خالکوبی
همین که لیف را کشیدم روی پوست آویزان و ککمکیِ دستِ آقااسماعیل، ناگهان خالکوبی قدیمی روی بازویش تکانی به خود داد و زیر پوست چروکیدهاش به حرکت در آمد: بالاتنهی یک سربازِ سبزآبی کجومعوج که „ژِ.سه“اش را گرفته بود به طرف دشمنِ فرضی، و کلاهی هم روی سر داشت. زیر بدن ناتمامش هم با دستخط عجیب و نامرتب نوشته بودند: «جهاد في سبيلالله». همانطور که مثل یک رگِ پیچوتابخوردهی متحرک، روی بازوی آقااسماعیل، دور خودش میپیچید و كلمات جملهی زیرش را دنبال خود میکشید، با حرکاتی شبیه کِرم، خود را رساند به سرشانه، و از وسط استخوان برجستهی روی آن و چند تار موی سفید و پیچخوردهی كتف او، راه کشید به بیرون و چسبید به کاشیهای حمام. كلمات جملهی «جهاد في سبيلالله» هم چند تکه شدند و به ضرب، پرتاب شدند اطراف حمام و چسبیدند به قوطی شامپو، پرّههای هواکش، جاصابونی و یکیشان هم خودش را چسباند به چارپایهی زردی که آقااسماعیل رویش نشسته بود و چرت میزد. چشمم دنبال «الله» میچرخید که خداینکرده نیفتاده باشد زیر دست و پا، که ناگهان دیدم خالکوبی اندازهی یک مرد واقعی، بزرگ شده و جا خوش کرده روی کاشیهای حمام: یک مرد واقعی، که فقط پایینتنه ندارد. به خودم گفتم دیدی چه خاکی بر سرت شد زن؟ همین مانده بود که آخرعمری، یک مرد نامحرم بیاید توی حمام خانهات و چشمش بیفتد به گل و گیس سفیدت. دستم را بردم طرف روسری گرهخوردهی دور گردنم تا بیندازمش روی سرم، که ناگهان مردِ توی کاشیها شروع کرد به نعره کشیدن:
«هوی هوی تکون نخور! بیحرکت!»
دستم روی گردنم خشک شد. تازه یادم افتاد پاچههای شلوارم را هم زدهام بالا و پاهایم لخت وعور افتادهاند بیرون و دوباره توی دلم خودم را لعنت کردم. بعد دیدم که حالت ترسیدهی چشمهای جوهری سرباز، فوراً عصبانی شد. نگاهی به دوروبر کرد و „ژ.سه“ را گرفت سمت من و آقااسماعیل که دیگر چرتش پریده و زل زده بود به آن موجود سبزآبی زندهی روی کاشیها و اسلحهاش. سرباز تکانی خورد و داد کشید: «یا زهرا!»
هم بازوی استخوانی آقااسماعیل که هنوز توی دستم بود شروع کرد به لرزیدن، هم تمام محیط مربعی و بخارگرفتهی حمام. طرح توخالی سرباز، ولو شد روی کاشیهای دیوار و به حالت درازکش، دستش را چسباند تهِ خشاب، گلنگدن را کشید و کاشیهای زردیبسته را به گلوله بست. خودم را انداختم روی سر آقااسماعیل و تن استخوانی لختش را تا جایی که میشد زیر بدن خودم قایم کردم. صدای شلیک مسلسلوار که قطع شد، سرم را آهسته از روی آقااسماعیل برداشتم و مرد توی کاشیها را نگاه کردم که داشت با اسلحهاش ور میرفت. انگار گلنگدناش گیر کرده بود. اینها را هنوز بعدِ اینهمه سال یادم مانده بود. یک زمانی خودم بین خواهرها درس میدادم و اسلحه توی دستم مثل موم نرم بود. حالا اما اگر از پس همین حمام کردن هفته به هفتهی آقااسماعیل برمیآمدم، هنر میکردم. بچهها هم که ماشالله! هیچ کمکی نمیکردند. آقااسماعیل آنوقتها که هنوز حنجرهاش را برنداشته بودند، یک روز وسط سرفهها و نفسنفسزدنهای شدیدش، برایم تعریف کرده بود که سه روز مانده بوده به اعزامش که رفته و این خال را کوبیده بود. درد سوزنهای ریز تهطلایی را،- همانها که جوهر چینی دورنگ را به زیر پوستش هدایت میکردند-، به عشق این تحمل کرده بوده که خالش قشنگ و بینقص در بیاید. تعریف میکرد که هیچوقت از کوبیدنش پشیمان نشده و خجالت نکشیده، فقط اگر برگردد عقب، به جای این کلهی سرباز، میداد عکس آقاخمینی را بکوبند روی بازویش. فکر کردم همین مانده که حالا به جای این سرباز نصفهنیمه، آقا با عبا و عمامه، روی دیوار حمام ما به حرکت در بیاید و چشمش بیفتد به لنگ و پاچه و گل و گیس منِ بیآبرو. استغفراللهی توی دلم گفتم و به سرباز نگاه کردم. انگار گیر اسلحه را برطرف کرده بود و داشت آماده میشد دوباره یازهراگویان ببردش بالا. دستهایم را آرام بردم بالا و گفتم:
«ببین پسرم، ما که گناهی نداریم؛ به چی داری شلیک میکنی مادر؟ این حاجی، خودش جانباز جنگه. وضعاش رو ببین! گلوشو نگاه کن! ما که دشمن نیستیم! میدونی جنگ چندساله تموم شده؟»
چشمهای جوهریاش روی کاشیهای بخارگرفته، دودو زدند و به جایی دورتر از دیوارهای نصفهی حمام، خیره ماندند. به قوطی زرد شامپو توی قفسه نگاه کردم که دو حرف «ف» و «ی» داشتند از رویش سُر میخوردند پایین. سرباز اسلحه را گذاشت روی یکی دیگر از کاشیها و شروع کرد به وررفتن با انگشتهایش. انگار داشت حساب و کتاب میکرد که از زمان کوبیده شدنش روی بازوی جوان و سفت آقااسماعیل تا الان که خودش را از وسط پوست شل و چروکیدهی بازوی یک پیرمرد کشیده بیرون، ممکن است چند سال گذشته باشد. چشمم را چرخاندم طرف هواکش و دیدم که کلمهی «جهاد» انگار لای جِرم و غبار وسط پرّههایش، حل شده. سرباز سرش را آورد بالا، کلاهش را درآورد و گذاشت روی کاشی آنطرفی. بعد زل زد به طرف ما و دهان باریکش جوری با درماندگی جنبید که انگار سوالی نوک زبانش است که نمیداند چطور بپرسدش. دوباره چشمهایش ترسیده و مظلوم شده بودند. دستم را بردم طرف گردنم، روسری را گرفتم و فوراً کشیدمش روی سرم؛ دلم آرام گرفت. خودم را کشاندم پشت چارپایهی آقااسماعیل و پاهایم را پشت تنهاش قایم کردم که بیشتر از این معلوم نباشند. سرباز دوباره چشمهای نقطهایاش را آورد بالا. نگاهش در حرکت بود، بین سوراخ روی حنجرهی آقااسماعیل و لبهای لرزان او که تندتند تکان میخوردند. کلمات بیصدا را از روی لبهای آقااسماعیل برایش ترجمه کردم:
«خیلی ساله که تموم شده، خیلی.»
بلند شد و راه افتاد. به موهای بههمریختهاش چنگی زد و شروع کرد به نعره کشیدن و چرخیدن وسط کاشیهای دو دیوار باقیماندهی حمام. پا نداشت، اما میشد قدمهای عصبانی و نامنظمش را تصور کرد که هر چند ثانیه متوقف میشدند، تبدیل میشدند به لگد محکمی میان بندکشی فواصلِ کاشیها و دوباره راه رفتن را از سر میگرفتند. سرباز رسید روبهروی قفسهی حمام و از همانجا که ایستاده بود، لگدی نامرئی پراند سمتش. جاصابونی پخش زمین شد و اجزای کمرنگ کلمهی «سَبیل»، در کفِ حبابی و سفید روی صابون، حل شدند و سبزآبیاش کردند. آقااسماعیل قوز پشتش را صاف کرد و به تن من تکیه داد. سرم را خم کردم که از خسخس گلو و حرکات لبها، صدایش را بشنوم و برای سرباز، ترجمه کنم.
«میگه بیا برگرد همین سرِ جای خودت آروم بگیر، بیرون برات خطرناکه. بیا پسرم. بیا مادر!»
و با دستم جای خالی خالکوبی روی بازوی لاغر آقااسماعیل را نشانش دادم که کف صابون رویش خشکیده بود. سرباز چرخی دور خودش زد و ناگهان دوید طرف کاشیای که اسلحه را توی آن گذاشته بود. فوری لگنِ پر از آب کنار دستم را برداشتم و همینکه اسلحه را گذاشت روی شانه، آب را پاشیدم رویش. سرباز و کلاهش قاطی بخارهای روی کاشی، قطرهقطره از روی دیوار چکیدند پایین و یک موج سبزآبی غلیظ کف حمام درست کردند و سرازیر شدند سمت چاهک. نفس عمیقی کشیدم. بلند شدم و در آلومینیومی حمام را باز کردم. حولهی آقاسماعيل را از پشت در برداشتم و انداختم روی تن لرزانش، کمکش کردم دمپاییهای روفرشیاش را بپوشد و آهسته برود بیرون. بعد با فرچه، افتادم به جان کف حمام. چشمم افتاد به چارپایهی کوتاه. کلمهی «الله» بين یکی از پایهها و کف زمین گیر کرده بود. استغفراللهی گفتم، لبم را گاز گرفتم، چشمهایم را بستم و تهماندهی آب لگن را ریختم رویش. بعد آهسته چشم باز کردم و زیرچشمی، دیدم که «الف» و دو تا «لام» و یک «تشدید» کوچک جداافتاده و «ه»، از هم جدا شدند، رنگشان پخش شد و دنبال هم، سُر خوردند توی چاهک.