تابوتی برای چهار نفر
داستانهایی هم هستند که در آنها، راوی دانای کل باید مراقب بغضش باشد. که اشکهایش خطوط را خیس نکنند. دانای کل باید فقط دندانهایش را روی هم فشار بدهد، قوی باشد و روایت کند.
عقیل خم شد، آخرین سیگارش را خاموش کرد روی خال برجستهی گونهی زن و به سرباز لاغری که جلوی در ایستاده بود و تنش میلرزید، گفت: «بگو بیان جمعش کنن.»
دانای کل حرکت میکند تا صورت زن که با خون و موهای آشفتهاش پوشانده شده، اما نمیتواند روایت کند. در اینجا از وسط جمله به سمت بیرون خط حرکت میکند تا از صفحه بیرون بزند، اما لبهی تیز کاغذ، زخمیاش میکند و اجازهی خروج نمیدهد. بنابراین برمیگردد که خسته و زخمی، روایت کند. از روی صورت خستهی عقیل و لبهای تیرهاش رد میشود، از فیلتر لهشدهی سیگار و آخرین ذرات نارنجی آتش آن که از روی گونهی زن سر میخورند و میافتند زمین، رد میشود، از زن رد میشود، و میایستد روبهروی سرباز که دارد با اضطراب، با پشت گوشش ور میرود؛ انگار که بخواهد زخمی را که تازهبستهشده، با ناخن بخراشد.
اسم سرباز علی است. بچههای محلهشان صدایش میکنند علی لیدی، چون دستهایش ظریفند و چون دلش میخواهد نقاش بشود. دانای کل، از جای بخیهی پشت گوش علی شروع میکند؛ یادگاری یک ظهر داغ تابستانی است کنار باغچه. کار دستهای آقاجان و چاقوی قصابی تیزش. همسایهها علی و گوش نصفهاش را از زیر دست آقا جان نجات دادهاند و روی دست بردهاند درمانگاه. بعد هم مامان مهری را با آبقند بههوش آوردهاند و به آقاجان گفتهاند که کظم غیظ کند و دست خودش را به خون یکدانه پسرش آلوده نکند. آقاجان هم چاقویش را با پیشبندش پاک کرده و کوتاه آمده. همان روز عصر، وقتی بخیههای درشت و نامنظم، گوش علی را میچسباندهاند سرجایش، آقاجان و مامان مهری کل نقاشیهای علی را از خرپشته بیرون آوردهاند و وسط حیاط رویشان بنزین ریختهاند. در عرض چند دقیقه، همهی زنهای برهنهی خوابیده بین گلهای آفتابگردان، شعله کشیده و سوختهاند. روزهای بعدش هم روزهای تراشیدن سر است و سربازی و قول برای آدم شدن و مرد شدن و التماسهای مامان مهری به فامیل و دوست که اگر آشنایی دارند، کمک کنند علی خدمتش را بیفتد راهنماییرانندگی یا یک جایی که سر و کارش با امور دفتری باشد، اما وقتی آموزشی تمام میشود، علی را میفرستند کلانتری یک شهر کوچک و دورافتاده.
دانای کل از دستهای ظریف علی که بدجور دلشان برای رنگ و قلمو تنگ شده و حالا خیس عرق به لرزه افتادهاند و نمیدانند چه باید بکنند،عبور میکند و میایستد روی صورت عقیل. عقیل لم میدهد روی صندلیاش و پاها را دراز میکند روی میز. گرسنه است و صدای قاروقور معدهاش را بهوضوح میشنود. دارد فکر میکند اول باید از شر این زن راحت بشود و بعد بپرد روی موتور تریلش و برود جگرکی سر جاده، هم شکمی از عزا در بیاورد و هم سر و گوشی آب بدهد. عقیل به چکاندن لیمو و پاشیدن نمک و سپس حس لاستیکی جویدن جگر زیر دندانهایش فکر میکند و دلش ضعف میرود. دانای کل از جای زخم وسط پیشانی عقیل شروع میکند. جای زخمی که از هفت سالگی، با عقیل مانده و هر سال بهجای اینکه کمرنگتر بشود، انگار عمقش بیشتر و بیشتر شده و مانند چاهی بیانتها در پیشانی عقیل گود شده است.
زخم یادگار یک روز ظهر بعد از نمازجماعت است. سید رضوی، طلبهی جدیدی است که شده امامجماعت مسجد محله. جوان است و همیشه لبخند روی لبش است. قیافهاش با بقیه ی آخوندها فرق دارد. تر و تمیز است و ریشهای خرماییاش مرتب و شانهکشیده هستند. هنوز معمم نشده و در حوزه درس میخواند. هنوز از راه نرسیده، همهی اهل محل عاشقش شدهاند و مثل چشمهایشان به او اعتماد دارند. عقیل هر روز دست در دست بابایش، برای نماز جماعت میرود مسجد؛ با هم پای حوض وضو میگیرند و عقیل، مراقب است که مسح سرش را درست و با دقت، شبیه بابا بکشد. یک روز بعد از نماز، سید به بابای عقیل میگوید که فکر میکند این بچه، تهصدای خوبی دارد و میتواند مکبر خوبی بشود. بابای عقیل هم ازخداخواسته و با خوشحالی، قبول میکند که عقیل هر روز بعد از نماز، در مسجد بماند تا سید یادش بدهد که چطور مکبر بشود. که چطور کلمات را درست تلفظ کند. چطور همیشه به کلمهی الله، مد بدهد. چطور شروع و فرود کلماتش بهاندازه باشد. چطور تکبیرهایش را با سرعت حرکات امام جماعت، هماهنگ کند. و عقیل تمام گفتههای او را تکرار میکند و یاد میگیرد که چطور به صدای بچگانهاش، حالت بدهد و کلمات عربی را درست ادا کند.
آن روز، سید رضوی عقیل را مثل همیشه بعد از نماز جماعت، در مسجد نگه میدارد که با هم تمرین کنند. به عقیل میگوید که امروز برای تمرین، باید جاهایشان را عوض کنند. مثلاً عقیل، امامی بشود که میرود سجده و سید هم مکبر است. عقیل میرود داخل محراب، خم میشود، سرش را میگذارد روی مهر و سجده میکند. مهر، یک حجم مستطیلی است که لبههایش ترک خورده و تیز شدهاند. سید در گوش عقیل «اللهاکبر سبحانالله» را زمزمه میکند. بعد عبایش را باز میکند و عقیل را هم میکشد زیر آن و دستش را میگذارد روی دهان کوچک او. از اینجا به بعد فقط سوزش و خون و فشار است. عقیل با پیشانی زخمی برمیگردد خانه. بغضش را میخورد، آب بینیاش را با پشت آستین پاک میکند. پابلندی میکند و تلاش میکند دستش را برساند به زنگ خانه، اما جلوی در ورودی، از هوش میرود و میافتد روی زمین. دفعههای بعد و بعدتر، سید حواسش هست که سر عقیل را به مهرهای گرد بدون شکستگی فشار بدهد.
دانای کل از زخم پیشانی عقیل برمیگردد به اتاقک خاکستری بازداشتگاه. چشمهایش را از زن میدزدد و سرگردان روی دیوارها میچرخد تا جزئیات بیهوده را روایت کند و حواسش از زن پرت بشود. مثلاً زل میزند به لیوان چای زردیبستهی روی میز که یک مگس کوچک دارد درونش دست و پا میزند و برای بقا تلاش میکند، یا پنجرهی مسدودی که قرار بوده به سمت کورهراهی باز شود که کلانتری ابتدای آن است؛ اما به سمت یک دیوار آجری باز میشود. زل میزند به کاغذهای خردشدهی روی زمین؛ که انگار عکسی هستند که پاره شده باشد. بعد خیره میماند به کیف کوچک زن که افتاده روی زمین. چارهای ندارد. برمیگردد به زن، کف اتاقک بازداشتگاه.
هفت ساعت قبل، پروانه زن جوانی است که دارد از مطب دکتر زنان برمیگردد. زن جوانی که از بعد خروج از مطب دکتر، حس میکند دیگر آدم سابق نیست و قویتر شده. زن جوانی که لبخند یک لحظه از روی لبش محو نمیشود و دلش میخواهد کاغذهای توی دستش را به تمام شهر نشان بدهد و با همهی مردم برقصد. زن جوانی که در جستجوی یک تاکسی، سر از تظاهرات درمیآورد و چند دقیقهی بعد، تبدیل به اولین زنی میشود که روسریاش را از سر برمیدارد و آن را میاندازد داخل آتشی که وسط میدان شهر کوچکشان درست کردهاند. حالا در ابتدای این داستان، او تبدیل شده به یک تن لهیده بعد از ضربههای باتوم که آوردهاند زیر دست عقیل ولش کردهاند تا آدم شود؛ به صورتِ مخفیشدهای زیر خون. به کاغذی ریزریزشده روی زمین بازداشتگاه. به قصهای که حتی قبل از آنکه شروع بشود، تمام شده است. همانجایی تمام شده است که پروانه پریده توی یک ماشین شخصی تا فرار کند، اما پاهایش را گرفتهاند و او را کشاندهاند داخل ون پلیس. دانای کل سرک میکشد به داخل کیف پروانه. اشکهایش ریختهاند روی صفحه و جملات بالایی، دارند روی پایانبندی چکه میکنند. دانای کل میبیند که پروانه تبدیل شده به یک مسیج نیمهکاره داخل گوشی که هرگز برای شوهرش فرستاده نشد. برمیگردد به کاغذهای ریزریزشدهی روی زمین. عکس سونوگرافی پروانه است که بهدقت لای دفترچهبیمهاش قرار داده بوده که تا نخورد. عکسی که هرگز ضمیمهی پرونده نخواهد شد.
تمام شد. دیگر کسی نیست که ادامهاش را تعریف کند. که بگوید چه کسانی خواهند آمد که پروانه را جمع کنند. که بگوید چگونه زنی که در میدان اصلی شهر، روسریاش را درآورده بود و شعار میداد، سر از یک کلانتری پرت کنار جاده در آورده. که بگوید چگونه شوهر او بعد از گشتن سردخانه و بازداشتگاه شهر کوچک خودشان و شهرهای بغلی، به این کلانتری پرت میرسد و یا نمیرسد. داستان با مرگ تمام شده است. علی موقعی که مامان، آفتابگردانهای سوختهی نقاشیهایش را با شلنگ از کف حیاط میشسته، مرده؛ عقیل در هفت سالگی، سر سجده داخل محراب مرده، و پروانه داخل اتاقک خاکستری کلانتریای لب جاده مرده است.
از اینجا به بعد، داستان در سیاهی مطلق فرو میرود؛ چراکه راوی دانای کل یا مُرده، و یا گوشهای نشسته و بلندبلند زار میزند.