ماری عزیز، ماری جان،
بابت نامهی قشنگات از تو بینهایت سپاسگزارم. مدام میخوانمش تا بلکه بتوانم در خودم جسارت صورتبندی پاسخی در خور برایت پیدا کنم. تمام روز چیزی ننوشتم و منتظر ماندم تا شب بشود و خیابانهای دور و بر کمی آرام بگیرند. من هم خیال دارم یک شب را در نامهی خودم بیاورم، میخواهم حتیالامکان بتوانم تو را بهتر درک کنم.
منتظر ماندم، حتی زمانی که اصل نامهات رسیده بود، منتظر ترجمهاش ماندم و در ابتدا یارا نمیکردم آن را به فارسی بخوانم. ولی حالا آن را به فارسی هم خواندم. موقع خواندن، انگشتم را روی تک تک حروف حرکت میدادم و با دهان، واژهها را آرام و با صدای بلند ادا میکردم، درست همان کاری که بچهها برای یادگیری روخوانی متن میکنند. آخرین بار نامهات را به همین شکل خواندم و این کار بیشتر از پیش بر من تاثیر گذاشت، مثل تبر و تنهی درخت: این تصویر همیشه با من است. حالا پنجرهات را در ذهن مجسم میکنم.
در آپارتمان من در ماههای گذشته تغییرات زیادی رخ داده. حالا که زندگیام را با دیگران سهیم شدهام؛ مبلمان و اثاثیه هم بیشتر شدهاند، کفشها و گیاهان بیشتر شدهاند، همه چیز دو برابر شده، اینجا الان یک قفسهی بزرگ هست و پر از کلی کتابهایی که هنوز نمیشناسم، یک دیوار کامل، پر از کلمات و ایدهها، یک جور آشوب و هرج و مرج مرتبشده و نظمیافته.
به همین دلیل، پس از اولین بار که نامهات را خواندم، مدتی طول کشید تا در آن بینظمی، مجموعه شعر فروغ فرخزاد را با ترجمهی انگلیسی پیدا کنم: کتابِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد». روزهای گذشته بارها از آن شعرهایی خواندهام. در اینجا هم ابتدا ترجمه و سپس اصل متن را خواندم. میبینی، به زبان مادریام نامطمئن هستم. همچنین به زبان به طور کلی. چرا اصلاً شعر، این نکتهای را که در نامهات از من سوال کردهای، اول خندهای بر لبم نشاند.
دیروز تمام روز در شهر دوچرخهسواری کردم. حالا دوچرخه قرمز کوچکی دارم که بسیار سریع، و کمی هم خطرناک است، ولی من آن را خیلی دوست دارم. سالهاست دوچرخه نراندهام و به دوران مدرسهام فکر میکنم، یک جورهایی به احساس استقلال و جنون و توهم آن سالها، آیا تو با این احساس آشنایی؟
با دوستم در کافهای در کرویتسبرگ نشسته بودیم، پشت میز کناریمان یک موسیقیدان بود که گاهی به سمت دوستم برمیگشت و به کردی با او صحبت میکرد. از شنیدن حرفهای آنها کیف میکردم و گهگاه واژهای را آن وسط صید میکردم که طنیناش به گوشم آشنا میآمد، بوی ماهی تفته و نان تازه به مشام میرسید، هوا گرم بود، «ایمان بیاوریم به آغاز…»، تابستان به برلین آمده. نوازنده به حتم از دوستم باید پرسیده باشد که من چه کار میکنم، و دوستم احتمالا باید بهش گفته باشد که من شعر مینویسم، آنهم به زبان آلمانی، اما طرف بو برد که فارسی هم صحبت میکنم و بعد چیزی را روی صفحه تلفن همراهش تایپ کرد تا به من نشان دهد، جستجویی در گوگل به زبان ترکی: فروغ فرخزاد. مجموعه شعر را از کولهپشتیام بیرون آوردم تا نشان بدهم در حال حاضر چه کتابی میخوانم و بعد هر دو خندیدیم. یک لحظهی کوچک که آن را مدیون تو هستم، کمی نور در این روزهای سرد آفتابی. راستی وقتی تو اولین بار فروغ را خواندی، هوا چطور بود، آیا هوا بوی گرد و خاک میداد، و باد میآمد؟
اینجا شاید یک پاسخ احتمالی: من شعر مینویسم چون نمیتوانم موسیقی بنوازنم. به خاطر صدا یا طنین آن. ایجاد ترکیب یا کمپوزیسیونی از کلمات، ساختن آهنگی با „کلماتگفتهشده.“
از بابت پرندهی آوازخوانی که تو از آن نوشتهای، خیلی خوشحال شدم. آهوهای چمان هنگام گلگشتهای تو، صحبتهای تو با آنها، سرسبزی، تپهها، چشمههای فراموش شده شهر کوچک، و تمام آنچه دربارهی „باد برلزبورگ“ نوشتهای، بسیار زیباست. سرشاری و وفور و صمیمیت روزها و شبحوارگیِ شبها. من در شهری بزرگ شدهام که جمعیت بیشتری از جای تو دارد، اما در بسیاری از جاهای آن هم شبها به اندازه شبهای این شهر مرده است. به برلین که نقل مکان کردم، والدینم تا مدت زیادی سخت نگرانم بودند، اما در اینجا بسیار کمتر از تاریکی میترسم، به هر حال اینجا همیشه در تاریکی یک خبری هست، همیشه کسی در یک کنجی بیدار است. مانند الان که کنارم، همسایهها بیدارند و تلویزیونشان روشن.
و باز اینجا شاید یک پاسخ احتمالی: من شعر مینویسم چون چیزی از دلِ دیوار میشنوم که نمیتوانم به طور کامل درکش کنم، و ناگزیرم کلمات خودم را به آن بدهم.
از خودم پرسیدم آیا تو قبل از این، در جایی که اکنون هستی کسی را میشناختی، آیا کاملاً تک و تنها به آنجا رسیدی. در یکی از داستانهای کوتاه تو از دوست خانمی چیزهایی خواندم. دوستی که پیش از فرارش به دچار مصیبتهای وحشتناکی شده است. طوری که حتی در آلمان هم آرامش خاطر نمییابد و در اینجا نیز به عنوان یک زن امنیت ندارد.
نمیدانم آیا این یک داستانِ خودزندگینامهای (حسبحالی) است، آیا این دوست وجود دارد، آیا شما از افغانستان همدیگر را میشناسید، آیا تو بر داغِ زخمهایی که او با خود حمل میکند، واقفی و از آن آگاهی. اما فکر کردم برایت چنین دوستی آرزو کنم. بسیار آرزو داشتم دردی را که تو در داستان توصیف میکنی، هرگز نمیشناختید.
من هنوز دارم به تابستان سه سال پیش، به گوشیام و تصاویری که در خاطرم حک شده، فکر میکنم: به فرودگاه کابل، و به داد و فریادهای رها در هوا.
به یاد میآورم که هنوز کودک بودم، پاییز ۲۳ سال پیش را به یاد میآورم، دستکم نگرانیهای والدین و اعضای خانوادهی دوستان افغانستانیمان، و آغاز یک فصل سرد و همین خشونتهای همیشگی را.
اینجا بازهم شاید یک پاسخ احتمالی: من شعر مینویسم چون معتقدم در تَرَک یا شکاف میان سطور، چیزی هست، حقیقتی نهفته است. شعر مینویسم چون بعضی کلمات به همدیگر تعلق دارند و با اینهمه از هم گسستهاند و پاره پوره شدهاند.
این امری حسی است، تو اینطور فکر نمیکنی؟ وقتی برای اولین بار نام شهری که تو در آن هستی را خواندم، نگران شدم که ورود تو به آنجا چطوری بوده. حالا مردم چه طور رفتاری با تو دارند، آیا آدمهای خوب دور و اطرافت داری؟ تمام اینها به این دلیل نبود که نام آن شهر را میشناسم و چیزی مرا با آن مرتبط میکند، بلکه به این دلیل بود که این نگرانی همیشه با من است، این بیاعتمادی. این ترس.
همین کشوری که در آن زندگی میکنیم، سالهاست ادعای صلح میکند و با سلاحهایش در هرجای دنیا در جنگها حی و حاضر است. نام شهرهایش از رهگذر حملات نژادپرستانه در ذهنها نقش میبندد، و شکافی بین مردم، تنشی دائمی، و شبی در حال نزدیک شدن است.
بازهم دوست دارم از شب بامیان چیزهایی بخوانم، از برادرت و از اینکه آیا هنوز میتوانید به همان شیوهای که در آنجا با هم صحبت میکردید، اینجا هم صحبت کنید. تو هنوز چه قشنگ از شب مینویسی، به چه زیبایی مینویسی، با آنکه این توصیفات، تو را با به یادآوردن وطن و خانه میآزارد و مرزهای کابوس را محو میکند. در اطراف تنهی درخت جلوی پنجرهات، شب چه تاریک ایستاده است، هر شب از نو، به همان شیوه.
حالا که ماهها دوباره به گوشیهایمان میچسبیم، به خیابانها میرویم، و از این هراسانیم که همدلی و همدردی چه نایاب مینماید، همچنان کماکان در اینستاگرام من این عبارات از برتولت برشت میچرخد:
„در روزگاران تیره و تاریک هم آیا
کسانی همچنان آواز میخوانند؟
آری، بیگمان آواز میخوانند.
آوازهایی از روزگارانِ تیره و تاریک.“
روز و پرندهی جلوی پنجرهات، یک فنجان چای.
نوشتهای که در حال حاضر، شعر و داستاننوشتن مهم است. برای برقراری ارتباطات و ایجاد پیوندها.
به یادم میآورم دختران مدرسهای را در خیابانها، زمستان پیش، ویدئوی اعتراضاتشان، و شعارهایشان، نان، کار و آزادی در کابل، مزار شریف، هرات، همه اینها را به یاد میآورم.
اینجا هم شاید یک پاسخ احتمالی: من شعر مینویسم تا بتوانم دقیقتر بشنوم. هر کلمه را.
حین ورق زدن مجموعه شعر فروغ، به شعری برخوردم که قبلاً توجهی به آن نکرده بودم، شعر“هدیه“، شاید تو هم آن را خوانده باشی:
„من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.“
شاید یک پاسخ احتمالی دیگر: شعر مینویسم تا مرزهای کلامام را احساس کنم. تا آنها را بگسترم. تا خشونت اطرافمان را محدود کنم. تا برای خودم و شاید برای دیگری، روشنا و گشایشی باشم. „باور کنیم…“
برای تو یک عالمه بغل میفرستم، ماری، و خواب رنگارنگ. از دریافت نامهی بعدیات بسیار خوشحال میشوم!
با سلامهای بینهایت دوستانه، از دلِ شبی دیگر.
تنسگل