Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

من برخواهم خاست

Übersetzung: Sarah Rauchfuß

Schatten hinter einem Vorhang © Privat
„You know, Marica, I think this time I really have to leave the Middle East, forever.“ © private

خوبی ماریکا!
نامه ات را وقتی خواندم، ساعت ها به سقف خیره شدم .به صدای ناموزنی خش خش سیم های برق که بی جان از داخل لامپ چسبیده به سقف اتاق را پر کرده است گوش می دهم و جملات نامه ات توی مغزم رژه می روند.
ماریکا ؛ من باید از روی این تخت لعنتی بتوانم جدا شوم .من باید این اتاق را ترک کنم و دور بروم .دور.جایی بسیار دور .می دانی ماریکا ؛ گمانم این بار باید برای همیشه خاورمیانه را ترک کنم . برای همیشه . هنوز پاهایم می لرزند وهنوز تپش قلبم را میان رنگ پریدگی صورتم احساس می کنم .انگار همین امروز بود وقتی سرباز طالب دستش را دور دست پسر نوجوانم انداخت و با تمام وجود زهرخنده اش را توی صورتم پخش کرد .پسرم را به سمت خودش کشید وبعد به ماشین رنجری که پر از سرباز طالب بود اشاره کرد وگفت پسرت را برای پیوستن به سربازان ما برای جهاد در راه خدا به منطقه پنجشیر می فرستیم . ومن احساس کردم تمام وجودم به نیست رسید وخودم را ذره ای معلق در هوا احساس کردم که هیچ توان وهیچ قدرتی برای فرار ندارد .مغزم کاملا ازهرکلمه وهر التماسی خالی شد .نمی دانستم چه کنم .حتی قدرت اعتراض ازمن گرفته شد و فقط فهمیدم پاهایم می لرزد وزمستان برای همیشه درخونم جوانه زد .
ماریکا ؛ یک هفته بود در شهر پخش شده بود که سربازان طالبان پسران نوجوان را برای پیوستن به طالبان بدون این که خانواده هایشان مطلع شوند ، برای سربازی وجهاد در راه خدا می برند ولی من این خبر را نشنیده بودم چون تمام هفته درحال جابه جا کردن خانه ام وتغییر مکان زندگی بودم آنهم برای ترس از دست دادن دخترنوجوانم که تازه گی پای به سیزده سالگی مانده بود ، خواب را ازمن ربوده بود وبرای امنیت دخترم نقل مکان می کردم .و نمی دانستم دراطرافم اتفاقات دیگری به همین بدی که دخترنوجوانم را بخواهند به پیرمردی بزرگتر ازخودش به شوهر دهند ، می تواند اتفاق بیفتد. تا این که صبح دیروز وقتی همراه پسرم برای خرید نان رفته بودیم ، ناگهان ماشین رنجر طالبان با آن پرچم های سفیدشان که نام خداوند را رویش می رقصاند در کنارمان توقف کرد و سربازی از ماشین پیاده شد ودرمیان برگ های پاییزی که سنگفرش خیابان را پرکرده بود وسوز سرد هوای پاییز که خبر اززمستان سردی را می داد ، برای پیوستن به سربازی پسرم را می خواستند به اجبار ببرند. وقتی از دست پسرم گرفتند ، حلقه های نان که داغ بودند وعطرخوشش هوا را مست کرده بود از دستانش برزمین افتاد وهمچون بره ای در چنگال گرگ با چشمانی که مردمک هایش می لرزید به من خیره شد وبا ترس گویا فریاد می زد : مادر…. و من با ومغزی که ازهرکلمه ای خالی شده بود وهرلحظه ممکن بود روی زمین از فشار استرس بیفتم، فقط ناامیدانه به سرباز نگاه کردم ..نمی دانی ماریکا ، وقتی در یک لحظه به خودم نهیب زدم که بیدارشو ! نباید متوقف بمانی .این جا ثانیه ها از هر قیمتی گران تر است ونباید از دست بدهی ، وناگهان دست دیگر پسرم را به طرف خودم محکم کشاندم ،احساس کردم تمام سنگینی وسهمگینی امواج دریا را یک تنه به طرف خودم می کشم . پسرم به طرف من آمد وبا دست دیگرم به سمت سرباز طالب اشاره کردم : نه ! حالا نه !…سرباز طالب با ان پارچه ای که به سرش بسته بود وچشمهایی که سرمه اش کرده بود ،از این که با این محکمی نوجوانم را به طرف خودم کشیده بودم متعجب مانده بود .بدون این که حرفی بزند اسلحه اش را به دست دیگر داد . ومن قبل ازاینکه تصمیم دیگری بگیرد به سربازطالب گفتم : پدرش مریض است و باید او را به پزشک ببریم .ولی شما نگران نباشید ، همین که او را به پزشک بردیم خودم پسرم را برای راه خدا به مرکزتان می آورم واو را به شما تحویل می دهم .من قول می دهم که او را برایتان بیاورم …و مستقیم به چشمان سرباز طالب نگاه کردم . او بدون این که چیزی بگوید به طرف ماشین خود برگشت وفقط با سراشاره کرد که منتظر می ماند .
ماریکا! وقتی ماشین طالبان ازجلوی چشمانم دور شد ودر پیچ خیابان گم شد و خاطرم جمع شد که از بردن پسرم منصرف شدند ، من به روی زمین افتادم چون زانوانم دیگر تحمل این همه فشار ومصیبت را نداشت. زانوانم نمی توانست حجم آن مقدارترسی که به یک باره روی من ریخته بود را طاقت بیاورد .پسرم کنارم خم شد و آرام آرام گریه کرد . پسرم به ریاضیات علاقمند است ودوست دارد در آینده یک پزشک موفق شود ولی حالا دراین خاک مادر مرده ،باید اسلحه که وزن آن سنگین تر از وزن پسرم است برشانه بگذارد وبه جنگ برود ! آنهم برای باورها واعتقادهایی که جهان را به سمت سیاهی بیشتر می کشد،برای خرابی بیشتر جهان همراه با کرکس ها بجنگد .برای از بین بردن بیشتر وخرابی بیشتر نبرد کند درحالیکه باید برای درس خواندن و ساختن فردای سبزی درسنگر علم و دانش مبارزه کند !…..وقتی دوان دوان با پسرم به خانه برگشتم ؛بلافاصله دوباره با دو دخترم خانه ام را تغییر دادم وبرای چندمین بار محل زندگی ام را درشهری که دیگر ازهرغریبه ای برایم غریبه تر می شد تغییر دادم.
ماریکا ! من از روی این تخت بلند شدم .اخرین خط نامه ات که جمله ای از فرانکل است را دوباره می خوانم
انسان موجودی است که همیشه تصمیم می گیرد که چیست ؟!
ومن تصمیم می گیرم قدرتمند تر از هر قدرتی ازجایم بلند شوم و هیمن حالا باید ترک کنم .تمام این خاک را .تمام گذشته را . باید ترک کنم .هرآنچه که دارم وهرآنچه که ساختم را باید بگذارم وروح خسته و ترسناک از آینده ای که برایم هیچ روشن نیست را روی شانه هایم بگذارم تا باز بروم .بروم و بروم تا به جایی که این نیستی واین نابودی را به هست شدن ، به ساختن وبه قول فرانکل به معنا متصل کنم و دوباره جان ببخشم . دوباره جوانه بزنم ودوباره سبز شوم و رشد کنم آنهم نه به تنهایی ؛ همراه با تمام فرزندانم؛ تمام آینده ام وتمام فرداهایم رشد کنم و درختی بشوم تنومند وپراز ریشه های محکم درخاکی که هیچ سیل وطوفانی نتواند تکانش دهد. تشکر ماریا که برایم با این نامه ای که به موقع فرستادی ؛روزنه ای ازنور شدی تا برای حرکت چون گلهای افتابگردان رو به تابش نور خورشید ؛ گلبرگ هایم را باز کنم وبا تمام وجود بتابم ومقاومت کنم .
راستی ماریکای عزیز؛ برایم آرزو کن .آرزوی این که توان داشته باشم تا بتوانم ادامه دهم .توان داشته باشم که خسته نشوم .توان داشته باشم که کم نیاورم وبروم ..بروم و بروم .برایم دعا کن ماریکا .
بتول

ناگفته ها - پروژه ی ادامه ی نوشتن ِ افغانستان، ابتکارعملی از بنیادِ کا اِف وِ، در همکاری با ‘’افغانستان، ناگفته هایت را بنویس’’ است.

 

Nächster Brief:

Ich werde aufstehen - Brief 4

Ich las Deinen Brief und habe dann stundenlang dagelegen und an die Decke gestarrt. Ich lauschte dem unregelmäßigen Knistern in den Stromkabeln, die leblos aus der Deckenleuchte über mir herausquellen, während kontinuierlich Sätze aus Deinem Brief in meinen Gedanken vorüberzogen. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner