Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Europa Weiter Schreiben - Briefe > Zia Qasemi & Ali Abdollahi > Heimat – etwas, das man besser nicht haben sollte - Brief 1

وطن، سرزمینی برای نداشتن

Zia Gassemi © Privat
Zia Qasemi © Privat

دوست ارجمندم علی جان، سلام

امیدوارم حال و احوالت خوب باشد و از گزند روزگار ایمن باشی. روزگاری که اتفاقاً هر چه می‌گذرد در همه جای جهان پرگزندتر می‌شود. لااقل برای من که چنین بوده است. همچنان‌که شروع این نامه‌ام زمین تا آسمان تفاوت دارد با نامه‌هایی که در سال‌های نوجوانی‌ام از طرف خانواده‌ام می‌نوشتم و از ایران به افغانستان برای قوم و خویش‌های‌مان می‌فرستادیم. در آن روزگار نه اینترنتی بود و نه ایمیل و واتس‌آپ و وایبری. در شهر ما بهسود و اکثر شهرهای افغانستان جنگ بود و نامه‌های ما گاه به مقصد می‌رسیدند و گاه نمی‌رسیدند، اما شروع و متنی امیدوارانه داشتند. امید به این‌که به زودی جنگ در افغانستان تمام شود و ما به خانه و زندگی خودمان برگردیم.اما جنگ افغانستان هنوز تمام نشده است و من به جای خیلی دوتری از سرزمین مادری‌ام پرتاب شده‌ام.

چند وقت پیش همسایه‌‌ی سوئدی‌ام که خانم مسنی‌ است، در حالی‌ که خانه‌اش را نشانم می‌داد، گفت در همان خانه به دنیا آمده است. گفت خانه‌‌ی مادرش است و خود مادرش هم در همان خانه به دنیا آمده بوده است. فکر کردم به خودم و کوشش کردم تا جایی که به یادم می‌آمد، جابه‌جایی‌هایم را حساب کنم. دیدم که در چهل‌وهشت سال زندگی‌ام، سی‌وهشت بار خانه تبدیل کرده‌ام، سیزده بار شهر، چهار بار کشور و یک بار قاره. دیدم زندگی‌ام در خانه‌به‌دوشی گذشته و هر بار بخشی از خودم را جایی گذاشته‌ام. همه‌ی این‌ها یعنی جا گذاشتن چیزی. جا گذاشتن خاطرات، جا گذاشتن رفیق‌ها، جا گذاشتن رد قدم‌ها. یعنی یک عمر نوستالوژی. فکر کردم که خوش به حال پیرزن همسایه. در وطنی امن و امان زندگی می‌کند و هیچ نوستالوژی‌ای ندارد.

علی جان! حالا که ناخواسته پای این نامه به گفتن و نوشتن از نوستالوژی و از دست دادن‌ها کشیده شد، قدری بیشتر در این باره بنویسم.

برای من بزرگ‌ترین نوستالوژی همیشه وطن بوده و نوشتن از وطن برای کسی که کم‌تر وطن را به تمام معنی تجربه کرده، کار سختی است. محمود درویش شاعر نامدار فلسطینی تعبیری جاودانه از وطن در بستره‌ی تجربه‌ی زندگی امثال ما دارد: «وطن من، چمدان‌ است.» این تعبیر کاملاً در مورد من هم صدق می‌کند. در مورد من که بارها وطنم را از دست داده‌ام.

فقدان وطن را شاید اولین بار در دوری از مادرکلانم حس کردم. در سال‌های کودکی‌، مادرکلانم برایم مجسمه‌ی مهربانی و دوست داشتن بود. آغوشی برای تمام غم‌ها و شادی‌های کودکانه‌ام. زمانی که جنگ‌ در منطقه‌ی ما شدت گرفته بود و قریه‌ی ما هم بمباران شد، پدرم تصمیم به مهاجرت به ایران گرفت. همان بمباران سرنوشت روستای ما را تغییر داد. صدای انفجار مهیب بمب‌های ناپالم روسی که کوه و دشت را می‌لرزاند و به دنبال آن ستون‌های سیاه دود که به آسمان می‌رفت و بعد اضافه شدن هفده قبر کوچک و بزرگ با پرچم‌های سرخ و سبز به قبرستان قریه‌ی ما اکثر ساکنان روستا را فراری داد. خانواده‌ها ابتدا از روستا‌ها به ارتفاعات کوهستان فرار کردند و در غارها ساکن شدند و بعد عده‌ای مثل ما راه کوچ را در پیش گرفتند.

وقتی راهی شدیم، نُه ساله بودم. کامیون در جاده‌ی خاکی، آن‌سوی رودخانه‌ی هلمند معطل بود تا ما و چند خانواده‌ی دیگر را سوار کند و حرکت کند. مادر کلانم تا آن‌جا با ما برای بدرقه آمده بود. او با ما از رودخانه گذشت و نزدیک کامیون به تماشای سوار شدن ما ایستاد. کامیون حرکت کرد و او دیگرانی که برای بدرقه‌ی مسافران‌شان آمده بودند، کنار جاده در میان گرد و غبار ایستاده ماندند. کامیون دور و دورتر می‌شد و از لابه‌لای پلک‌های خیس از اشکم می‌دیدم که آن‌ها کوچک و کوچک‌تر معلوم می‌شدند. آخرین تصویری که از او در ذهن من مانده همین است. آن‌قدر گریه کرده بودم که بر زانوهای مادرم خوابم برده بود.

آرامش کودکی‌ام  با تجربه‌ی اولین سال‌ مهاجرت به هم خورد. حس دیگری بودن، بیگانه بودن و فقدان وطن را زود درک کردم، وقتی در کوچه و خیابان، در مدرسه و محله، در همه جا «افغانی» نامیده شدم و بیشتر از این‌که نامم را از زبان دیگران بشنوم، با عنوان ملیتم خطاب شدم.

„Dieser Pullover ist das Einzige, was mir aus meiner Kindheit geblieben ist. Das einzige Erinnerungsstück an meine Kindheit und meine Heimatstadt. Im Jahr 1980 war ich sechs Jahre alt und meine Großmutter schickte die Wolle unseres schönsten Lamms zu einer Wollschneiderin, die mir diesen Pullover anfertigte.“

بهار سال ۱۳۸۶، بعد از بیست و سه سال زندگی در آوارگی به سرزمینم برگشتم. جایی که بیست و سه سال تعبیر رؤیاهایم از وطن بود. ذخیره‌ی ذهنی‌ و عاطفی‌ام از وطن برای روز مبادا. یادم است پدرم چهار پنج‌سال اولِ مهاجرت را نَه یخچال خرید، نَه تلویزیون و نه خیلی چیزهای دیگر و می‌گفت: «افغانستان به زودی آرامی می‌شود و به وطن برمی‌گردیم.» اما بیست‌وسه سال تا آن برگشتن طول کشید. برگشتم، اما وطن، وطن موعود من نبود. منِ بزرگ شده در ایران، منِ مدرسه رفته در ایران، با خیلی چیزهای آن جامعه غریبه بودم، یا به تعبیری بهتر وطن با من غریبه بود. خیلی از کُدهای رفتاری را نمی‌فهمیدم. خیلی از نشانه‌ها را اشتباه می‌گرفتم. من در فرهنگی دیگر بزرگ شده بودم.

پنج سال در افغانستان ماندم تا مفهوم وطن را درک کنم. اما وطن، برای من وطن نشد. دلم از وطن کنده شد وقتی به صورت کاملاً تصادفی از انفجار مقابل سفارت هند، جان به در بردم. دلم از وطن کنده شد، وقتی دیدم در مسیر سفرم به زادگاهم بهسود، در جلریز طالبان راه را گرفته بودند و دو نفر را سر بریده و جنازه‌های‌شان را کنار سرک گذاشته بودند و خون تا میان سرک شُرّه کرده بود و تنها کاری که از من ساخته بود این بود که با دست و دلی لرزان کوشش کنم پسر کوچکم که بر زانویم نشسته بود، جنازه‌ها را نبیند، در حالی که فکر می‌کردم هر آن باز هم ممکن است از راه برسند و ما را هم از موتر پایین کنند.

البته در آن چند سال روزهای خوب هم داشتم. احساسات خوب هم داشتم. اما اوضاع روز به روز بدتر می‌شد. رئیس‌جمهور کرزَی به دلایل علایق قومی و تباری‌اش تصمیم گرفته بود وطن را به طالبان، یعنی دشمنان وطن تسلیم کند. آینده را خوب نمی‌دیدم و دوباره کوله‌بار سفر را به شانه بستم و برای بار دوم وطن را از دست دادم.

دوست عزیزم، علی جان! پارسال دقیقاً همین روزها من برای بار سوم وطن را از دست دادم و این بار از دور و از همیشه تلخ‌تر.

نگاه می‌کردم به ویدیوهایی که در آن دو سه روز کرختم کرده بودند. ازدحام فرودگاه کابل و آویزان شدن مردم از هواپیماها و بعد سقوط چند نفرشان از آن بالا، از هواپیما. سرِ کلاس معلم درس می‌داد، من که همین‌طوری هم زبان سوئدی‌ را خوب یاد نگرفته‌ام، هیچ از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم. ذهنم مدام درگیر تصاویر گریز مردم بود و درگیر انبوه پیام‌های خانواده، اقوام، دوستان و دوستان فضای مجازی و حتی بسیاری کسانی که نمی‌شناختم‌شان. کمک می‌خواستند برای فرار از افغانستان. در کابل شایعه پخش شده بود که آن‌هایی که در مملکت‌های خارجی زندگی می‌کنند، دارند خانواده و اقوام‌شان را بیرون می‌کنند و همه متوقع بودند. دلم به هول و هراس‌شان می‌سوخت و کاری از دستم ساخته نبود.

معلم از خدمات اجتماعی در خانه‌های سالمندان سوئد می‌گفت و من نگران، به پدر و مادر پیرم فکر می‌کردم که حالا در آن محشر کبرا چه بر سرشان خواهد آمد. به پیرمردی فکر می‌کردم که در ویدیویی دیده بودم طالبان زیر ضربات قنداق تفنگ گرفته بودندش.

حقیقت این است که تمام مردم افغانستان، مثل من، در روز سقوط کابل و روزهای پس از آن ناامیدی مطلق را تجربه کردند. ناامیدیِ حاصل از بربادیِ تمام دست‌آوردهای بیست ساله‌ی‌شان. آن‌ها پس از تحمل سال‌ها رنجِ جنگ و آوارگی، مثل ‌پرندگانی که دانه دانه شاخه‌های نازک را جمع می‌کنند تا آشیانه‌ی‌شان را بسازند، خشت روی خشت چیده بودند و بخشی از ویرانی‌های مملکت را آباد کرده بودند. در آن بیست سال نسلی به بار آمده بود که با ولع تمام درس خوانده بود، دنبال هنر و ادبیات رفته بود، مطبوعات و انتشارت برپا کرده بود و آزادی بیان را تجربه کرده بود. طالبان تاب دیدن هیچ‌کدام از این‌ها را نداشتند. دیدن این‌که زنان حق تحصیل و حق کار دارند، عذاب‌شان می‌داد. دیدن این‌که در رسانه‌ها موسیقی پخش می‌شد، دیدن این‌‌که مطبوعات هر چه می‌خواستند، بی‌محابا منتشر می‌کردند، دیدن این‌که افرادِ مربوط به اقوام و مذاهبِ غیر از قوم و مذهبِ آن‌ها خواهان حق برابر و مشارکت سیاسی‌اند، دیدنِ همه‌ی این‌هاخون‌شان را به جوش می‌آورد. و با کمک تعلقات قومی اشرف‌غنی رییس‌جمهور بی‌کفایت، به ناگهان تمام مملکت را تصرف کردند و چون گردبادی که بر آشیانِ پرندگان یورش ببرد، ریختند و همه‌ی ساخته‌های مردم، به خصوص نسل جوان را نابود کردند. مطبوعات، دانشگاه‌ها، انتشاراتی‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، محافل ادبی و هنری اکثرشان تعطیل شدند. ما تمام دل‌خوشی‌های‌مان را از دست دادیم و چه از دست دادنِ تلخی بود.

حرف از نوستالوژی آوارگی شد و نتیجه کلمات و جملاتی که در این نامه نشستند، جملاتی که مانند ذهن یک آواره شاید نظم و نظامی منطقی نداشتند. اما می‌دانم که تو هم آوارگی را تجربه‌ کرده‌ای. این‌که وجودت دو شقه شود و تنت در سرزمینی باشد که خاک و سنگش با تو غریبه است و روحت جامانده در برزخِ زخم‌های سرزمین مادری‌ات!

ببخش که این نامه تلخ شد، اما امیدوارم تو شاد باشی، علی جان

منتظر جوابت هستم

دوست تو، ضیا قاسمی

14/08/2022 اوپسالا، سویدن

Nächster Brief:

Die Heimaten, die ich habe - Brief 2

Ali Abdollahi and Zia Qasemi: Ich habe Deinen herzlichen und unvermeidlich traurigen Brief gelesen. Würde ich Dir nun in der altmodischen Manier des Briefeschreibens antworten: „Meine Wenigkeit befindet sich wohl und es gibt keinerlei Betrübnis außer der Entfernung, mein sehr verehrter Herr …“, LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner