
سلام علی جان،
سپاس از نامهی پر مهرت. راستی که کلمات، وقتی مکتوب میشوند، جهان دیگری خلق میکنند. من در نامهات چیزهای تازهای از تو فهمیدم که در این آشنایی چندین ساله نفهمیده بودم. یکی از سالهای اول دههی هفتاد شمسی بود که اولین بار در یک جلسهی شعر دیدمت، در تهران دانشجو بودی. همان که در نامهات هم دربارهاش نوشتهای. از آن به بعد همیشه پیگیر شعرها و ترجمههایت بودهام و با نشر هر کتابت خوشحال شدهام و با موفقیت هر کتابت به رفاقتم با تو به خودم بالیدهام. اما نامهات چیزهای تازهای برایم داشت مثل تجربهات از جنگ و کودکسربازی.
ما در منطقهای پر حادثه و آشوب زندگی میکنیم. ما در هر دهه از زندگیمان اتفاقاتی را تجربه میکنیم که دیگر مردم جهان شاید در تمام عمرشان هم تجربه نکنند. برای همین در زندگیهای شخصیمان زودتر از موعد به بلوغ میرسیم، زود مستقل میشویم، زود پیر میشویم و زود میمیریم. آنچنان که من حالا به پنجاه سالگی نرسیده، احساس پیری میکنم و فکر میکنم زندگی چیز جدیدی برای رو کردن به من ندارد. زمانی، در حوالی بیست سالگی علاقمند فلسفهی کانت بودم. آوارگیهای مداوم نگذاشت آن وقتها فرصت کنم و درست و دقیق آثارش را بخوانم. چند ماه پیش به یاد آن شیفتگی، خواستم مطالعهاش را شروع کنم، اما دیدم من عملاً بسیاری از مفاهیم مورد بحث او را زندگی کردهام و دانستنشان برایم آن کشف و هیجان آن سالها را ندارد.
جنگ و آوارگی، خیلی آرزوها و اشتیاقها را از نسل ما گرفت. زندگیهایمان را چنان تلخ کرد که شرنگ آن در کاممان همیشگی شد. همین چند روز پیش داشتم در اتوبوس كتاب «تابوتهاى رويين» را مىخواندم. نوشتهی سویتلانا الكسويچ. موضوع كتاب مستندنگارىِ جنگ شوروى در افغانستان است. عنوان کتاب مرا به خاطرات خودم از این جنگ برد. چنانچه در نامهی قبلی هم نوشتم، شش يا هفت ساله بودم كه هواپیماهاى شوروى قريهی ما را بمباران کردند. سه خانواده، همه زير خاك خفتند. از طفل هفت ماههشان تا پير هفتاد سالهشان. به قبرستان قریه كه سالى يكى دو قبر بيشتر اضافه نمىشد، ناگهان در يك روز، هفده قبر اضافه شد. سه چهار ماه بعدش اتوبوسی که زن همسايهی ما و دو دختر كوچكش در آن بودند، مورد حملهی هلىكوپترهاى شوروى قرار گرفت. زن و يكی از دخترهایش كشته شدند. دختر دیگرش زینب زنده ماند، اما پاى زخمىاش درمان نشد و دختر براى هميشه معلول شد. زينب را حالا نمىدانم كجاى جهان است، اما تا چند سال پيش كه چهل ساله بود، هنوز مجرد بود. به خاطر پايش كسى به خواستگارىاش نمیرفت.
سویتلانا الکسویچ در تابوتهای رویین جنگ را از زبان سربازان شوروى و مادران و خانوادههاىشان مستندنگارى کرده است. روایتهایش فضاى عاطفى سنگينى دارند و بارها خواننده را متأثر مىكنند. در قسمتى از كتاب كه روايت مادرى است از كشته شدن تنها پسرش، نتوانستم بغضم را نگه دارم و زیر نگاههای متعجب مسافرانِ اتوبوس اشک ریختم. برای اندوه مادرى كه تمام دنيايش پسر خلبانش بوده و بعد تمام دنيايش را ناگهان در تابوت تحويلش دادهاند.
جهان عجيب است و آدمى عجيبتر. بنشينى و در يك گوشهی دور در ماتم كسى كه روزگارى دشمنت بوده، اشك بريزى.
لعنت به جنگ، از هر نوعش!
علی جان، نامهات را در شرایطی خواندم که حال آرامی نداشتم و البته میدانم که حال تو نیز روبهراه نیست. آن روزها که نامهات را خواندم، در کابل یک آموزشگاه را منفجر کرده بودند و تعداد زیادی از دختران دانشآموز به خاک و خون افتاده بودند، طالبان اعتراضها را با قساوت و خشونت تمام سرکوب میکردند. در ایران هم حکومت اعتراضها را به شکلی خونین سرکوب میکرد که هنوز ادامه دارد و مردم من و تو علاوه بر تاریخ و زبان و فرهنگ مشترک، حالا رنجی مشترک را نیز تجربه میکنند.
در سوئد، ائتلاف احزب ضد مهاجرین برندهی انتخابات شدند. همین حالا هم قوانین مهاجرتی سوئد خیلی خیلی سخت و در مواردی غیر انسانی است. من بعد از سه سال که از ازدواجم میگذرد، هنوز به علت همین قوانین نتوانستهام همسرم را که در ایران زندگی میکند، به سوئد بیاورم و سه سال است که با همهی عشق و دلتنگیمان دور از هم زندگی میکنیم. و حالا هم شعارهای تند و تهدیدآمیز حزب ضدمهاجرتی که عضو ائتلاف دولت جدید است، مرا در آستانهی یک کابوس چهارساله قرار داده است.
تو در نامهات از بعضی بدرفتاریها در جامعهی ایران با مهاجرین هموطن من نوشته و اظهار تأسف کرده بودی. من از جامعه و مردم تو چندان گلایهای ندارم. در مدت مهاجرتم در ایران، مهربانی هم از مردم کم ندیدهام. اما قوانین بیشترشان آزار دهنده بودند و مهاجر در آنها رسماً شهروند درجهی دو تلقی شده بود. امروز هم من نگرانم که باز در چنان فضایی قرار نگیرم. نگرانم که سوئدی که دیروز من با انسانگرایی و برابری «اولاف پالمه» میشناختمش، فردا سوئدِ «جیمی اوکهسون» شود، که در آن انسانها قرار است طبقهبندی و درجهبندی شوند.
میبینی که به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و انگار بنیآدم هیچوقت نمیتواند از فرق گذاشتن بین مرزها و ملیتها و نژادها دست بردارد و سراسر جهان درگیر همین قصه است.
نامهات را در چنین حالاتی خواندم. با چشمی که گریانِ افغانستان است و با دلی که اندوهگین ایران است و با ذهنی که نگرانِ سوئد است.
از اینکه رمانم را خواندهای سپاسگزارم. نظرت برایم مهم است و حالا که آن را پسندیدهای بسیار خوشحالم. همین ماه پیش ترجمهی عربی آن هم از سوی یک ناشر کویتی در آن کشور منتشر شد. امیدوارم روزی به دیگر زبانها هم ترجمه شود که این آرزوی هر نویسندهای است.
باز هم از تو ممنونم برای این فرصت مکاتبه. راستش در این زمانهی سیطرهی تکنولوژی و وسایل هوشمند، آدمها به سرعت در حال تبدیل شدن به جزیرههایی تنها هستند. خیلی پیش نمیآید که بنشینی و با دوستی و رفیقی نامهنگاری کنی و دغدغههایت را برایش بنویسی و مخاطب دغدغههای او بشوی. سپاس از تو به خاطر این همکلامی و همراهی.
شاد باشی علی جان و امید که جهان رو به سمت صلح و عدالت و برابری پیش برود و تبعید و آوارگی از زندگی آدمها کنار برود.
دوست تو: ضیا
۲۰۲۲-۱۱-۶، اوپسالا، سوئد