Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

راستی گفتم خواب

Übersetzung: Dr. Lutz Rzehak Aus dem afghanischen Persisch

© John Towner (modifiziert)

سلام بتول جان،

خودت احوال پرسی های معمول و رسمی را از بَر بخوان، و جواب بده؛ اما بعدش یکراست می روم سر اصل مطلب که حالم خوب نیست. نمی دانم چرا. به هر دکتری که می روم، یک سری آزمایش تجویز می کند و می گوید: حالِ مدنی ات خوب است و حالِ روحی ات نه! بعد یک مشت قرص ضد افسردگی می دهند که ببر بخور تا عملکرد مغزت درست شود و سپس حالت بهتر شود. یک بار رفتم دکتر و به او گفتم: دردِ وطن دارم جناب دکتر و او گفت اداره بیمه و دولت فخیمه فرانسه بابت درمان درد وطن تو هزینه ای نمی دهد و بهایش را باید خودت به صورت شخصی بپردازی!
وطنِ تنم درد می کند بتول! تو که روانشناسی، بهتر می فهمی دردم را. کابلِ استخوانم درد می کند بتول! تو که کابل دیده ای بهتر می فهمی دردم را، پل سرخ قلبم نمی زند بتول! تو که پل سرخ بوده ای بهتر می دانی زبانم را.
دچار شده ام. دچار بیماری امید در اوج ناامیدی. مرضی دردناک تر از سرطان. امید دارم به کابلی بازگردم که می دانم نمی توانم بازگردم. روزهای اول ورودم به فرانسه، قرار بود در شب شعری اشتراک کنم. گردانندگان اش از من پرسیدند که اگر می توانی دو خط برای ما از خودت بنویس تا تو را پیش از آن معرفی کنیم. و این اولین پتکی بود که بر سرم فرود آمد. به راستی من کی هستم در اینجا؟ تا بخواهم شروع کنم نامم را که من مصطفی … سریع می گویند، ببینم تو مسلمان هستی؟ نماز می خوانی؟ خطر نداری؟ و تخلصم را که اوه… می دانی وقتی در میدان هوایی کابل بودم، تخلصم می خواست مرا نگه دارد در کابل … تخلصم می خواست مرا بکُشد… می خواست مرا دفن کند… همان لحظه که طالبی با قندان تفنگی به کمر کوبید و گفت: هزاره، همین جا دفنت می کنیم! کجا می خواهی بروی؟
و خب تا بخواهم بنویسم که شاعر… کدام شعر؟ به چه زبانی؟ اینجا که کسی فارسی نمی فهمد … چه فایده که هرچه بخوانی بدرد کسی نمی خورد… همه فقط نگاهت می کنند و سر تکان می دهند، بر فرض اگر فرانسوی یاد بگیرم، آن وقت با کابوس هایم چه کنم که فارسی است… می توانم فرانسوی بنویسم، اما به فارسی در سرم بلند بلند فکر کنم… و این پتک چنان بر سرم می خورَد که نمی توانم بخوابم. راستی گفتم خواب… چند روز پیش دوست و همسایه کابلی ام در پاریس، رویا حیدری، تلفن زد و گفت بیا پایین قهوه بخوریم. رویا تعریف کرد از خوابی که شب گذشته دیده بود که در کابل بوده و در خیابان های شهرنو قدم می زده که ناگهان در خواب اش انفجار می شود. رویا با چشم های سراسر اشک، تعریف می کرد که با خودش گفته، درست است هنوز انفجار است و هنوز احتمال مرگ فراوان، اما او کابل را به خاطر همه چیزش دوست می دارد و به همین علت از انفجارش نمی ترسد. فکر کن چه اتفاقی بتول! من هم مشابه همین خواب را دیده بودم. خواب دیدم در پل سرخ هستم و انفجار می شود و من سراسیمه با خودم می گویم، کابلِ جان عزیزم، من با همین دردها دوستت دارم. و چه اتفاق تلخی که حتا کابل در خواب های مان نیز گلوله می خورد و خب من هم چند باری در خواب گلوله خورده ام در پاریس، گلوله به قلب و پا و شُشَ ام خورده و وقتی از خواب بیدار شده ام، دست کشیده ام تا ببینم چی شده و چی نشده، و خب، تنم زنده بود. در خواب هنوز پای چپم زخمی است و درد می کند. راستی این دردها را باید به کی بگویم بتول… می ترسم کیس پناهندگی ام به مشکل بر بخورد. راستی وقتی رفته بودم به اداره پلیس که کارهای پناهندگی ام را انجام بدهم، با ماًمور اداره پلیس دعوا کردم و مترجم گفت اگر این کارها را بکنی مجبور می شوند دیپورتت کنند و گفتم ای جان! توفیق اجباری بازگشت به کابل چه حالی دارد! و به دعوا ادامه دادم.
و خب با خودم فکر کردم که اگر به کابل بازگردم، احتمالاً در همان میدان هوایی کارم یکسره می شود و می میرم و به پل سرخ نمی رسم. ولی می دانی، بعضی وقت ها زنده ماندن یعنی بدشانسی، گاهی به این نتیجه می رسم که از بخت بد، زنده مانده ام و این چیزها را می بینم. بدبختانه هنوز زنده ام و باید روال یک زوال را به چشم خودم ببینم. مثل سیّد جواد و محمدعلی محمدی و مریم که ندیدند این روزگار را و حداقل در یک متر از کابل، جایی ابدی برای خودشان دارند. البته من هم این مکان را در کابل از قبل خریده بودم. در تپه شهدای دانایی، کنار قبر پدرم، یک جایی برای خودم خریده بودم که کنار پدرم بمانم تا ابد. اما خب، انگار قرار نیست به آنجا بروم و کنار پدرم مثل کودکی ام بخوابم. چرا که از شوربختی، قبولی ام را یک هفته بعد گرفتم و حالا رسماً یک تبعیدی با مدارک بین المللی تحت حمایت دولت فخیمه فرانسه هستم.

دلم تنگ است بتول! حالم نیز خوش نیست. خانه ی پاریس ام را شبیه طویله درست کرده ام؛ چرا که حاضر نیستم خانه به آن“خانه“ بگویم و بد ماجرا اینجاست که باید بمانم در هم اینجا، چرا که هیچ راه دگری ندارم.
شده ام موجودی که از شرق جنگ زده آمده و در غرب، مثل حیوانی در باغ وحش انسانی نگاه اش می کنند که ای وای، افغانستانی با دست غذا می خورد؟ عاشق می شود؟ آدم نمی کشد؟ مرد افغانستانی سر نمی بُرد؟ مسلمان هستی؟ گوشت خوک اذیتت نمی کند؟ اینگونه خودم را حس می کنم و کاری از دستم بر نمی آید.
گاهی فکر می کنم که باید کابل را فراموش کنم و خب، کابل برای من مثل دخترکی ده ساله است که دستش را گرفته ام و با خودم می برم اش به کوچه کوچه پاریس و خب، دخترکم بیمار است بتول، … بیمار است و فکر نمی کنم دوام بیاورد در آب و هوای پاریس، کابل من بیمار شده در اروپا… و گمانم که روزهای آخر عمرش باشد. هر شب گریه می کند و هر روز خسته است.
این حرف ها را باید به روانشناسم بگویم. می روم به روانشناسم زنگ بزنم. مواظب خودت و کابل قلبت باش!

به امید دیدار
مصطفی
ششم اوتِ دوهزار و بیست و دو.

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner