زن
شعری از:
مزدا مهرگان
تنِ کبود تو را زیر چکمههای پُلیس
زنی که دیده و با ذره ذرهی بدناش…
و وزنِ آن تنِ افتاده روی بستر را…
کبودیِ تن و جِردادهگی پیرهناش…
زنی که له شده زیرِ تنِ پر از مردت-
که یخ رسانده به هر حجرهاش به کلِ تناش-
صدای آآآه و نفسهای واقعاً سردت
زنیست خسته … شکسته … و… منفعل… تنها…
تنِ سفید تو با زیرپوش سرخاش را
که منتظر لبِ تخت است و خستگیِ مدام
صدای تا شدنِ زیپِ سرد مردانه
که تا گلو پُری از بغض و آلت و سرسام
… تو ماندهای و تنِ سرد و شوری اسپرم
تو ماندهای و رمق رفته و فلورازپام…
„منی“ و صرف تو ناممکن است با هر „ما“!
زنی که ترس برش داشتهست و بینِ هزار و
– صد تفنگ و دو صد آلت و هزاران پشم
اگر چه لرزه تناش را… سیاهِ چشماناش:
پر است از زنی و عشق و نفرت و، از خشم!
فشار ماشه و بیرحمیِ کلاشنیکُف
گلوله از تنِ سردت مکیده خونات را
پر از تنفر و شهوت به تو هزاران چشم…
تنِ تو مانده بدونِ تحرکی و صدا…
زنیست اینطرفِ آبهای بیحد شووووور
پر از تهوع و نفرت… هزار زن در سر
تویی و دغدغهی شعر تا مدرنیته…
و خوابهای بد و روزِ واقعاً بدتر…
هزار مرد درونِ سرش به من شلیک…
هزار زن که رسیدند در خطِ آخر…
زنی که مرده ولی زنده است حالاها…