیه دادم وبه گردوخاکی که به دل آن نقش بسته بود خیره ماندم و ببه صدای سکوت مرگبارآن ظهرلعنتی که با شتاب میان دل گرمای تابستانی که سیاه ترین تابستان افغانستان درمیان فصل های سال می شد ؛ گوش دادم . سعی کردم جملات نامه ات را توی ذهنم مرور کنم وبه انرژی کلماتش فکرم را حلقه کنم که صدای مرد راننده مرا به خود آورد.زنجیرنازک را از جیب پیراهنش بیرون کشیده بود وبه برق طلای آن نگاه می کرد .مردمک چشمم را به دهان مرد ماندم .راننده بدون این که از دل آینه کوچک روبرویش به من که روی صندلی پشت سرش وا رفته بودم ،نگاه کند درمیان هوای گرم وپرازبوی عرق وسیگارداخل دیواره های تاکسی ؛ گفت : اگرطلای دیگری داری می توانی به من بدهی تا از آن طرف مرز هم بگویم دوستم تو را به شهربرساند.
جمله مرد راننده تمام نشده بود که به جای خالی زنجیرطلای دور مچ دستم نگاهم را سراندم وبغض گلویم را شکست واحساس کردم قلبم مچاله شد وبی صدا گریست.پنهان ازچشم راننده که عینک سیاه رنگی روی چشمانش زده بود ، حلقه دستم را میان مشتم فشار دادم وناتوان ترازهمیشه به مردراننده گفتم : نه دیگر طلایی ندارم ! شما مرا به مرز برسانید مادرم آنطرف منتظرم است.
مرد راننده سری تکان داد وزنجیر را میان جیبش دوباره انداخت.خودم می دانستم که دروغ گفته ام.مادرم هیچوقت پشت آن مرز کنارسیم خارها منتظرم نبوده است ونخواهم بود.مادرم با آن موهای بافته بلند سیاه رنگش وپیراهن گلدار آبی رنگش سالهاست درسینه ی خاک چشم برهم بسته است.مردراننده ازپشت دندان های جرم گرفته اش دود سیگار را به هوا فرستاد وصدای موسیقی ضبط ماشین را کمی بلندترکرد وگفت :خدالعنت کند طالبان را.با چه سرعتی شهرها را گرفت ومردم را آواره وفراری کرد.حتی پولی دربانک های بسته نمانده است مردم نانی برای خوردن ندارند.
می دانی ماریکای عزیز!
نمی دانم تا حالا کفتربازها را دیده ای که می خواهند کبوتری را اهلی کنند واو را رام وخانگی؛ بالهای سفید ومحکم کبوتر را میان دستان زمخت خودشان می گیرند وبعد پرهای محکم کبوتر را انتخاب می کنند وبا انگشت هایشان سربال های کبوتری که قلبش تند تند می زند ومردمک چشمهایش هراسان به هرطرف نگاه می کند را با قیچی کوتاه می کنندوبعد روی زمین خاکی رهایش می کنند تا دیگر کبوترسینه ی آبی آسمان را نتواند بشکافد.
من دقیقا همان کبوترشده ام که بالهایش را چیده اند وداخل قفسی که درش بازست انداخته اند وگوشه ای کزکرده ام .شوروشوق پریدن را ازمن گرفتند و وروحم را همراه با روح زنان ودختران دیارم برای همیشه مچاله کردند وبه سیاه ترین تاریخ زنده بودن پرتاب کردند.
نمی دانی ماریکاری عزیز!
هفته پیش چه روزهای سختی بود.پاهایم برای دویدن دیگر نایی نداشت.تمام شهر پرشده بود ازمردانی با چشمانی که هیچ فروغی نداشت ولباس هایی که برتن داشتن پرازچرک که گویا سالها رنگ آب را ندیده بودند وپارچه های بزرگی که به سر زده بودند با تفنگ ها روی تمام چمن های شهر قدم زدند وگل ها را زیرپاهای شان لگدمال کردند.وقتی وارد شهرها شدند ،ناگهان خیابان ها خالی ازآدم شد ودریک چشم برهم زدن چراغ شهر خاموش شد وهیچ صدایی ازخانه ای بیرون نشد .فقط چرخ های ترسناک تانک بود که خیابان ها را پرکرده بود وگلوله هایی که به هرطرف شلیک می شدمن نفس نمی توانستم بکشم .دست ها وپاهایم که گمان می کردم قوی ترین زن دنیا هستم ، آنروز لرزید واحساس کردم مرده ای متحرک شدم که خسته ترازتمام سال های زندگی ام هستم .
من به مرز رسیده ام ومرزبانان طالب را می بینم که جای سربازان کشورم را حالا گرفته اند وباید بدن بی جان وروح ترسیده ام را بیرون بکشم وپاسپورتم را نشان چشم های کرکس ها بدهم تا بتوانم جانم را به آن سوی خاک ها که مال من نیست برسانم .
ماریکا تو برایم نوشتی که باید بخندی وفصل ها می آیند ومی روند وسایه ها دگرگون می شود وبعد از روانشناس محبوبم فرانکل یاد کردی وبرایم از سابینا شپلرم نوشتی که از او هم بخوانم ، حتما به ان سوی سیم خاردارها که رسیدم بازازفرانکل خواهم خواند وبه یاد خانه ای که پشت سرم با هزار خاطره جا گذاشتم حتما از امید و ادامه دادن خواهم خواند.
دوست دار تو
بتول .

ناگفته ها - پروژه ی ادامه ی نوشتن ِ افغانستان، ابتکارعملی از بنیادِ کا اِف وِ، در همکاری با ‘’افغانستان، ناگفته هایت را بنویس’’ است.
Voriger Brief:

Innere und äußere Jahreszeiten – Brief 1

Die Jahreszeiten kommen und gehen, die Grüntöne wechseln und die Bäume sprechen ihre eigene Sprache, während die Menschen mit biografischen Gewichten und vollgepackten seelischen Koffern in der Zeit reisen und die Zeit sie von der anderen Seite der Träume beschriftet, die Zeit, diese Mittlerin der Menschen. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner