Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu
Untold Narratives – Weiter Schreiben > Parand (Pseudonym) & Mithu Sanyal > Ach Parand, ich wollte eigentlich über Liebe schreiben – Brief 2

آه پرند، در واقع خیال داشتم از عشق بنویسم! - 2

Übersetzung: Ali Abdollahi ins Persisch

های-آن-وای، 28 جولای 2024.

به سرعت همه‌چی جفت و جور می‌شود. تلق! و یکهو ما با هم دوست می‌شویم. همین مهر تأییدی است بر آنچه مدت‌هاست حدس می‌زدم: اینکه دوستی یک احساس نیست، بلکه یک آرزو، یک نیت و قبل از هر چیز یک کنش است. پس در همین معنا می‌گویم:
دوست عزیزم، پرند،
دوست عزیز و دوردستی که با نامه‌ات اکنون اینقدر به من نزدیک شدی. آرزو می‌کنم بتوانم همان دوستی باشم که تو به او نیاز داری. اما قبل از هر چیز، آرزو داشتم می‌توانستم مناسبات و شرایط را به هم بریزم و باز از نو سرهم کنم، به‌گونه‌ای که تو خانواده و دوستانت را در اطرافت می‌داشتی و می‌توانستی با حسی برآمده از سرشاری زندگی برایم بنویسی.
نامه‌ات قلبم را به درد آورد. و این دقیقاً خلاف آن چیزی‌ست که تو قصد داشتی به آن برسی. تو می‌خواستی غمت را تقسیم کنی تا بلکه کوچکتر شود، آدمهای بیشتری بارش را بکشند، و چشم‌های بیشتری آن را ببینند. من تو را می‌بینم! من تو را می‌بینم! اما با این حال چیزهایی وجود دارد که قلبم بدون شرحه شرحه شدن، از فهم‌شان تن می‌زند. با اینهمه قول می‌دهم تمام سعی خودم را بکنم. احتمالاً تلاش رقت‌انگیزی خواهد بود. اما صادقانه است.
از وقتی اولین بار نامه‌ات را خواندم، نامه مثل شبح دنبال من است. مثل شبحی که بیخ گوشم زمزمه می‌کند که بستگی‌های اجتماعی و خانوادگی مثل دانه‌ی شنی است، که از بین انگشتان فرومی‌لغزد، و بادهای مناسبات سیاسی آن را از بین می‌برد. اینکه عاشق این هستیم که بتوانیم با انسان‌ها پیوند حاصل کنیم، هرچقدر هم که بخواهیم، باز آن‌ها از ما جدا می‌افتند، نه با مرگ، بلکه با ناتوانی و عدم امکانِ زیستن و شکوفا شدن در سرزمینی دیگر.
صدراعظم ما – کسی که روی جلد «اشپیگل»، تأثیرگذارترین مجله خبری آلمان، خواستار این بود: «باید عاقبت در مقیاس بزرگ (آدمها را)اخراج کنیم» – و من دلم می‌خواهد تمام آنهایی که علیه مهاجرت تبلیغ می‌کنند، کاش می‌توانستند نامه‌ات را بخوانند، چون… اینجا انبوهی فحش و ناسزاها بر قلمم رفت که بعد از یک شب خوابیدن، حذف‌شان کردم.
پدرم در دهه ۱۹۶۰ به آلمان آمده، چون در هندوستان هیچ چشم‌اندازی نداشته. حکایت‌هایی که او در این باره به من می‌گفت، شگفت‌انگیز و سرد بودند، مانند اولین باری که برف را دید و سعی کرد به خیال خودش، ستارگانی را که از آسمان می‌افتادند در دست بگیرد، تا جایی که چیزی نمانده بود دستانش یخ بزنند، یا از این که هیچ صاحب‌خانه‌هایی نبوده که حاضر باشد به مرد سیه‌چرده اتاق اجاره بدهد.
چیزی که او به من نگفت، چیزی که او با من به اشتراک نگذاشت، دلتنگی خانه یا غم غربتی بود که مثل آتش اندرون و احشا‌ءش را می‌سوخت، طوری که همان سال اول هر روز ناگزیرش می‌کرده به ایستگاه راه‌آهن برود و همینطور به قطارها نگاه ‌کند تا بلکه پیش خود تصور کند که آن‌ قطارها به کلکته بازمی‌گردند. او این قضیه را اول بار برای همسرم تعریف کرد، به اویی که به خاطر جنگ جزایر فالکلند از انگلستان به آلمان آمده بود، نه به این دلیل که جنگ، وطن و خانه‌اش را ویران کرده باشد، بلکه به این دلیل که نمی‌توانسته ظهور ملی‌گرایی افراطی ناگهانی آن روزها را در رسانه‌ها و بیانش از دهان دوستان و آشنایانش تحمل کند.
و این‌گونه شد که جنگ، کشور او را هم از نظر معنوی ویران کرده بود، چون دیگر نمی‌توانسته کشور خودش را از نو به جا بیاورد. با این حال، همسرم بر خلاف برادرت، می‌تواند هر وقت دلش بخواهد به وطنش بازگردد. به همین دلیل است که من هم حالا از های-آن-وای در ولز برایت می‌نویسم، که هر سال تابستان در آنجا به سر می‌بریم. وقتی بهشت را پیش خودم تصور می‌کنم، ولز به تصورم می‌آید، جایی که کوه‌های جادویی‌اش مانند سینه‌‌ی انسان سر به آسمان می‌سایند (و ولزی‌ها نیز آنها را پیکره‌ی خدایان کهن می‌دانند). همسرم وقتی جهنم را پیش خودش تصور می‌کند، ولز جلوی چشمش می‌آید، خب البته که کل بریتانیا هم، و در هر تندیس و در کلیت معماری آن، تاریخ امپراتوری بریتانیا را می‌بیند.
و در عین حال هیچ جایی هم نیست که او در آن تا این حد خودش باشد. هیچ کجا شوخی‌هایش اینقدر سریع و بی‌واسطه لبخند به لب نیاورده و مردم را غلغلک نداده، هیچ‌جا ارجاعات او –به فیلم‌ها، به موسیقی و کتاب‌ها – اینقدر سرراست درک نمی‌شوند. همین انسانی که من بیش از همه دوستش دارم، صد البته وقتی اینجاست، بزرگتر، بدیهی‌تر و طبیعی‌تر است.
راستی برای افرادی که دیگر هرگز نمی‌توانند به وطن خود بازگردند، قضیه تا چه حد متفاوت‌تر است؟ واژه آلمانی «هایموِه»(درد وطن/دلتنگی) به معنای حسرت وطن است. اولین سند پیدایی آن به قرن هفدهم برمی‌گردد و به کرور کرور سرباز سوئیسی اشاره دارد که دور از وطن جسماً بیمار شدند و اگر چنانچه سریعاً به وطن بازنمی‌گشتند بیم مردن‌شان می‌رفت. به همین دلیل دلتنگی برای وطن در آن زمان «بیماری سوئیسی»نام گرفت. و وانگهی دوستی اخیراً به من گفت که عبارت عربی دلتنگی برای وطن، چشم‌انداز معنایی عبارت را معکوس می‌کند: وطن برای مردمش دلتنگی می‌کند.
البته طبیعی است! طیف معانی دلتنگی برای وطن فقط به یک جهت و سمت و سو نمی‌رود. هر دو معنا حقیقت دارند. اما اینها در برخی مکان‌ها، از جاهای دیگر حقیقت بیشتری دارند. مثلا نزد تو. مانند تمام کشورهایی که به دلیل برخی مرده‌ریگهای تاریخی بازمانده، جوانان خود را از دست می‌دهند، و افراد با استعداد خود، افراد بلندپرواز خود، افرادی را که این کشورها به شدت به وجود آن‌ها نیاز دارند، از دست می‌دهند.
پدرم دیگر در زندگی‌اش به هندوستان بازنخواهد گشت، هرچند که همیشه قصد داشت به نوه‌اش، یعنی به پسرم، کلکته را نشان بدهد. (ببخشید، کولکاتا را. هنوزهم نمی‌توانم به نام جدید آن عادت کنم. چقدر باید برای هندی‌ها سخت و ناگوار بوده باشد که انگلیسی‌ها شهرهایشان را تغییر نام دادند؟) البته همسرم دیگر توانایی سفر هوایی نخواهد داشت. او حتی به سختی می‌تواند از خانه‌اش خارج شود.
„در این وضعیت چه حالی داری؟“، این را ازش پرسیدم، وقتی آخرین بار صندلی چرخدارش را در سوپرمارکت چینی غل می‌دادم، همان جایی که هر هفته برای خرید ماهی و ترشی و نخود و برگ پاندان به آن سر می‌زنیم.
„مهم نیست، دیگر هیچ‌کس از نزدیکانم زنده نیست“، او با بی‌اعتنایی پاسخم را داد و قلبم از دلتنگی به قدر دانه‌های کنجدی شد که او بسته‌اش را به من داد بخریم.
البته که همه نمرده‌اند. اما والدینش و برادر و خواهرش مرده‌اند. دادا و دیدی. مدتها فکر می‌کردم که این‌ دو کلمه، نام‌هایشان است. اما در زبان بنگالی دادا به معنای برادر بزرگتر است و دیدی به معنای خواهر بزرگتر، به همین سادگی – البته در صورتی که گویشوران بنگالی هندو باشند. یک شجره‌نامچه و تبارشناسی کامل به زبانی که من هرگز یاد نگرفته‌ام، درست همان‌طور که شجره‌نامچه‌ی خودم را یاد نگرفته‌ام.
ممنون که آرزو می‌کنی، رمان بعدی‌ام به زودی تمام شود و ثمر بدهد. دستکم بخش اول کار محقق شده است. رمان اکنون در مراحل صفحه‌بندی است. در آن، فرازی هست که زنِ شخصیت اصلی کتاب من (او در این مقطع زمانی مرد است، اما به زمانی فکر می‌کند که زن خواهد بود، هویت‌ها در ادبیات هم به همان اندازه که در زندگی واقعی قطعی نیست، به سختی قابل تثبیت هستند) متوجه می‌شود که همه اطرافیانش می‌توانند خانواده‌شان را تا فلان و بهمان نسل‌ دور خود ردیابی کنند، در حالی که او حتی نام کامل پدربزرگ و مادربزرگ‌هایش را نمی‌داند. ویراستارم نظر داد که این البته کمی اغراق‌آمیز است. به او پاسخ دادم که من هم فقط نام پدربزرگ و مادربزرگ‌های آلمانی/لهستانی خود را می‌دانم، اما نام‌های سمتِ هندی‌ خانواده‌ام را نمی‌دانم، چون آن‌ها را فقط در نوزادی یا کودکی خودم ملاقات کردم، و در آن زمان هم آن‌ها فقط مادربزرگ و پدربزرگ بودند. تازه وقتی کامالا هریس معاون رئیس جمهور ایالات متحده شد، پدرم گفت: „او همنام مادر من است.“
البته می‌توانستم از پدرم بپرسم که نام پدرش چیست. از پدرم خواهم پرسید که نام پدرش چیست. اما تنها همین حقیقت مسلم که باید بیش از نیم قرن عمر می‌کردم تا متوجه شوم نام نیاکانم را نمی‌دانم، خودش گویای خیلی چیزها درباره وضعیت پسامهاجرتی جهان است. در خاطراتم، پدربزرگ و مادربزرگ‌های هندی من همیشه جوان هستند، درست مانند عکس عروسی‌شان که در قفسه چوب ساج پدرم جای دارد. از وقتی کودک بودم، پدربزرگ و مادربزرگم را ندیده‌ام، چون پدرم از زمان ورودم به مدرسه هر زمستان به تنهایی به خانه می‌رفت، و فقط سگ‌های دیوانه و انگلیسی‌ها چله‌ی تابستان به هندوستان می‌روند و تعطیلات کریسمس هم که برای سفری به نصف جهان زیادی کوتاه است.
تنها خاطره‌ام از پدربزرگم، نامه‌ی پست‌ هوایی آبی‌رنگ است که پدرم وقتی پدرش درگذشته بود به یادش نوشت، و من زیر آن با بهترین خط آن‌موقعم نوشتم:
„I hope his body will go to heaven.“
من تازه شروع به یادگیری انگلیسی کرده بودم. جمله‌ی „امیدوارم که بدنش به بهشت برود“، از بسیاری جهات نادرست بود. و در عین حال، همزمان توصیف بسیار خوبی از فراموشی یا حافظه‌پریشی فرهنگی است که با آن بزرگ شدم و در آن جایی برای روح و تناسخ یا تولد دوباره وجود نداشت.
های-آن-وای اولین شهر کتاب جهان است. این یعنی در اینجا از هر دو مغازه، یکی کتابفروشی است. هر سال، در اینجا کتابی پیدا می‌کنم که به شکلی خاص با من سخن می‌گوید. امسال، آن کتاب „Decolonising my Body“ (استعمارزدایی بدن من) نوشته آفوا هیرش است. او در آن از“سندرم کمبود نیاکان“ می‌نویسد و من با تمام وجودم منظورش را درک می‌کنم. ما در جهانی زیست می‌کنیم که همچنان سندرم‌های کمبود نیاکان را ایجاد می‌کند.
آه پرند، من در واقع خیال داشتم از عشق برایت بنویسم و از اینکه چگونه شرایط و مناسبات سیاسی بر عشق تأثیر می‌گذارند و اساساً چه عشقی و چه روابطی ارزش حفاظت دارند و کدام‌ها کمتر و کدام‌ها اصلاً ندارند.
اما شاید این درونمایه‌ی نامه بعدی من باشد.

خیلی ممنون از تو
میتهو

Autor*innen

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner