سرزمین پدری
وطن نهای! گرهِ کورِ در گلو مانده!
جهنمی؟ نه، فقط مسلخِ زنان هستی!
هزار بچهی گشنه که مرده در بغلت
پناهِ امن نهای بلکه رنجِ نان هستی
وطن نبودهای هرگز که زخم محضی و من
پر از نمک؛ وسط سینههام کاشتمت
که رشد کردی و حالا درخت خاری که ـ
میان این همه غربت نه جا گذاشتمت
که ریشههات رسیده به جای شریانها
به قلب بیتپش من، دویده جای ورید
که سرخ میمکیام قطره قطره بعد به رگ ـ
چه زرق میکنی آیا؟ سم است یا که اسید؟
نه! مادری که به فرزندِ سوءتغذیهات
به جای شیر و بغل، رنج و شیرهی تریاک
پدر شدی تو؛ ولی آب و نان نخواهی داد
پدر شدی و به فرزندهات زهرِ هلاک…
پدر شدی و نرفت از سیاهِ حافظهام
دو دستِ وحشی و رنجِ تجاوز ممتد
که زیر بار تجاوز به باد رفته فقط
روان و جسم پر از ترس و رنجِ تا به ابد
خدای محضی و اینجا جهنمِ ابدیت
و من که زادهی اندوهِ این عذابستان
که قرنهاست شعارِ دروغ سردادی ـ
میان قعر جهنم (بهشتِ امن و امان!)
و من که زادهی اندوه این عذابستان
شکستهتر شدهام، و بیست ساله پیر شدم…