بلقیس عزیز،
نگرانتان شده بودم، چراکه بعد از آخرین نامه ی تان بکلی نا پیدا شدید.
روزی که نامه ی تان رسید، با مونا دیداری داشتم همان دوستی که از او برایتان نوشتم، اینبار او بکلی نا امید بود برعکس ماههای گذشته. او گفت: “ اینها هیولاهای وحشی هستند“ ، “ هیچ تغییری رخ نخواهد داد“ ، “ نمی گذارند زندگی کنیم“ ، جمله اش را تمام کرد وساکت ماند.
از وقتیکه اعتراضات در ایران شروع شد، اخبار را دنبال می کنم، فیلم ها وعکس ها را تماشا می کنم وبه هدف دریافت تصویری کامل از تمام رویدادها، اخبار روزنامه های ایرانی را در گوگل ترجمه می کنم. ولی به تنهای فقط صورت مونا از آنچه اتفاق می افتد گویا ست .. از تصاویری که پیشرفت معترضان علیه رژیم یا عقب نشینی آنها در برابر وحشیگری بیش از حد !
مونا هنگام تماشا کردن اخبار روزهای زیادی نمی خوابد، وهر بار که در برلین راهپیمایی میشود در آن شرکت میکند، حتی اگر فقط ده نفر در آن حضور داشته باشند.
وقتیکه نامه ی تان را خواندم، ربطی واضح بین سخنان شما و صحبتهای مونا وجود داشت، هدفی که انگار همه بر آن وقوف دارند، وآن این است: „زندگی کردن“. همانطور که در مورد معترضان گفتید و می گویید. که آنها می خواهند فقط „زندگی کنند“ و مونا می گوید رژیم به مردم اجازه زندگی کردن نمی دهد. و این „زندگی“ کردن از سال 2011 تنها دغدغه ی ما در همه جا شده است و بیشتر کشورهای عربی به دنبال همین کلمه یعنی „زندگی“ کردن هستند.
جوانان عراقی نیز در سال 2019 شورش کردند وخواستار آن شدند، اما همگی، به کلی، فقط خشونتی حاصلشان شد که در وحشیگری مفرط غرق شده بود.
واینها همه ما را وادار می کند تا به سوالی بازگردیم که همیشه آن را تکرار می کنیم: “ آیا موفق خواهیم شد؟“، آیا می توانیم بدون ترس ودلهره از آنچه رخ خواهد داد.. بدون تهدید وواهمه زیر سایه ی رژیم های استبدادی که روز به روز بدتر می شوند؟! زندگی روزمره ی خود را ادامه داد؟
بلقیس عزیز،
قصه گویانی مانند پدر شما اگر کتاب می نوشتند -شاید- مسیر آنچه را که امروزه ما در کتاب ها می خوانیم تغییر پیدا می کرد. آنان با ترکیب جادویشان کاری بس دشوارتر از نویسندگان واقعی انجام می دهند، چراکه نویسنده فضایی وسیعتر برای تفنن وتفکر دارد، در حالیکه قصه گویان به محض اجرای قصه هایشان منتظر نتیجه ی کار شان هستند، آنان باید به یکباره به فکر ساختار قصه وشخصیت پردازی وعملکرد آن باشند. در حالیکه نویسنده کمتر قادر به جمع همه ی این عوامل در کنار هم است.
قصه گویان اثر خود را در کتاب های نوشته شده ترک کردند. وما قادر به شمارش تعداد نویسندگانی که تحت تاثیر قصه های مادرها ومادر بزرگ ها ویا حتی زنان ومردان غریبه شده اند را نمی دانیم.
من نویسنده ای عراقی را می شناسم که دوستدار واقعی پدرش بود وتقریبا هر متنی را که می نوشت نوشته ای بود که الهام گرفته از زندگی پدرش وبه قول خودش „عزیزش“ بود. آیا واقعا اسیر محبت پدرش بود؟ یا هر فردی که شبیه او بود..! ویا اینکه پدرش واقعا یک ویژگی خاص به خودش را داشت وآن قصه گویی بود، که همه را وادار به گوش دادن به او می کرد؟
قصه گویان همیشه جادوی خاصی دارند، که اطرافیان را تسخیر خودشان می کنند، خاصیتی که می تواند آنها را به آواز خوان ونویسنده ویا رقصنده تبدیل کند. همه این هنرها سر منشا از داستان قصه ی اول است، قصه ای که هنرمندها آن را از قصه گوی اول شنیدند.
قصه فسون است. ومن تعجب نمی کنم که پدر تان از شما یک نویسنده ساخت، نویسنده ای که می تواند به خوبی شخصیت پردازی وساختار های داستانی بسازد.
در اینترنت دنبال کتابتان گشتم وامیدوار بودم که آن را مترجم به زبان عربی پیدا کنم، متاسفانه پیدایش نکردم خیلی خرسند میشدم اگر آن را می خواندم..
من برعکس شما هيچوقت مردان قصه گو دور ورم نبود، همیشه اطرافم پر بود از زنانی که قصه گویی را از بر داشتند، قصه ها را با ریزترین جزییات وصمیمی ترین احساس بازگو می کردند، طوری که شنونده را به وجد می آورد.
مادر بزرگم اولین قصه گو در زندگیم بود، وهیچوقت کسی بهتر از او جایش را پر نکرد. او می توانست داستانهای غمناک ووحشتناک را با نبوغی شوخ طبع بیان کند، طوری که اطرافيانش را از خنده نقش زمین میکرد، او تاثیر بسیار زیادی روی کودکان فامیل داشت، اگر قرار بود قصه ای را تعریف کند پس حتما ما دورش بصورت نیم دایره می نشستیم و نفس کیپ می کردیم مبادا قصه سرایش قطع شود.
پس از قصه گفتن او بحث را با ما باز می کرد، تا درباره ی انگیزه ی قهرمانان قصه بحث کنیم، اما خودش هیچ اظهار نظر نمی کرد. او مثل استادان کیمبریج به شاگردانش درس اخلاق وتصمیم گیری بر وفق می داد.
مادربزرگم بی سواد بود. اما همیشه هر کتابی را که با جلد قرمز می دید می سوزاند. او در تمام عمرش از سلطه صدام حسین می ترسید و سعی می کرد هر چیزی را که ممکن بود ساکنان خانه اش و فرزندانش را به زندان های رژیم بکشاند، پاک کند واز بین ببرد.
هنگامی که سال 2005 در سوریه به دیدار ما آمد، چندین کتاب را که جلد قرمز داشت روی هم انباشته کرد وخواست آنها را بسوزاند. بیشتر این کتاب ها آثار شعری کاملی از شاعران عراقی بود که توسط دار انتشاراتی که رنگ قرمز را برای چاپ جلد مقوایی کتابهایش انتخاب کرده بود، که طبعا بدون هیچ منظور وغرضی بود .. اما مادر بزرگم آنها را به „کتابهای کمونیسم“ می شناخت که در زبان عربی „شیوعیه“ نام دارند.
„کتب شوعیه“ (ومادر بزرگم کلمه را به این شکل لفظ می کرد) ومی گفت: که این کتاب ها بعثیها را خواهند آورد که دشمن سرسخت کمونیسم ها هستند.
بعد از اینکه به آلمان آمدم، فضایی خاص پیدا کردم، که آن را اختصاص دادم به فکر کردن به مادربزرگم و تاثیر ش بر من، قبل از این، تصویر او هرازگاهی، اینجا و آنجا به ذهنم خطور می کرد، اما تصویر واضحی نداشتم، آیا این بدلیل انزوا وتنهایی ست؟ آیا این بدلیل نبودن افرادی ست که نیستند؟ آیا واقعا در کنج ماندن باعث می شود انسان به گذشته خود بوضوح فکر کند، چراکه حال دلیل بارزی برای فکر کردن ندارد؟ نمی دانم، اما خوب می دانم انسان تنها در گذشته خود زندگی می کند، و زمان حال چیزی نیست جز یک اتاقک اکسیژن برای سرگردانی او در تاریخ، واله در سیر در جزییات آن، که بسیاری از جلوههای گذشته را کشف ومشخص می کند، طوری که گویی که اکنون اتفاق می افتند.
من هم بلقیس جان هفده ساله بودم که نوشتن را شروع کردم. نویسندگی جزیره وسیعی بود ومن تشنه بودم. می خواستم همه چیز را بنویسم. کاری جز نوشتن انجام ندادم اما عادت داشتم آنچه را که می نویسم با آنچه می خواندم مقایسه کنم، بنابراین همه چیز را پاک می کردم و این امر به مدت یک سال به طول انجامید.
شکست شرمساری بود.
آن زمان در سوریه زندگی می کردم. اتاقکی بیرون از خانه داشتیم که مناسب بود پاتوق دوستان من و برادرم باشد. اما متروک ماند، سپس در روزهایی که قصد نوشتن داشتم پناهگاهم شد.
اتاقک به درخت زیتون غولپیکری با رنگهای فراوانی روبه رو بود که هر فصل به طرز شگفتانگیزی رنگهایش را زیر پرتو خورشید تغییر می داد. این درخت غول پیکر هرگز از پذیرایی لانه های پرندگان جدید خسته نمی شد، جوجه ها گردنهایشان را دراز می کردند وسرشان را به بالا می بردند تا غذا بخورند و سپس بزرگ شوند، وپرواز کنند، تا دنیا را کشف کنند تا شاید دوباره به محل تولدشان بازگردند.
تماس اینترنتی در آن زمان در خانه ها رایج نبود ونمی توانستم از چیزهای که در عراق منتشر می شد با خبر شوم، اما پدرم کتابخانه بزرگی داشت، و من در آن زمان همه چیز و هر چیزی را می خواندم. و مطالعه ی من با ابهام آمیز و معماباز ترین نسل نویسندگان شروع شد. نسل جنگ دهه هشتاد که در نامه ی قبلی برایتان از آنها گفتم.
درختی که همیشه سبز و زنده وتنومند بود با آن شاخه های ضخیمش گویی برایم جاودانه بود، اما کم کم در برابر چشمانم پژمرده شد.
در آن اوقات بود که سودای فهمیدن اتفاق های که در دهه نود میلادی، برایمان افتاد، گریبان گیرم شد. زمانی که گرسنگی مجبورمان کرد که انسانیت خود را انکار کنیم، فقط برای اینکه یک روز بیشتر زنده بمانیم.
ومن شعر شاعران آن دهه را می خواندم.
شعر شاعران دهه نود از ناحیه ی ترکیب زبانی فقیرتر از شعر شاعران دهه هشتاد بود – نسلی که در جنگ حضور داشت – اما نازک دل تر و غرق در شکستگی اش بود اما سیاهی دنیا را به تمسخر می گرفت.
همیشه مگس ها سبقت گرفتند
از من
که برسند به تو
ای روزهای شیرین
عبد الامیر جرص- در سی و هشت سالگی بر اثر تصادف در کانادا جان باخت.
من شاعران این دو دهه را بسیار دوست دارم، زیرا شکسته ترین شاعرانی هستند که در زندگی ام خوانده ام.
اما بلقیس عزیز، بیشتر شاعران این دو دهه از مردها بودند، و شاعران زن انگشت شمار بودند، در عراق متاسفانه وجود نویسندگان زن کمیاب است. زمانی که آزادی نسبی برای زنان در داخل کشور پیش آمد، زنان به سیاست و کار اجتماعی پناه بردند وما در چندین دفعه در مراحل محنت بار، نجات پیدا کردیم، زیرا که زنان زمام امور را در دست داشتند. در تمام مدت جنگ، زنان همه چیز را اداره میکردند، و در دهه نود، زمانی که گرسنگی با پنجه های درنده اش، ما را زیر مشتش می گرفت تنها زنان بودند که ما را نجات دادند. آنها استعدادهای خود را در همه ی زمینه ها شکوفا کردند. خیاطی، نان پزی، آشپزی، قالی بافی، وحتی انواع لبنیات را درست می کردند.
هر زن در هر خانوادهای برای نجات خانوادهاش شغل محنت باری انجام می داد. از جانبی فکر می کنم مردانه بودن فضای فرهنگی -ومنظورم کافه ها، وکاباره ها وکلوپ ها است- که مانع ظهور بسیاری از نویسندگان زن شدند. این مکان ها واقعا در نرینه بودنشان غرق هستند.
تصور کن عزیزم حتی در دوره ی جنگ دهه هشتاد، برخی از شاعران که در جبه بودند که بخشی از آنها حتی در خط مقدم بودند، کتاب های کاملی نوشتند.. ولیکن زنان! چه جنگ های روزمره ای را پشت سر می گذاشتند، نبردهایی که آنها را از شرکت کردن جایگیر در جنبش فعالیت تالیف ونشر دور می کرد !؟
اما البته، با وجود این موانع، ما نویسندگان زن فوق العاده ای هم داریم. من یکی از آنها را خیلی دوست دارم. اسمش „انعام کچه چی“ است و چندی پیش خواندم که تعدادی از کتاب هایش را به زبان فارسی ترجمه کرده اند. امیدوارم مترجمان توانسته باشند موسیقی دلربایی را که در زبان ادبی این آثار است را به خوبی نقل کرده باشند و راهی برای ترجمه پارادوکس های زیبای زبانی این خانم یافته باشند.
بلقیس عزیز
در رابطه با سانسور کاملا با شما موافقم.
اما باید زندگی کنیم، به زیبا سازی آنچه در حال اتفاق افتادن است پناه ببریم. به سوی «چالش» برویم و به او بگوییم: بیا که ما ماموریت داریم. و به این منوال، بسیاری از آثار ادبی که زیر تیغ ستبر سانسور و خودسانسوری نهفته شده بود با موفقیت بیرون آمدند. وتوانستند سانسور چی ها را دور بزنند وبسیاری دیگر از آنها نیز موفق نشدند یا نا تمام ماندند و منتظر ماندند که باز نویسی شوند، یا منتظر ماندند که بطور عمیقتر از آنچه بود خوانده شوند.
ستایش «غم» نیز بسیار آزاردهنده است. گاهی از نویسندگان انتظار این را دارند که „تهی دست های خوبی“ باشند، تا نویسندگان بزرگی شوند.
اما به نظر من این گزافه گویی محض است.
گرسنگی مانند یک ویروس است که وقتی منتشر می شود موجب فقر مادی، اخلاقی و معنوی می شود. هیچ کس نباید آن را امتحان کند وهرگز نباید آن را تحسین کرد.
بلقیس عزیز
سانسورچی ها، اگرچه مقتدر اند، اما همیشه مایه ی تمسخر اند. ده ها داستان درباره ی سانسورچی ها می دانم که بیشتر آنها بسیار مضحک است. یکی از دوستانم همیشه می گفت: „چه کسی کار سانسورچی را می پذیرد جز نویسنده ای مغلوب ویا خواننده ای بد سلیقه ؟“
خرسندم که بالاخره کتاب را با چهار پایان متفاوت چاپ کردید. سعی خواهم کرد که روزی کتابتان را داشته باشم.
لطفا هر موقع وقت داشتید برای من بنویسید، از شنیدن خبری از شما و آنچه که زیر دست تان در کار بر آن هستید مرا خوشحال می کند.
با احترام فراوان
عمر