Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Europa Weiter Schreiben - Briefe > Mostafa Hazara & Batool Haidari > Verharren ist keine Option - Brief 2

حوصله اش نیست

Übersetzung: Dr. Lutz Rzehak Aus dem afghanischen Persisch

During her escape from Afghanistan, Batool photographed several stops along the way. © private

 نامه یکم:

خوبی تو مصطفی؟

نامه ات را درست زمانی باز کردم که باران در دل نیمه شبی زیبا و آرام می بارید، بارانی که صدای قطرات اش، خبر ازعطر فردایی آفتابی می داد. زیر روشنایی صفحه ی لب تاب، به سرعت خط هایش را خواندم. همچنانکه نامه ات را می خواندم، نفس در سینه ام حبس شده بود. می دانی مصطفی، تو مرا به درونی ترین حالت روحی ام فرو کشیدی… حالتی که از مدتها پیش، در خود دفنش کرده بودم. دو ماهی می شد که همراه دختران، گروه تظاهرات راه انداخته بودیم و تمام این دو ماه، با بسیاری از دوستان در کشورهای دیگر برای برپایی تظاهرات سرتاسری، مشغول فعالیت و برنامه ریزی بودیم. تعدادی روی پوسترها کار می کردند و قرار شد چندتایی از دخترها، فعالان هر کشور را بیابند و آنان را برای برگزاری سالروز مرگ افغانستان در 15 آگوست، جهت راه اندازی تظاهرات مردمی فرابخوانند. یک عده از دختران هم در افغانستان روی این پلان گرفته بودند که چطور می توانند بدون آنکه جان شان به خطر بیافتد، بعد از مدتها در شهرها، تظاهرات راه بیاندازند. و حالا، لا به لای اینهمه دوندگی، چشم دوخته بودم به کلماتی که تو برایم مسلسل وار فرستاده بودی، کلمات و عباراتی که همه ازاعماق قلبی شکسته برآمده بود. در این کلمات، انگار تو زبان گویای همه ی ما بوده ای، همه ی ما زنانی که مدت ها می شد فرسایشِ تدریجی روح زنانه مان را، فراموش کرده بودیم، روحی که پیوسته از آن، به لطافت یاد می کنند، شعرا برایش ترانه می سرایند وآهنگسازان نت می سازند، اما ما میان انواع و اقسام دوندگی ها، در خلال مبارزات زنانه مان گمش کرده بودیم. انگار نمی خواستیم برای مدتی در جهانِ „احساسِ زن بودن“ مان گام بزنیم و تنها دغدغه ی فراروی ما در این یکسال، این بود که چطور باید برای بودن و زنده ماندن مبارزه کنیم، همچنان کنارهم بمانیم، برای یکدیگر پل بشویم و بازو بگردیم، و بتوانیم زیر بیرق طالبان، همچنان هستی زنامه مان را ادامه دهیم.
می دانی مصطفی! مدت ها بود اشک را از چشم هامان پاک کرده بودیم، گمانم دریچه اشک در برابر این سخت جانی ما برای همیشه کور شده بود و حالا، ما با قلبی سنگ تر از هر صخره، فقط به روشهای مقاومت و ایستادگی در برابر سپاه نادانی فکر می کردیم و هر روز، شیوه و راه تازه ای، برای زنده نگهداشتن صدای عدالت خواهی مان می آزمودیم.
خطوط آخرنامه ات که تمام شد، دنیای بی وطنی و بی هستندگی خودم، در جایگاه زن افغانستانی، برایم رنگ و رو گرفت و ناگهان خودم را درون کلیسایی بزرگ، تنهاتر از همیشه یافتم، کلیسایی که سقفش پر است از تمثال پیامبران و فرشتگانِ بال طلایی، که مهربان ترین چهره ها و آرام ترین چشمها را از آن خود کرده اند. بعد خود را آنقدرغریب یافتم که اشک، سراسر پهنای صورتم را شست. جملات نامه ات دوباره در مغزم بنا کردند به رژه رفتن. تو درست می گویی؛ حقیقتاً ما نیست شدیم و در لغتنامه ی هیچستان، مدخلی از هیچ گشتیم. ترومایی که برسر همه ی ما آمد، آنقدر فجیع و تکان دهنده بود که گمانم محققان سازمان بهداشت روان باید برای این فروپاشی روح، نام اختلال تازه ای را کشف کنند و به تحقیق بر آن سالها کار کنند. نمی دانی مصطفی طی این یکسال، چه قدر بی رمق شده ام و جانی در جسم من نمانده، حتی دیگر نای نوشتن و تایپ کردن هم ندارم، ولی مجبورم، مجبورم همچنان مقاومت کنم و ادامه دهم، درست مثل درختی که ریشه هایش از جا کنده شده و میان طوفان و باد و درآغوش امواجِ غران، در حال مقاومت است و با تمام وجودش تلاش می کند از زمین کنده نشود، پرت نگردد، از کمر نشکند، حتی اگر باد برگ هایش را ببرد و شاخه هایش را موجهای خشمگین، با خود بکنند و به هر طرف پرتاب کنند، ولی او می خواهد خسته و درمانده همچنان روی پایش قدرتمند بماند، حتی به رغم هزارتکه شدن، باز هم بماند و بماند … مصطفی! مجبورهستم لبخند بزنم و به هر پیام صوتی که دخترها درواتساب برایم می فرستند، در هر وقت روز و شب؛ پاسخ بدهم، آنهم با محکم ترین صدا و گرم ترین لحن، آنها را نویدها بدهم از سرزدن صبح آرام و فردای سبز، یا به دل ترس های دختران فرو بروم و ساعتها، لایه های اضطراب و خشم شان را به کناری بزنم، تا بلکه برایم قصه کنند که طالبان چه به روزشان آورده، و زجر مدرسه نرفتن و سر کار نرفتن و در دانشگاه حاضر نشدن، چه به سرشان آورده و بگویند چرا، گاهی حتی در خانه ماندن برای شان از سرکردن در هر پناهگاهی ناامن تر می شود، و من بعد از شنیدن دردِ دل شان، با پیش کشیدن هزارو یک راهکار روانشناختی، که گاهی برای شان راه حل کم می آورم، نگذارم و اجازه ندهم در گل و لای منجلاب افسردگی روحی شان غرق شوند.
می دانی مصطفی؛ به محضِ تمام شدن هر دیالوگ و جان دوباره دادن، حتی به اندازه ی کورسوی امید به آن سوی مرزها در وحشتستانی چون افغانستان و بعد از خاموش کردن اینترنت موبایلم، صبح که می شود، بالشت ام هنوز از قطرات اشک هایم خیس است و من ناآرام و حیران تر از هر شبگرد سحرخیز، چشم به طلوع خورشید باز می کنم تا باز بتوانم امید را زنده کنم و فردای نامعلومی را که به رنگ سیاهی درآمده، با هزارو یک رنگ، نقاشی کنم و جوانه بکارم. در این سخت ترین روزهای من، بعد از ترک وطن، همین کسب و کار من شده است و خدا می داند که چه توانی از من می گیرد. ولی هنوز به نابودی نرسیده ام. هنوز تلاش دارم مثل غریقی که باید خودش خودش را نجات دهد، آنهم در شرایطی که هیچ ناجی وجود ندارد، به ساحل برسم. من به فردا امید دارم. من ستاره های کوچک را از دور می بینم که برایم چشمک می زنند وعطر نسیم خوش سحرگاه را همیشه احساس می کنم.
نمی دانم مصطفی، دقت کرده ای جهان چه قدر بزرگ است و دنیا تا چه اندازه رنگارنگ!؟ من اما این را نمی دانستم. من „ماهی سیاه کوچولو“ی صمد بهرنگی بودم که نمی توانست و نمی گذاشتند از برکه ای که برایش ساخته بودند، خارج شود. و آن ماهی، حالا به دریا رسیده و حیران آن، و سرسبزی دشت بزرگی است که به آن پا گذاشته. مصطفی! تو نمی دانی من کوه ها و دریاها، آسمان ها و دشت ها را پشت سر گذراندم تا دوباره بتوانم نفس بکشم و به زندگی ام، نه؛ به زندگی فرزندانم، دخترانم؛ آنهم دور از تمام هیاهوهایی که دین برایم ساخته بود، روشنی بیاندازم، و به آن جان دوباره بدهم. من می خواهم در آستانه ی یکسالگی سقوط افغانستان، دوباره بایستم. سربلند کنم و به پرتو خورشید سلام دهم. درست مثل اکنون که سپیده دمان، آسمان این شهر را روشن کرده، و من باز باید به زنی قدرتمند تبدیل شوم، زنی که دیگر نای و رمقی برای گریستن و ناله کردن ندارد؛ حوصله اش نیست مصطفی! هیچ حوصله ی زاری کردن ندارم. می خواهم دوباره با همین صبحی که به سرعت دارد با فروافکندن پرتو خود، این شهر تاریک را روشن می کند، به زنی تبدیل شوم که باز می خواهد صدای زنان دیگر را بشنود، بازو به بازوی شان در راه عدالتخواهی و برابری بجنگند و بر طبلِ رسوایی سیاهی و مرگ حاکمیت دینی بکوبد، آنهم از هر پنجره ای که بتواند درهایش را با قدرت باز کند و نور آگاهی و زندگی را بتاباند.

بتول حیدری.
رُم / ایتالیا

Voriger Brief:

Verharren ist keine Option - Brief 2

Batool Haidari an Mostafa Hazara: Als ich Deinen Brief öffnete, fiel ein schöner und ruhiger Mitternachtsregen, ein Regen, dessen Tropfen mit ihrem Plätschern einen wohlduftenden und sonnigen nächsten Tag ankündigten. Schnell las ich Deine Zeilen im Licht des Bildschirms. LesenText im Original

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner