سلام بتول جان،
نامه ات را وقتی خواندم که برای سفر آمده بودم به سوئد. راستش را بخواهی، میخواستم از سالروز پانزده آگوست فرار کنم: فرار از فراری دیگر. بخشی از زندگی من در غرب را فرار تشکیل داده. گاهی میروم کنار رودخانه ی „سِن“ و با مردم مست میخوانم و می رقصم تا فرار کرده باشم. گاهی آنقدر شراب میخورم که با اهالی کنار رودخانه سن فارسی حرف میزنم و آنها مدام میپرسند: „وات، وات، وات، وات…!“
گاهی آنقدر پیاده در پاریس راه میروم که مسیر برگشت خانهام را گم می کنم. به ساختمانهای این شهر نگاه می کنم. به مردمی که فرانسوی حرف میزنند و راستش را بخواهی، خیلی حسادت میکنم که چرا فرانسوی نیستم! چرا من وارث این شهر نیستم. چرا فرانسوی زاده نشدهام که دستکم شهری سالم را به ارث ببرم. چرا صاحب شناسنامه ای نیستم که با غرور بتوانم فرودگاه به فرودگاه سفر کنم و همه با روی باز بگویند: خوش آمدی!
چرا هویتی ندارم که بانک شک نکند به پول آمده به حسابم؟ آخر چند روز پیش قرار بود مبلغی بیشتر از هزار یورو به حسابم بیاید. این پول بابت کارمزد یک طرح ادبی ام بود که یک نهاد رسمی می پرداخت. دو هفته منتظر ماندیم و عاقبت مسئول مالی این نهاد تماس گرفت و گفت باید از نزدیک صحبت کنیم. سپس توضیح داد که بانک، آن مبلغ را بلوکه کرده است. میدانی چرا؟ چون من از افغانستانم و احتمال تروریست بودنم برای سیستم اقتصادی و سیاسی اروپا فراوان است. ترسیده اند که مبادا این پول صرف کارهای ناشایست شود و چندین سؤال و جواب در پس اجازه ارسال پول گذاشته بودند که هفت خوان رسم بود برای خودش. خلاصه، مسئول مالی معذرت خواهی کرد و گفت پول را نقد خواهد داد.
داشتم میگفتم که چقدر حسادت میکنم به اینکه فرانسوی نیستم و بدتر از آن، به زبان فرانسوی فکر نمیکنم که بتوانم به زبان فرانسوی شعر بنویسم.
داشتم میگفتم که چقدر فرار میکنم از همین قصه و غصه ی افغانستان. فرار میکنم از پانزده آگوست.
از وقتی آمدهام فرانسه نمیتوانم درست غذا بخورم. غذا در گلویم گیر می کند و یاد ضربالمثل „یک آب خوش از گلویم پایین نمیرود“ می افتم. سه بار تا به حال خفه شدهام و دو بار هم کارم به بیمارستان کشیده. نمیتوانم درست غذا بخورم. فکر میکنم اعصاب سمپاتیک ام هنگ کرده. حسودم و فراری ام و یک آب خوش از گلویم پایین نمی رود.
هفته بعد در پاریس مراسم شعرخوانی دارم. اولین مراسم رسمی شعرخوانی ام در اروپا و راستش را بخواهی، از حالا مثل بیدی در باد می لرزم. میترسم از اینکه وسط شعرخوانی گریه نکنم. میترسم از اینکه قلبم نگیرد…تشنج کنم. میترسم از اینکه میان صدها انسانی که زبانم را نمیفهمند، شعر بخوانم و به تنهایی روایت خونین سرزمینم را بازگو کنم. من صدها بار در محافل شعرخوانی بودهام و شعر خوانده ام. ولی این یکی فرق دارد که تنهایم بتول. مثل پسربچه ای در رینگ بوکس، تنها هستم در این روایت خوانی،
اما مجبورم بخوانم بتول. یک سال فرار کردم از همه چیز و حالا همه گلویم را گرفتهاند که کجا است ادبیاتی که از آن دم می زدی؟ چه کسی قرارست روایت کشتگان را بگوید؟ مگر نمیخواهی به عنوان نویسنده، در غرب زندگی کنی؟ چرا شعر نمی خوانی؟ نکند تمام حرفهایی که راجع به ادبیات افغانستان میزنند دروغ است؟ یا نکند تو دروغ میگویی و شاعر نیستی.
مجبورم به این رینگ بروم. هرچند با خودم فکر کردم که گریه برای وطن بد نیست. اما میترسم مردم فکر کنند دارم این کارها را محض جلب توجه می کنم! میدانی بتول، به اروپا که آمدم از یکی دو نهاد ادبی پیشنهاد دریافت جایزه های متعدد گرفتم. اما گفتم من قبول نمی کنم. شما مرا نمیشناسید و اصلن شعری از من نخوانده اید. آنها گفتند همین که از افغانستان هستی و چند شاعر بین المللی دیگر تو را تأیید می کنند برای ما کافی است. چطور میتوانستم آن جوایز را قبول کنم؟ قلبم میگفت اگر اینگونه قبول کنی یعنی در حال تجارت هستی با نام کشورت! با خودم گفتم اشکال ندارد پولش را قبول میکنم و به مردم افغانستان میفرستم و لوح تقدیرش را می سوزانم و تمام! حداقل میتوانم اینگونه کمکی به مردم بکنم. بعد گفتم این خیانت است. به عنوان شاعر افغانستانی اگر نتوانسته باشم روایتی از مردمم را بگویم جایزه فایدهای ندارد. به آنها گفتم صبر کنید تا چند شعر ترجمه کنم و برایتان بفرستم. آنها گفتند فرصتی نیست. تا چند وقت دیگر قصه افغانستان فراموش میشود!
زندگی ما همین است بتول. در یک طرحواره ی بزرگتر اگر بگویم، زندگی انسانهای فراری همین است. قصه افغانستان چیزی است شبیه سوریه و عراق و برخی کشورهای آفریقایی که هر چند وقت یکبار تبدیل به آییه ی عبرت جهان اول میشوند، یا تبدیل میشوند به عاملی برای تمرین بشردوستی در جهان اول. ما در نهایت خوراک های خبری خوبی برای رسانهها هستیم. مرگ هرچه تراژیک تر باشد، ارزش خبری اش بیشتر است. کدام نشریه اروپایی حوصله دارد قصه دختران کابل را ترجمه و چاپ کند؟ کدام نشریه حوصله دارد شعرهای خونین مرا چاپ کند؟ مگر کاغذشان اضافی است؟
چند روز پیش شعری نوشته بودم درباره توالت. نوشتم توالت ها در اروپا خیلی با کلاس هستند. تابلوی نقاشی دارند و در کنارش روزنامه ای برای مطالعه. نوشتم آنها چه با کلاس دستشویی میکنند. کاش دولت های اروپایی و آمریکایی هم در کشورهای جهان، درست دستشویی می کردند. مثل دولت آمریکا که بر سر روزگار ما ادرار کرد و رفت. مثل دولت های استعماری انگلستان و فرانسه که آفریقا را با توالت عمومی اشتباه گرفتند و تا می توانستند در آن ممالک ادرار کردند. و تازه، ثروتهای آنها را با خود برداشته اند و با آن، موزه درست کردهاند.
! و با فخر میگویند! از جاذبه های مهم توریستی هر شهر اروپایی موزه است
چه جهان نابرابری بتول. چه سخت است هویت شرقی. چه سخت است افغانستانی بودن در جوامعی که بلوند فکر می کنند. چه سخت است چشم بادامی بودن در جهانی که هر جا بروی گریبانت را می گیرند.
داشتم میگفتم بتول. رفتم به سوئد که قصه آگوست را فراموش کنم. در سالروز سقوط افغانستان به کلوپ شبانه ای رفتم و تا صبح رقصیدم که فراموش کنم. مثل یک خوشبخت که انگار نه انگار در کابل بوده. و در دلم گریه کردم. در دلم بدبخت بودم. در دلم جنگ زده بودم و در دلم آواره. در دلم افغانستان سقوط کرده بود.
دارم فرار میکنم بتول. از خودم که در آیینه می بینم. دوست دارم فرانسوی یاد بگیرم که در آن بدبختی شکل لوکسی دارد. حتا کلمه هزاره در تلفظ فرانسوی فرق می کند. آن بار تحقیرآمیز افغانستانی را ندارد که هموطنانم گاهی مرا آنگونه صدا می کنند. حتا کلمه افغانستانی آنطور تلفظ نمیشود که سربازان ایرانی در تهران وقتی دستگیرت میکردند می گفتند.
دارم فرار می کنم بتول!