تنسگل عزیز؛
امیدوارم وقتِ خواندن این نامه، ساز زندگیات به نُتهای دوستداشتنی کوک باشد؛ و مانند پرندهی کوچکی که هر روز بر تنهی درخت بریدهی روبروی پنجرهام مینشنید و برای خودش آواز میخواند و میرقصد، تو هم آزاد و سبکبال بمانی.
راستی در موردت کمی کنجکاو شدم و سری به اینترنت زدم. چه خوب که شعر میسرایی! و چه چیز زیباتراز شعر! فکر میکنم در جهان امروز بیشتر از هر زمانی، ما به شعر و داستان نیازمندیم، و به پیوند زندگی و روان انسانها به هم، به مراتب نیازمندتر ازاتصالشان به فضا هستیم؛ و چه بهتر از شعر و داستان، که پیوندگاه ما آدمهاست و پوچی قرن را قابلهضمتر میکند. بر این باورم که در پسزمینهی هر جنگی، مردانی عبوس و خشمگین ایستادهاند، که شعر نمیدانند، داستان نمیخوانند و با ادبیات بیگانهاند و زهر پندیده در روانشان را با گلوله سر هم خالی میکنند. تنسگل عزیز، حس نمیکنی که امروزه مردم جهان، تهی از همدلی و فراری از یکدیگرند؟
من به چند فایل تصویری که در آن شعر میخواندی گوش دادم، هر چند به دلیل محدودیت دایره واژگانم در آلمانی، خیلی کلمات برایم قابل درک نبود، ولی اجرایت را خیلی دوستداشتنی یافتم. دوست دارم بدانم به چه نوع شعری علاقه داری و شاعر محبوبت کیست؟ و اینکه چرا شعر؟!
من شعر را دوست دارم و در دورهی مکتب، اولین شاعر زنی که زندگینامهاش را خواندم، فروغ فرخزاد بود. آن سالها که همهجا، در مکتب، در خانه و در شهر، دختر خوب خلاصه میشد در دختر فرمانبر و حرفشنو؛ فروغ به من جسارت و آزادگی و کنجکاوی آموخت. مدتها ذهنم درگیر شخصیتاش بود و دانستن علت اینهمه سرکشیاش! از او یاد گرفتم که دستکم برای خواستههایم بجنگم، و اینکه اگر مثلاً تهدیگم بگیرد و خانهام همیشه برق نزند، زمین به آسمان نمیآید. همین که میتوانم کنار تمام اینها، کتابی در دست بگیرم و بخوانم، برایم کافیست و خودِ همین، زندگیست.
این نامه را از قریهای کوچک، ولی سبز و زیبا مینویسم. „بادبرلیبرگ“، میگویند اینجا زمانی، به دلیل سونا یا آبگرماش، مشهور بوده، ولی امروزه این را کمتر کسی یادش است. البته اینجا بهخاطر هوای تازه، تپهها و جنگلهای سبز و پردرختاش، مکانی خوب برای گشتزنی و سرگرمی است. یک بار گلهای گوزن دیدم که لابهلای درختان گشت میزدند. آنقدر ذوقزده شدم که بیاختیار گفتم: سلام گوزنها! حالتان چطورست؟ بعداً تمام روز پیش خودم خندیدم و گفتم آنها که فارسی نمیفهمند، من باید آلمانی یاد بگیرم!
ساعت یازده شب است که دارم به تو نامه مینویسم. در این تاریکی، جز صفحه لپتاپ و نوری که از تیرک چراغهای جاده به اتاقم سرک میکشد، چیز دیگری برایم قابلتشخیص نیست. ابهام، تاریکی و سکوت مشخصهی شب است، همانطور که روشنایی، مشخصهی روز. و من، سکوت شب را بیش از هر چیزی دوست داشتهام. راستی تنسگل عزیز! تا حالا به صدای شب گوش فرادادهای؟ یا شب، زیر آسمان خوابیدهای و به ستارهها زل زدهای؟
آخرین تصویر شفگتانگیز من از شب، به چهار سال قبل بر میگردد، به زمانی که شب با برادرم زیر آسمان بامیان به تماشای ستارگان و کهکشان راه شیری دراز کشیده بودیم و بعد از کلی حرف زدن از بودا، به این نتیجه رسیدیم که شب بهمراتب زیباتر و شگفتانگیزتر از روز است، همانطور که صدای شب، برای من آرامشبخشترین صداست. از آن شب چهار سال میگذرد و من بعد آن، هرگز شبی را آنقدر زیبا و آرامبخش نیافتم.
حالا که این متن را مینویسم، بهار است، باران میبارد و من گوش تیز کردهام به شنیدن صدای شب از لابهلای قطرات بارانی که به پنجرهی اتاق میخورد. سوتی بلند و ممتد، آمیخته با سیاهی. جیرجیرکها آواز میخوانند و درختان بلند و سرفراز در دل تاریکی آهستهآهسته با ضرباهنگ باد میرقصند. به نیمتنه درخت بریده در باغچه مقابل پنجره فکر میکنم، برای او نه آن پرندهی کوچک هست که آواز بخواند و بالا و پایین بپرد و نه شاخ و برگی که بخواهد برایش برقصد. هرچه هست فقط سیاهی است و بس، که آن تنهی بیجان را در خود فرو برده.
شاید وجودِ همین سیاهیست که کمتر کسی شفیتهی شب میشود و شهرها هرچه کوچکتر، سیاهی و سکوت آنها بیشتر.
مثلا همین شهری که من در آن زندگی می کنم، روزها سبز و خندان و پر از آدم است، ولی شب تبدیل میشود به شهر ارواح. انگار اهالی اینجا با شب سر جنگ دارند و ساعت هشت نشده، تمام در و پنجرهها را همچون میلهی زندان به روی شب میکشند و تیرکهای چراغبرق، سربازانی بیروح که برای پاسبانی روشن میشوند و احدی جراًت نمیکند از میلهها بگذرد. بیچاره شب چه سرنوشت غمانگیزی دارد، در این شهر!
اما تنس جان، من همانقدر که شب را دوست دارم، از آن فراری هم هستم. درست شبیه همین تنهی درخت باغچه که از شب فراریست. عجیب است نه! مگر میشود هم چیزی را دوست داشت و هم از آن متنفر بود!؟ عجب پارادوکسی! خاطرات زندگیام را که کنار هم میچیننم، من هم شبیهِ همین درخت میشوم. یا شاید هم تمام آدمهایی که خاطرات، زندگی و رویاهاشان را داخل یک کولهپشتی میگذارند و میروند، زندگیشان شبیه به تنهی همین درخت باشد. آنها از شب فرار میکنند تا به صبح برسند، ولی گویا رسیدنی در کار نیست. یا اگر هم میرسند، آنقدر در سیاهی شب گم میشوند و میشکنند، که دیگر رمقی برای پلکزدن فردایشان نمیماند، رویاها که جای خود.
با آنکه دو سال و اندی از سقوط کابل میگذرد و من در دورترین و امنترین نقطهی جهان به آنجا نفس میکشم و روزهایم سبز است و شاید آیندهام روشن باشد، ولی شبهایم هنوز در گرو کابل است. رویای شبم هنوز در پسکوچههای کابل پرسه میزند و من شادمانه با پیراهن آبیام زیر آسمان آبی روی تپهها میرقصم و میخندم و ناگهان شب میشود و مردی شلاقبهدست، دنبالم میدود. من هم میدوم و میدوم و میدوم، ولی رسیدنی در کار نیست. ناگهان دری باز میشود، مادرست که مرا به سوی خود میخواند. میخندم و میروم سمت مادر، ولی انگار درها تمامشدنی و مادر دستیافتنی نیست. مردی طالب، چون خاری از گوشهی اتاق میروید و با دندان زرد و موهای چرکیده به من میخندد. فریاد میزنم: مادر مادر! و از خواب میپرم.
میبینی تنس جان! انگار جغرافیا هم نمیتواند خوابهای سیاه و سفید یک مهاجر را رنگی کند، همانطور که همین تنهی بریده در باغچه نمیتواند روزی دوباره درخت شود.
به زنان و دختران کابل فکر میکنم که طی این دو سال و نیم، تمام روزشان شب و شبشان سیاهتر از تمام شبهای جهان است. شب سقوط کابل، همیشه در خوابهایم هست و حالا که اینها را مینویسم گاهی حس میکنم صدای گریه و زاری همسایه را میشنوم که التماسکنان میگفت: از برای خدا نبرید! کجا میبرید؟ ما هیچکاره هستیم. آنگاه صدای گلولهای در دل تاریکی و بعدتر، سکوت طولانی و نفسهایی که دیگر هوا را نمیبلعید.
ببخش تنسگل عزیز که از زشتیها نوشتم و خاطرت را تلخ کردم. ولی گاهی نمیتوانم از این کابوسها بگذرم یا بهترست بگویم نمیشود از خود گریخت. مدام به این فکر میکردم که به کلماتام رنگ و لعابِ امید و شادی بزنم، بلکه طعم تلخ جنگ و مهاجرت و ترومای بهجامانده و رفتنها، در آن جایی نداشته باشد، ولی انگار ممکن نبود.
یاد شعری از قنبرعلی تابش افتادم که میگوید:
„آدمی پرنده نیست،
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود.“
زمانی که در کابل بودم و این شعر را میخواندم با خودم میگفتم:
وطن توهمی بیش نیست
آدمی از خاک است و باد
هر جا باد وزید، خاک میرقصد و
همان جا وطن است.
میگویند آدمی قدرِ داشتههایش را نمیداند مگر زمانی که آنرا از دست بدهد. و این به تجربهی زیسته امروز من خیلی نزدیک است.
با اینهمه، من هنوز امیدوارم و به فردا فکر میکنم. هر روز بعد از شنیدن هر خبری، به آشپزخانه میروم و غذا میپزم. چای درست میکنم، عصرها کنار پنجره چای مینوشم و به پرندهی کوچک و آن تنهی درخت نگاه میکنم. و برای آمدن روزی ثانیهشماری میکنم، که تنهی این درخت، دوباره جان بگیرد و سبزی به روحش بدمد و شاخه و برگش در وزش باد برقصد. مادرم همیشه میگوید: دنیا به امید استوارست و من سعی میکنم امیدی در دل شب بیابم و امیدی باشم برای کسانی که چشم امید به من دارند.
امیدوارم وقتی نامه را میخوانی، در کلماتات، در شعرهایت، از زنان و دختران کابل که دو سال و نیم میشود از حقِ رفتن به مکتب و دانشگاه، از زندگی، از شادی و روشنایی، و از آزادی محروماند، یاد کنی تا صداشان جان بگیرد تا بلکه جانهای مردهی گمگشته در همهمه روزمرگی قرن بیدار شوند. امیدوارم ما زنان موج بیداری باشیم برای نسلهای بعدیمان.
با مهر
ماری بامیانی
پ.ن: برایت طرحی از رویای شبم و از تنهی بریده در باغچه فرستادم، تا تصویر زندهتری از آن داشته باشی.