زیرزمین
قرار است تا حاجی نیامده، شهین از فرصت استفاده کند و ناخنهایش را ببرد نشان پلیس بدهد که ناگهان تنم بنا میکند به خاریدن. از پشت میز بلند میشوم و میروم جلوی آینه. تیشرتم را میزنم بالا و میبینم وسط موهای سینهام چند جوش ریز و ملتهب و سرخ، ظاهر شده. همهاش از اعصاب است. سه روزی میشود اجارهخانه عقب افتاده و علوی بیچارهام کرده بسکه زنگ زده. باید بگردم دنبال یک کار جدید. ادبیات که قبضها را پرداخت نمیکند، اجارهی خانه را نمیدهد و نعرههای صاحبخانه را آرام نمیکند. با ادبیات، نهایتاً بشود یک ساندویچ کوچک خرید، یا یک بطری شیر. شاید پدرم حق داشت که وقتی بچه بودم و گفتم میخواهم نویسنده شوم، خندید و گفت نویسندگی شغل نیست، مسخرهبازی است. برو سراغ یک کار فنی پردرآمد! اطراف جوشها را میخارانم و برمیگردم پشت میز آشپزخانه. شهین دوتا ناخنش را از کف زیرزمین پیدا کرده و ریخته توی حاشیهی بلند روسریاش و گره زده، پلهها را بهزحمت آمده بالا و رسیده توی هال. با سرگیجه دارد دنبال کیف پولش میگردد که وسط صفحهی سیوچهار، پخش زمین میشود.
چندتا از کلیدهای کیبورد چرب و روغنی شدهاند. سرم را میچرخانم و به ظرفهای کثیف توی سینک نگاه میکنم اما یادم نمیآید چه کوفتی خوردم که اینطوری گند زدهام به کیبورد. یک دستمال پیدا میکنم و تندتند میکشم روی کلیدها و بعد ادامه میدهم.
شهین با سرگیجه از روی زمین بلند میشود و کمرخم، خودش را میرساند به آشپزخانه. پیشانیاش کبود است و تلوتلو میخورد. یک لیوان آبقند درست میکند و با دستهای لرزان، لیوان را به لبش نزدیک میکند. بعد دل و رودهاش بههم میپیچند و مزهی قند و خون خشکیدهی روی لبها و بوی دستهای حاجی با هم میآیند توی گلویش. وسط آشپزخانه عُق میزند و بعد دوباره میرود دنبال کیف پول. کجاست؟
گزینهی „فایند“ را میزنم و مینویسم «کیف پول» و میرسم به صفحهی بیستوهشت. شهین گوشهی هال، مچاله زیر چادرمشکی زار میزند. حاجی که وسط خانه ایستاده، دست میکند توی کیف پول شهین و دستهکلید و کارت عابربانک و چند اسکناس دههزارتومانی تویش را میکشد بیرون و میگذارد توی جیب شلوار خودش که سر چوبلباسی آویزان است. بعد از همانجا، کیف را پرت میکند ته اتاقخواب. کیف یک چرخ کوتاه در هوا میخورد و میافتد پشت تخت. پس الان اگر شهین بتواند سرپا شود، همهجا را خوب بگردد و آخرسر هم کیف را پیدا کند، فایدهای ندارد.
برمیگردم به صفحهی سیوچهار و چندتا جاساز برای شهین مینویسم که تویش برای روز مبادا، پول قایم کرده. خارش سینه دارد دیوانهام میکند. باید سر فرصت بروم و به یکی دونفر زنگ بزنم، و هرطور شده اجارهی علوی را جور کنم. شهین میرود سراغ یکی از جاسازهایش زیر کابینت ظرفشویی و اندازهی کرایهی یک ماشین دربست، پول پیدا میکند. بعد هم چادر سرش میکند و از خانه میزند بیرون تا برود سر کوچه و به اولین ماشینی که دید بگوید دربست. ولی دستهکلید را از کجا پیدا کرد؟
لجم میگیرد و بلند میشوم میروم توی اتاق و قوطی کرم مرطوبکننده را پیدا میکنم. لخت میشوم، تمام سینهام را با آن چرب میکنم و دوباره برمیگردم پشت میز. کلیدهای کیبورد لپتاپ، دوباره روغنی شدهاند.
صفحهی سیوپنج کاملاً پاک شده و شهین دوباره برگشته وسط آشپزخانه و دارد عق میزند. لعنت به این لپتاپ قدیمی که میمیرد چارخط نوشته را „سیو“ کند. هزاربار تاحالا نوشتههایم را پرانده. صحنههای آبقند و جاساز را دوباره مینویسم و اضافه میکنم حاجی دستهکلید را هم جلوی جاکفشی جا گذاشت. بعد از خودم لجم میگیرد که حتی بلد نیستم جوری شخصیتپردازی کنم که به شعور خواننده توهین نشود. یک مرد وحشی از قماش حاجی که به خاطر شک، موبایل و پول و کلید و همهچیز زنش را میگیرد، حبساش میکند توی زیرزمین، آچار میکوبد به سرش، سوزن تهگرد میکند زیر ناخنش و فندک میگیرد روی انگشتهایش تا بلکه اسم دوستپسرش را از زیر زباناش بکشد بیرون، چطور ممکن است ناگهان اینقدر خنگ شود که چیز مهمی مثل دستهکلید را در یک جای تابلویی مثل جاکفشی، جا بگذارد؟ بهجز قضیهی خیانت شهین که گرهِ اصلی ماجراست و باید آخرسر بازش کنم که واقعیت دارد یا نه، اینجای داستان هم یک حفرهی بزرگ هست که باید فکری برایش بکنم. شاید سرِ صحنههای آچار و کتککاری را هم یک بلایی بیاورم. اگر خودم توی داستانی بخوانم کوبیدن آچار به مغز کسی حتی بیهوشاش هم نمیکند، کلی ایراد منطقی میگیرم و شاکی میشوم. پس چرا خودم دارم چنین آشغالی مینویسم؟
شهین را برمیگردانم سر کوچه. دست بلند میکند تاکسی بگیرد. چادرش سُر خورده روی شانهها. مغازهی حاجی سر کوچهی بالاییست و هر لحظه ممکن است یا خود حاجی پیدایاش شود یا چشم شاگرد فضولش بیفتد به شهین و حاجی را خبر کند. شهین فکر میکرده همیشه اینجا خیلی شلوغ است اما حالا که عجله دارد، حتی یک ماشین شخصی هم رد نمیشود چه برسد به تاکسی. بالاخره یک سمند سفید جلویش ترمز میکند. شهین فقط میگوید «دربست!» و خودش را میاندازد توی ماشین، و دو دقیقه بعد هم جلوی کلانتری پیاده میشود. دم غروب است و هوا به سرخی میزند. زانوهای شهین ضعف کردهاند.
موبایلم زنگ میخورد. میروم توی هال و از روی میز برش میدارم. باز هم علوی است. شروع میکنم به تعریف کردن قضیهی تعدیل شدنم با کلی قسم و آیه که تا آخرهفته جورش میکنم. بعد هم وسط داد و فریاد علوی، قطع میکنم و برمیگردم توی آشپزخانه. بوی روغن ترمز دماغم را پرکرده. به کلیدهای کیبورد که دوباره چرب شدهاند نگاه میکنم. دستم را میکشم رویشان و میگیرم جلوی دماغم. صدای نفسهای سنگین یکی را از پشت سر میشنوم. وحشتزده برمیگردم و حاجی را میبینم. لباسکار یکتکه پوشیده که از پشت لکههای کوچک و بزرگ روغن، رنگ آبیاش بهزحمت معلوم است. سبیل خاکستریاش را میخاراند و میگوید:
«ببین آقا پسر، بیا و دست از سر این زندگی وردار. بذار من حق این جنده رو بذارم کف دستش!»
لبهایم میلرزند. یک قدم میروم عقب. از خودم که لخت جلویش ایستادهام خجالت میکشم. به جیب مربعیشکل بزرگ جلوی لباسش نگاه میکنم و برجستگی آچار فرانسهای را میبینم که همیشه آن تو میگذارد. خیرِ سرم حتی نرفته بودم به هیکل یک مکانیک از نزدیک نگاه کنم، تا ببینم اصلاً گذاشتن آچار فرانسه با آن وزن زیاد آنهم همیشه توی جیب لباس مکانیکی، منطقی است یا نه؟ لعنت به من. کاش میشد بدوم پشت میز و آچار فرانسه را از توی جیب حاجی پاک کنم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:
«قضیه جوری که شما فکر میکنین نیست حاجیجان. اگه میشه یه دقیقه بشینین اینجا، با هم صحبت کنیم. شهین اصلاً…»
نعرهاش آشپزخانه را میلرزاند:
«شهین خانوم! حالیت شد؟ خانوم!»
دلم خالی میشود. یک سر و گردن از من بلندتر است و حتی بدون آچار هم میتواند پدرم را دربیاورد. جلویش مثل پسربچهها بهنظر میآیم. میگویم:
«بله بله… خانوم. خانوم محترم اصلاً اونطور که شما فکر میکنین نیس ماجراش، اون آقایی که شاگردتون همراهش دیده…»
– «ببین آقا پسر، بیا و خفه کار کن. طوری منو نصیحت میکنی که انگار زنمو بهتر از من میشناسی. بیا این جنده رو برگردون خونه، کلانتری و اینا رو هم فاتحهشو بخون کلاً. برگردونش خونه فقط.»
دست روغنی و سیاهش را میبرد سمت لباسش. قلبم میریزد. من که مثل شهین یک شخصیت سطحی توی داستانهای زرد نیستم که آچار فرانسه بخورد به سرم و نمیرم! تا میآیم التماس کنم، دست میبرد توی جیب عقب شلوارش. یک دسته اسکناس درمیآورد و میکوبد روی میز و میگوید:
«این جنده رو برگردون خونه فقط.»
نمیتوانم از پول روی میز چشم بردارم. خارش تنم دوبرابر شده. به علوی فکر میکنم و فحشهایی که پشت تلفن میداد. سرم را تکان میدهم و فقط میگویم:
«چشم حاجیجان. چشم!»
حاجی پوزخندی میزند و میگوید:
«باریکلا آقاپسر. این شد یهچیزی. درستش کن همین الان.»
بعد دستش را میگذارد روی پشتی صندلی آشپزخانه. مینشینم روی صندلی و دستم را میگذارم روی „بکاسپیس“ و شهین را که رسیده به ورودی کلانتری، برمیگردانم توی ماشین، بعد سر کوچه و آخرسر هم توی خانه. دستهکلید، کیف پول، ناخنهای توی گره روسری و همهچیز را پاک میکنم و میرسم به صحنهی زیرزمین. شهین را همانجا تنها میگذارم. مینویسم:
«حاجی آرام از پلههای زیرزمین میآید پایین و بهطرف شهین میرود که پشت دیگهای آلومینیومی قایم شده…»
سنگینی دست حاجی از روی صندلی برداشته میشود. برمیگردم و میبینم نیست و برگشته سرِ جایش. نفس راحتی میکشم. صحنهی کتک خوردن توی زیرزمین را باز هم کش میدهم. گوشهایم داغ شدهاند. لپتاپ را میبندم، وحشیانه سینهام را میخارانم، قطرههای ریز خون از جوشها سرازیر میشوند و میروند زیر ناخنهایم. بوی لباسهای روغنی حاجی هنوز توی آشپزخانه پیچیده. میگردم دنبال موبایلم. به علوی زنگ میزنم و خیالش را از بابت اجاره راحت میکنم. میروم سر یخچال و پاکت شیر را برمیدارم. توی یکی از لیوانهای نشُستهی توی سینک برای خودم شیر میریزم و یکنفس میخورم. تیزیِ چیزی را ته گلویم حس میکنم و عق میزنم. چیزی به پشت لبهایم میچسبد. دستم را میبرم توی دهانم و درش میآورم. یک ناخن کبود و گرد است، احتمالاً مال انگشت کوچک.