سلام هایکهی عزیز،
از خواندن نامهات خوشحال شدم و خوشحالتر از اینکه نوشته بودی توانستهای با نامهام ارتباط برقرار کنی. میخواهم نامهام را با آخرین کلمه از نامهی تو شروع کنم که برایم بسیار خاطرهانگیز بود. آخر نامه نوشته بودی (و چشم به راه پستچی!). امیدوارم این عبارت، درست برگردان شده باشد و منظورت همان شخصی باشد که نامه را به در خانه میآورد، البته از آن نامههایی که با دست، روی کاغذ سفید مینوشتند و گاهی هم حاشیههای آن نقش گل داشت. حالا هم پستچی هست. اما با پستچیهای سابق فرق دارند. این یکی بیشتر نامههای رسمی را میآورد و گاهی هم بستهای ارسالی از راه دور. مردم در حال حاضر کمتر به پستچی احتیاج دارند و اینترنت همین کار را میکند. اما سی سال پیش که اینترنت، کامپیوتر، تلفن و از این چیزها، دستکم در کشورهای ما نبود، پستچی تنها شخصی بود که میتوانست احساسات آدمها را از راه دور به هم برساند.
و این کلمه، من را برد به دورانی که دختری نوجوان بودم و کتاب خواندن عشقم بود. آن وقتها پس از خواندن رمان „بابا لنگدراز“ اثر جین وبستر آروز میکردم که کاش من هم مانند „جودی“ قیّم میداشتم تا برایم نامه میفرستاد. مخصوصاً که من هم از مشکلات مالی رنج میبردم! مانند جودی لاغر بودم و راه رفتن روی پشتبام خانهها بهترین تفریحام بود.
نامهگرفتن، آرزویی بود که برایم حسی دلانگیز داشت. بعدها دریافت هیچ نامهای آن حس لذتبخشی را که میخواستم، به من نداد. حتی تنها نامهای که از یک عاشق به دستم رسید و من هم از ترس افشاشدن، بیآنکه بخوانمش، آن را درون آتش بخاری انداختم تا بسوزد. زمستان بود و آتش هم بهترین وسیله برای نابود کردن مدرک جرمی که همین امروز هم، در کشور من، تاوان سختی مانند سنگسار شدن دارد. هنوز هم بعد از سالها که یادم میآید، مانند امشب فکر میکنم. کاش میخواندماش!
از اینکه با خواندن نامهام خندهات گرفته بود خوشحالم و از اینکه بعضی جملاتم توانسته بودند تو را به دنیای تخیل بکشانند خوشحالتر. فکر میکنم نامهای که بتواند خواننده را در چند سطر کوتاه، درگیر چند حس بعضاً متضاد بکند، شاید جالب باشد!
اما چنین نامهای نمیتواند مانند بعضی نوشتههای سراسر تخیلی باشد، چون فکر میکنم نامه جزوِ معدود نوشتههایی است که میتواند مستندی قابل اعتماد، برای آیندگان باشد. از این رو، کوشش نمیکنم در نامهنگاری از تخیل استفاده کنم، بلکه بیشتر تلاشم این است اتفاقاتی را ثبت کنم که بتواند برای خواننده در هر نقطهی دنیا و در هر زمان، جنبهی یادگیری داشته باشد، آنهم یادگیری در معانی مختلف. دلیل دیگر تخیّلی ننوشتن من این است که ما آنقدر در زندگی واقعی حوادث عجیب داریم که دیگر جایی برای پرداختن به تخیل نمیماند.
هایکهی عزیز،
تو از سنگینی این جملهام نوشته بودی “ من در تمام خاطرات چهل و نه سالهام از زندگی، هیچ صحنهی زیبایی را ثبت نکردهام که امروز بتوانم برایت از آن بگویم.“ و از اینکه اگر آن جمله، جسم میداشت، چه خرابیها که نمیتوانست به بار بیاورد؟ خوشحالم که احساسات ما از جنس ماده نیستند، چون فکرش را بکن، در طول میلیاردها سال زندگی بشر بر کرهی زمین اگر قرار میشد حرفها و احساسات و دردهای ما همگی جسم میداشتند، هرگز عمر کره زمین به اینجا نمیرسید تا من و تو مجبور شویم این دوره را با دردهایش تجربه کنیم. خیلی پیشتر از اینها، شاید همان زمان که فرزندان آدم، نخستین بار به هم ظلم کردند و یکی دیگری را به ناحق کشت، سنگینی غم این زورگویی نمیگذاشت دنیا تا امروز ادامه داشته باشد.
از اینکه صادقانه نوشتی „از دو سال پیش „و نه برای نخستین بار“ از نگریستن به جهان دست شستم، در مقابل تاًثرات، ذهن خود را مقفول و مسدود و عایقکاری کردم.“ ناراحت نمیشوم. تو و هر انسان دیگری حق دارد تصمیم بگیرد چه چیز را ببیند یا نبیند، و به چه اهمیت بدهد یا ندهد. اما از این جملهی من هم ناراحت نشو که نوشته بودم „وقتی از کنار ما میگذرید لطفاً چشمهایتان را برنگردانید!“
ما وضعیت غریقی را داریم که میداند کارش تمام است و به زودی خفه میشود، ولی محض آرام کردن قلبش، برای آخرین بار هم که شده، فریاد میزند. هرچند میداند کسی نمیشنود و نمیبیندش. میداند سیاست آنقدر بیرحم است که مجبورت میکند گاهی خودت را به کری و کوری مصلحتی بزنی، اما باز هم امیدواری به اینکه شاید بازهم انسانیت اختیارش را تمام و کمال به سیاست نداده باشد.
امروز یکشنبه است و قرار بود نامهام را برایت بفرستم، اما متأسفانه نشد زودتر از این تمامش کنم. در این دوهفته چند بار نامهی تو را خواندم، کمی برایم جملات سنگین بود، شاید عموماً به خاطر مشکلات ترجمه باشد یا خود متن، از این گذشته، باید زمانی جواب نامه را می نوشتم که حس آن را میداشتم. بالاخره در آخرین ساعات باقیمانده از روز یکشنبه تصمیم گرفتم بنشینم و جواب نامهات را بنویسم بنویسم، آنهم بنا به حدس خودت در یک اتاق روشن با کاغذدیواریهای مایل به سفید، نه کاملاً سفید شاید بشود گفت بیشتر مایل به فولادی، پشت یک میز تحریر سفید، با لپتاپ و باز هم نه روی کاغذ و نه با قلم. استکهلم، شهریست با طبیعت زیبا، و مردمانی سختکوش و زحمتکش، که آبادی شهر نشاندهنده تلاش آنهاست. شهری به نظرم بینهایت زیبا. گاهی که از پشت پنجره چشمم به آسمان میافتد، به یاد گفتهی خواهرم میافتم که با حسرت میگفت: میدانی معصوم! این آسمان را مردمِ جاهای مختلف دنیا هم میتوانند ببینند. هم بر فراز افغانستان و هم از فراز کشورهای دیگر، خوش به حال کسانی که از جاهای خوب میبینندش! او حالا نیست و سالهاست خودش هم آسمانی شده، اما من میتوانم آسمانی را که در روزهای سیاه ناامیدی و زیر سایهی حاکمیت طالبان میدیدم، از این نقطهی دنیا و در بهترین حالت هم ببینم و به خواهرم بگویم که من بالاخره موفق شدم دیدن آسمان را از یک مملکت آزاد تجربه کنم، جایی که همه چیزش ارزش دارد، انسان، گیاه، حیوان و خلاصه ذره ذره آفرینش برای مردمانش، حرمت و کرامت دارد، هیچ چیزی نمیتواند تبعیض به وجود بیاورد، هر چیز در همان شکل، رنگ و حالتی که دارد محترم است و ارزش دارد. حتی اگر این تجربه کوتاه باشد و روزی به خاطر سیاستهای مهاجرتی مجبور شوم این شهر زیبا را ترک کنم، اما هر چه باشد، تجربهی زیبایی است که هرگز فراموشش نخواهم کرد.
هایکهی عزیز،
در نامه قبلی برایت نوشته بودم „مانند آبی که هیچ سنگی نتوانسته باشد سدِّ راهش شود، نگذاشتهام چیزی مانع حرکتم گردد.“ و تو هم در نامهات از من خواستی برایت از این بنویسم „…که چه جور آبی بودی که هیچ سنگی نتوانست سد راهش شود؟ چطور توانستی این شوی، و چطور میتوانی، این که هستی، باشی؟“
عکسالعمل انسانها، به عقیدهی من، در برابر تغییرات زندگی یکسان نیست. مشکلات گاهی باعث نابودی ما میشوند، گاهی باعث خودکشی یا دستکم فکر کردن به آن، و گاهی هم باعث مقاوم شدنمان. واکنش همهی ما در برابر مشکلاتی مانند جنگ یا حتی مشکلات خصوصیتر در زندگی شخصی یکسان نیست. با نظر به همین نکته، من با وجود تجربهی هر دو نوع از مشکلاتی که هم در جامعه با آن درگیر بودم و هم در خانواده، اما یاد گرفتم که گاهی باید برای عبور از تنگناهای سخت زندگی، خودم را مانند جریان آب باریک کنم، مانند آبی که به سنگی میرسد و برای مدتها همانجا میماند، من هم در پی بروز مشکلاتی که رودرروی من قرار میگرفتهاند، صبر کردهام، البته نه به این معنی که همینطور نشستهام و هیچ فعالیتی نداشتهام، نه، باز هم مانند همان آب، کوشش کردهام تا روزنی بیابم و راهم را ادامه دهم. و اگر هم نتوانم بگذرم باید ابر شوم و دوباره در جایی بهتر ببارم.
به خودم یاد دادهام که در مواجهه با هر مشکلی در زندگی، نباید فقط به یک راه حل فکر کنم، باید برای زندهماندن و تغییر وضع پیش آمده، همیشه خودم را آمادهی مواجهه با بدترین شرایط نگه دارم و به این فکر کردهام که حالا در این بدترین شرایط، بهترین کاری که میتوانم بکنم چه خواهد بود؟
من هم مانند هر انسان گاهی از شدت ناامیدی تمام شب را بیدار بودهام و از ضعفی که داشتهام تا صبح گریستهام، اما صبح که از جایم برخاستهام، چیزی نو در وجودم متولد شده بوده، امیدی نو و توانایی نو.
به دنیا که می آمدم کسی از من نپرسید آیا میخواهی بهجایی با این و آن مشخصات بروی؟ کسی به من این حق را نداد و نگفت میتوانی خانوادهات، جنسییتات و زادگاهت را انتخاب کنی. اما حالا که آمدهام میتوانم و باید خودم تصمیم بگیرم تا آنگونه که میاندیشم زندگی کنم، نه آنگونه که دیگران میاندیشند. البته همین خواسته، در مملکت من، حرف سنگینی است مخصوصاً برای زنان.
در پایان، هایکهی عزیز، من هم مینویسم: چشم به راه پستچی خواهم بود! امیدوارم با آنکه دیگر شوق و رؤیای „جروشا ابوت“ شدن ندارم و تو هم „جرویس پندلتون“ نیستی، اما شاید بتوانم از این طریق، احساس زیبای دوران نوجوانیام را برای دقایقی هم که شده، برای خودم زنده کنم.
با مهر
معصومه کوثری