میتوی عزیز،
از آشنایی با تو خیلی خوشحال شدم. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم و از تجربیات هم در کار نویسندگی استفاده کنیم. از کتاب جدیدت گفتی، خدا کند کار نوشتن آن را با موفقیت به اتمام رسانده باشی و خستگی از تنات رخت بربسته باشد. من به خوبی درک میکنم که کتابنوشتن کار آسانی نیست، و به پرورش درختی میماند که برای به ثمر نشاندن آن باید زحمت زیادی به جان خرید. خدا کند زحمات تو هم بهزودی به ثمر برسد. از میان تمام رسانههای ارتباطی، من شخصاً نامهنگاری را میپسندم؛ به همین لحاظ خواستم از طریق نامه ارتباط خودم را با تو وسعت بخشم. در این نامه میخواهم با تو از احساساتی بگویم که برایم تازه است و تازگی دارم تجربهاش میکنم. شاید حرفهایم خوشایند نباشند، اما ضربالمثل رایجی در جامعهی ما هست که میگوید: „اگر غمات را با دوستانت در میان بگذاری، از بارِ آن کم میشود“. اکنون تو هم برایم دوست عزیزی استی و خواهی بود. من هم اینروزها غمگینم و احساسام را با تو شریک میسازم، تا شاید از این طریق، غمی که قلبم را در چنگالاش گرفته و شانههایم را سنگین ساخته، اندکی سبک شود. متاًسفم که در اولین نامه از غم و درد حرف میزنم. شاید این بدیهی باشد که اوضاع اجتماعی و سیاسی هر ملتی با شاد یا غمگین بودن اتباع آن ارتباط مستقیم دارد و خواهینخواهی، جَّو حاکم به هر زمینهی ارتباطی سرایت میکند، حتا به نامههای دوستانه!
امروز برادرم با خانم و شش فرزند خود، به قصد رفتن به امریکا ما را ترک کردند. خانوادهی ما و برادرم تمامِ بیست و دو سالی که از ازدواجش میگذشت، در یک خانه زندگی میکردیم. ما در این مدت، شادی و غم زیادی را باهم تجربه کردیم. از تولد فرزندانشان، اولین قدمبرداشتنها و مکتبرفتنشان گرفته، تا جشنتولدها و فراغتشان از مکتب را همگی باهم شاهد بودیم. اوقاتمان با هم خیلی خوش میگذشت. تا این که حکومت افغانستان به رهبری اشرفغنی بهدست طالبان سقوط کرد. برادرهایم که با کمپانیهای امریکایی و کانادایی کار کرده و در کشورهای خارجی درس خوانده بودند، ناگهان خود را در معرض خطر یافتند و در برنامهی تخلیهی افراد در معرض خطر، ثبتنام کردند. برادر کوچکم در سال دوهزار و بیست و یک، کمی بعد از سقوط کابل، یک شب بدون آنکه حتا بتوانیم با او خداحافظی کنیم، از کشور خارج شد و برادر بزرگم دیروز با خانواده از افغانستان گریخت. دردی که این جداییها برای من و خانوادهام به جا گذاشته، توصیفناپذیرست. خانهی ما خالی شده، و قلب پدر و مادرم شکسته. آنهایی که اکنون در دهههای هفتاد و هشتاد زندگی خود قرار دارند، ناامیدند و میگویند دیگر موفق به دیدن پسران و نواسهها(نوهها)مان نخواهیم شد. حال من هم خوب نیست. من با دو برادرزادهی پنج- و دوسالهام، انس زیاد دارم. از روزی که پروندهشان از جانب دولت امریکا قبول شده، مدام اشک میریزم. حتی تصورِ زندگیِ بدون سر و صدای پرشور و کودکانهی نرگس و محمد برایم سخت بود، و حالا این اتفاق افتاده. آنها رفتند و خانهی ما را خاموشی آزاردهندهای که همیشه از آن میترسیدم، فرا گرفته. دیگر صداهای کودکانهای که مدام مرا عمه صدا میزدند، شنیده نمیشود. همه جایِ خانه، خاطرات آنها را برایم مرور میکند. بوتهای کوچکشان بدون پا، در جاکفشی جاماندهاند. بایسکلی که با آن دور حویلی را میگشتیم و فکر میکردیم داریم با آن، جهان را زیر پا میگذاریم، اکنون گوشهای منتظر ایستاده. پولهای خردی که دایم برای خرید شرینی و بسکویت برای آنها خرج میکردم، بیکار ماندهاند…
درد من فقط به رفتن برادرهایم و خانوادهاش خلاصه نمیشود. دوستانم را نیز از دست دادهام. دقیقاً سهروز پیش از رفتن برادرم، فرشته را سرِ راه دیدم، دستهایش مانند همیشه تبدار بود. دیگر به داغیِ دستاناش عادت کرده بودم. از روزی که شوهرش با فریبکاری و جازدن خودش به جای نامزد زنی دیگر در برنامهی تخلیه به آلمان رفته و او را با سه طفل کوچک تنها رها کرده بود، تب داشت. بدناش در تبِ فریبی که خورده بود، میسوخت. درمانده بود و نمیدانست با این فریب و شکست چه کند. هر زمان که فرشته به شوهر خود میگفت برای ما پروندهی الحاق به خانواده باز کن، مرد امروز و فردا میکرد و مدام از قوانین کشور آلمان در این زمینه یاد میکرد و میگفت اول باید زبان بیاموزم، بعد کار بگیرم، در آن صورت میتوانم برای شما پرونده تشکیل بدهم. فرشته بسیار ناامید بود.
تا روزی که برایم گفت فردا دارد میرود پاکستان. من جاخوردم، چون انتظار نداشتم این حرف را از او بشنوم. اخیراً هر کس به ایران یا پاکستان میرود، در حقیقت برای اخذ ویزه کشورهای دیگر به آنجا میرود و این یعنی تو دیگر شانس نداری او را ببینی. مهم نیست این شخص دوستت باشد یا فامیلات، تو باید از دیدناش دست بشویی. فرشته هم به پاکستان میرفت و قرار بود از آنجا به امریکا برود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. هر دو گریستیم. هر دو میدانستیم که دیگر موفق به دیدار هم نخواهیم شد، زیرا اگر افغانها بتوانند به کشورهای خارجی بروند، از خطری که در کمین آنهاست فرار کردهاند و دیگر راه برگشت ندارند، و کسانی هم که همچنان در افغانستان ساکن استند، نمیتوانند ویزای کشورهای دیگر را بهدست بیاورند، چون اوضاع سیاسی کشور، برچسبهای منفی زیادی بر نام ما زده است.
در افغانستان، همچنان، پیوندهای فامیلی و زندگی خانوادگی، اهمیت فروانی دارد. مردم شادیها و غمهای خود را در کنار هم و با هم تجلیل میکنند. در افغانستان محور اصلی تفریحات را نشستهای فامیلی و مهمانیها تشکیل میدهد، زیرا جامعهی ما در زمینهی ارتباطات و سرگرمیهای اجتماعی چندان که باید رشد نکرده و زمینهی تفریحات دیگری همچون پیوستن به گروههایی با علایق مشابه، رفتن به پارکها و مراکز تفریحی و تجلیل از جشنهای خیابانی محدود است، خصوصاً برای زنان؛ به همین لحاظ مردم اوقات فراغت خود را با خانودههای نزدیک خود سپری میکنند. تخلیههای میلیونی اتباع کشورهایی که قبلاً در افغانستان فعالیت داشتند، از هر لحاظ، بر روابط اجتماعی تاثیر گذاشته. ما همزمان با دورشدن از اعضای خانواده و دوستان خود، از خویشاوندان خود نیز دور شدهایم. در گذشته، تعداد اقوام نزدیک ما به حدود بیست فامیل میرسید، حالا شاید از آن جمع بزرگ، چهار فامیل بیشتر باقی مانده باشد. همهی آنها با تکمیل پروندههای خاص مهاجرتی از امریکا و از کشورهای دیگر به صورت رسمی و تعداد دیگری هم قاچاقی از کشور خارج شدهاند. در این اواخر خالهام نیز میخواهد پیش دخترش برود. مادرم زیاد نگران است و نگرانی خود را این طوری ابراز میکند:“ به نظرم کشورهای خارجی دارند افغانستان را از وجود انسان خالی میسازند و بعداً تصمیم دارند در این جا بم اتم کار بگذارند، تا این کشور از نقشهی جهان حذف شود!“. این حرف بهظاهر خندهدار گاهی مرا هم به فکر وا میدارد!
سابقاً هیچ اطلاعی از موجویت پروسهای بهنام تخلیهی افراد در معرضِ خطر نداشتم؛ تا سال دوهزارو بیست و یک، که چند پسر جوان از بدنهی هواپیمایی آویزان شدند که افراد در معرض خطر را انتقال میداد، بعد سقوط کردند، آنموقع فهمیدم چنین مواردی قبلاً هم وجود داشته؛ خصوصاً بعد از ختم جنگ در ویتنام.
اگر بخواهم حرفهایم را جمعبندی کنم، باید بگویم این روزها نیمی از نفوس افغانستان، عازم سفر استند و نیمی دیگر درگیرِ درد جدا شدن از عزیزان خود. در اینجا نامهام را به پایان میرسانم. حالا واقعاً احساس میکنم با شریکساختن نگرانیها و غمهایم با تو احساس بهتری دارم و ضربالمثلی که از قدیم در مورد شریک ساختن دیگران در غمهای خود، بین مردم ما زبانزد بود، بسیار کارا بودهاست. منتظر نامههای تو هم استم. تو با گوشهای از زندگی من آشنا شدی. من هم دوست دارم از تو و محیطی که در آن زندگی میکنی، بدانم.
چشم بهراه نامههای زیبای تو،
هیلی نمجی.