Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Europa Weiter Schreiben - Briefe > Zia Qasemi & Ali Abdollahi > Die Heimaten, die ich habe - Brief 2

وطن هایی که من دارم!

Übersetzung: Sarah Rauchfuß aus dem Persisch

شاعر در میان کودکان دبستانی نزدیک مشهد اردهال، حوالی آرامگاه سهراب سپهری. بیش از 25 سال پیش. گویا شعری یا متنی را می خواند و کودکان هلهله می کنند و می خندند. عکس: علی اکبر جانوند

ضیاجان، دوست نازنینم، سلام!
نامه مهرآمیز و البته غمگینت را خواندم. اگر به سیاقِ نامه نگاری قدیم بنویسم: „احوال اینجانب خوب می باشد و کدورتی نیست الاّ دوری جنابعالی…“، تو خود می دانی که بیراه گفته ام، خوبی کجاست در این روزها! با سطرسطر نامه ات همدلم و حتی در بخش هایی از خاطرِآزردگی ات در ایران، ردپایی از خودم، از خودِ ایرانیم می بینم و اگر منصف باشم،- که باید باشم-، شرمسار می شوم از آنچه برخی از ما، بر تو روا داشتیم. اما بی قصد توجیه، گمانم پشت تمام آن رفتارهای غریزی غافلانه، نیَّتی سیتماتیک، یا رویه ای سازمان یافته از سوی آزارگران نبوده که فرضاً بشود در مقوله راستگرایی، فاشیسم یا شوونیسم معمول گنجاندش،- و خوب می دانی که اصطلاحات کلاسیک تعاریف و پسزمینه های مشخصی دارند-. و باز، بخشی از همین رفتارها، بر اکثریت ایرانیان „نا-خودی“ هم روامی شود، و کلاً برمی گردد به ناکارآمدی آموزش و تببین ناقص مفاهیم امروزی و ناآگاهی مردم نسبت به تعابیر „خود“ و „دیگری“ در منطقه ما… در یک کلام، بیشتر از سر ناآگاهی است، و در کل خاورمیانه، -کارخانه مذاهب و نهادهای مدرن ناکارآمد- درها بر همین پاشنه می چرخند. باز می دانی که اکثر ایرانیان آزاده هم در وطن خود غریبند، و حاکمان بدش نمی آید عوامل بیرونی نظیر „افغانی“ها را، دستاویز توجیه بخشی از بی تدبیری خود جار بزنند، در حالیکه هموطنان ات در آبادانی ایران نقشی انکارناپذیر داشته اند و هیچ دو کشوری نظیر ایران و افغانستان در تاریخ، اینهمه اشتراکات، و غم و شادی های مشترک نداشته اند. اما منِ خراسانی، که از نظر مسافت، به هرات و کابل نزدیکترم تا به تهران، تو و هموطنان ات را غریبه نمی دانم. ما همزبانان و هم-سرنوشتهایی هستیم که راه رهایی مان هم از یک گردنه می گذرد.
پیش از دریافت نامه ات، رمان درخشانت“ وقتی موسی کشته شد“ را خواندم. قصه ی آن، باوجود تلخی، به دلم نشست چنانکه خیال داشتم فقط در مورد آن بنویسم،- ولی وقایع این ماهها و همین اواخر، در ایران و افغانستان، با چنان دورتندی روی می دهد که نمی توانم از آنها بگذرم ولی مانده ام از کدامشان بنویسم. تا می آیم „رویدادی را از آنِ خود کنم“ و چیزی بنویسم، رویدادهای نو پشتبند هم می آیند و مرا از آنِ خود می کنند، سیلی به صورتم می نوازند و سرم را به دوار می اندازند. این رویدادها ظاهراً تازه اند، اما از کهنه-زخمهای ناسور برمیایند. اصلاً سرشت وقایع خاورمیانه چنین است، در اعماق تاریخ ریشه دارند، و البته مناسبات استعماری و قدرتهای بزرگ زمانه هم به وقت نیاز، بر آن می دمند و به آن دامن می زنند. بگذار قضیه را کمی شخصی تر بگویم. ده سالم بود که انقلاب اسلامی در ایران رخ داد و من در روستایم درکی مبهم از رویدادی داشتم که بعدها زندگی ام را دگرگون کرد. نیمروزی، قریب دوسال بعد، در دو گوشِ کودکی ام، خبر اشغال افغانستان به دست ارتش شوروی پیچید. هنوز زمان و لحن آن خبر در خاطرم و در گوشم است؛ به دلیل نزدیکی به مرز افغانستان، ما در خانه بی تلویزیون و بی برق خود، رادیو ایران، افغانستان و گاهی تاجیکستان را می شنیدیم و عاشق ترانه های احمد ظاهر، نعیم و دیگران بودیم. وانگهی پدرم که در جوانی کشاورز خرده پا و گاه پیله ور دوره گرد بود، دوستان افغانستانی، بلوچ و سیستانی زیادی داشت که با آنها رفتامد داشتیم، برای همین، گویش فارسی افغانستانی و حتی زبان بلوچی ابداً برایم بیگانه نیست. به گذشته ها که می نگرم به این باور می رسم که هر انسان ایرانی و افغانستانی، -در کنار بسیاری رویدادهای خاص-، پیوسته باید این دو واقعه را به یاد بسپارد که پس از آن، زندگی مردم ما دگرگون شد. در ایران، بنیادگرایی شیعی پاگرفت و در منطقه گسترد، آن سو، اشغالگری شوروی، پای انبوه سلفی ها واسلامگرایان انقلابی خرپول مانند بن لادن را از سرزمینهای نفتخیز عربی-اسلامی به تحریک سرمایه سالاران و به بهانه ی مبارزه با کمونیسم، به افغانستان کشاندند، و این هیولاها، تا امروز، تا میانسالی ما، همچنان مانده اند و نتیجه خونبارش، شده امارت اسلامی طالبان و تندروهای مذهبی ما که نگذاشته اند یک آب خوش از گلوی مردم پایین برود.
دو سال بعد از انقلاب ایران، مقارن اشغال کشورت، طولانی ترین جنگ قرن بیستم بر ایرانیان آوار شد: جنگ هشت ساله ی عراق و ایران. زمان جنگ، دوازده سالم بود و اخبار جنگ را در حواشی بازی های کودکی می شنیدم، ولی نمی دانستم جنگ آنقدر طول می کشد که عاقبت „نوای سیرن ها“ی آن، به گوش من هم فرومی خزد، چنان سرم را به دَوار می اندازد که در قالب یک „کودک-سرباز“، (تعبیری که بعدها معنی اش را دانستم) در خود فرومی بلعدم، و -خوشحالم که- تصادفاً قی ام می کند. خلاصه، سال دوم دبیرستان در شانزده سالگی، درس را رها کردم و در یکی از روزهای آخر اسفند، بی اطلاع خانواده و بی خداحافظی، مسحورِ سرودهای“آهنگران“، با جمعی از همکلاسی ها وارد متن بازی جنگ شدیم. دو نفر از دوستانم „شهید“ شدند و من به تصادف برگشتم، گویی سالها بزرگتر از سن تقویمی ام. مگر یک کودک شانزده ساله، چه درک و تجربه ای از“دشمن“ و از „جنگ“ و از“دفاع مقدس“ دارد؟ اعتراف می کنم که نامه ات یک دور تند، مرا به مرور سوداهای کودکی و تجربه ی جنگ واداشت. با چنان شتابی ژرفا-کاو که نتوانستم ترمز کنم: پس به گذشته ی کشورهامان و منطقه هم پرتاب شدم، با این نتیجه دردناک: ما قرنها، سر کلاسِ غم نشسته بوده ایم و آموزگارمان اندوه بوده؛ و شادی برای ما چیزی بیش از زنگ تفریح های کوتاه میان دو درس و تعطیلی میان دو کلاس نبوده. حالا تو، در همین جملات، اندوه و شادی را بردار و به ترتیب، استبداد و آزادی بگذار. نتیجه یکی است، گویی این چهار کلمه، به حیات هم دامن می زنند. و همین بوده که ما نتوانسته ایم در این چهار دهه، یک دل سیر بخندیم، و شادی و آزادی را دستکم در یک برهه تجربه کنیم، چون غایب بوده اند. و باز برآنم که این اندوه تاریخی، کهن-ریشه است، و حتی در پسزمینه همین ادبیات پرشکوه فارسی،- میراث مشترک ما-، با آنهمه زیباپرستی، زن-ستایی، شرح شادخواری، عشق ورزی و مدارا، همیشه اندوهی ژرف می وزد، حتی این اندوه گاهی جسمانی می شود و چون دُردی ته خُمِ آن، لِرد می بندد.

بر گلیمچه ی محلی، دو زنگ از آخرین گله ی میش و بزی که تا حدود بیست سال پیش هنوز داشتیم: یگانه یادگاری بازمانده از کودکی ام. آن سالها، من سه ماه تعطیلی در چراندن و دوشیدن گوسفندان به خانواده و چوپانان کمک می کردم، گاهی خودم نیز می چراندم شان. عکس: مهیا طاهری

ضیا عزیز، حال و روزم در تصرفِ همان اندوه تاریخی است، آنهم در دورِ تندِ وقایع، که در کابل دختران هزاره سر کلاس به تلخی سلاخی می شوند، در زاهدان بلوچها را بیرحمانه از پشت می زنند و سرب داغ، پیشانی و قلب زیبایان روشن بین را، درست در همان سنی می بوسد که من به جنگ رفتم. مگر آنان خواستار لختی زندگی عادی در آزادی و دانایی نیستند، پس چرا از دهان تفنگ و بند و زندان پاسخ می گیرند؟… سخت غمگینم و در عین حال، احساسی متناقض دارم: همزمان از بیم و امید نیز سرشارم؛ بیمِ تداوم چرخه ی خونبار خشونت و کهن-روال حکمرانی مستبد، و امیدوار به برآمدن روزهای روشن، خاصه که اکنون زنان دلیر، با اندک تفاوت در خواستها و زبان بیان آن، بی لکنت و تمام قد در کشورهای ما به میدان آمده و رهبری دگرگونی ها را به دست گرفته اند. همین سرمست کننده است و سخت امیدآفرین، چون فقط زنان آزاده می توانند مردان و حاکمان آزاده بسازند و از دیرباز استبداد کهن، دین-خویی و انزوای نصف جمعیت جامعه، مشکل همیشگی کشورهای ما بوده. این است که گاهی در من، امیدواری بر ترس چیره می شود، گاهی به دلیل دشواری ذاتی چنین روندی، اندکی ماًیوس و ترسخورده می شوم.
تو در نامه ات به تمثیل از غربت و از خاطره مادر کلان ات نوشته ای. برای من آغازِ غربت از زمانی بود که برای تحصیل دبیرستان از روستا به شهر آمدم و از آنجا اواخر دهه دوم زندگی، با لهجه شهرستانی به کلانشهر تهران کوچیدم، و سپس با آلمانیِ شکسته بسته لهجه دار، دهه پنجم عمرم به برلین محبوبم „افکنده“ شدم. نوشتم „افکنده“ و به معنای „در-جهان-بودنِ“ و „افکنده شدن“ هایدگر نظر دارم. پس با این تفاسیر، من قاعدتاً به دو سه وطن افکنده شده ام: وطنِ روستای کودکی که در مداری متفاوت از وطن بعدی ام تهران می چرخید، و وطن سومم که آلمان و اروپاست. این از وطنهای جغرافیایی ام. ولی هرکس، یک وطن دیگر هم دارد و آن زبان است. و من خوشبختانه از بیست سالگی، در دو وطن زبانی ماًوا گزیده ام: درفارسی و آلمانی؛ پس با این حساب می توانم بگویم من چهارپنج وطن دارم و چه خوشحالم از این تکّثرِ وطنی. در ایران به دلیل محرومیت از کار دولتی، با ترجمه و نوشتن روزگار می گذراندم، و مدام میان این وطنها آونگ وار در رفتامد بودم، شلنگ انداز می پوییدم ، „کژ“ و „مژ“ می شدم چون „مست“ی، به اینسو و آنسویِ زیبایی های شرابگون هر کدام می غلتیدم. اما از وقتی به برلین آمده ام، وطن کودکی و جوانی ام را از دست داده ام، با تمام دوستان، خاطرات، مخاطبان و محافلی که به آن اشاره کردی. باید اعتراف کنم صِرفِ از دست دادن همین امکان، گاهی سخت امانم را می بُرَد و توان-سوز است. ولی در هر کدام که هستم، دلم برای آن دیگری تنگ می شود، و هر جا زیاد درنگ می کنم، آن دیگری دلگیرست که مبادا از یاد برده باشمش. ولی گاهی تمشیت این چندوطنی دشوار می شود و من به جایی فراتر از آنها، به ناکجا و نا-زمان ی پرتاب می شوم که برایش نامی نمی شناسم، و نمی دانم، شاید همین یکی از خصلتهای غربت باشد: زبان-زمان و مکان-پریشی! گمانم باید نگران مدیریت همین فقدان باشم. زیاده سرت را به درد نمی آورم. تا نامه ی بعد، با مهر و احترام.

علی عبداللهی
نهم اکتبر 2022، برلین

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner