برلین 26 جون 2024
فاطمهی عزیز،
از بابت نامهات بسیار سپاسگزارم که سخت تحت تاًثیرم قرار داد و مدتها ذهن مرا به خود مشغول داشت. و بعد از خواندن آن در بارهی درد و امید بسیار تامل کردم.
تو نوشته کرده بودی که زخمهای جنگ نباید همینطوری بدون هیچ درس عبرتی باقی بمانند. به محض دیدن این خط، بیدرنگ به این جمله از „آدری لورد“ فکر کردم: “ درد نباید همینطوری هدر برود و حرام شود.“ این جمله در روزشمارِ درگیری با سرطان این نویسنده آمده و مربوط به دردی میشود که ما بر اثر بیماری به آن دچار میشویم. کلمات مربوط به جنگ و بیماری در زبان آلمانی، از نظر زبانی خیلی همجوار هم قرار میگیرند. مثلاً آلمانیزبانها میگویند: مبارزهکردن با بیماری، از بیماری جان سالم به در بردن و بر بیماری چیره شدن، تو گویی بیماری، جنگجوییست، با لحنی قهرمانی در پسزمینهی آوایاش، که هرگونه ربط به واقعیت را از بیماران سلب میکند، و هر وقت هم عبارات تو را میخوانم، به این فکر میکنم: یعنی به واقعیت جنگ. فکر میکنم جملهی لورد در مورد درد از هر قسم و نوع آن صادق است- مادامی که دستکم از درد چیزی در خود داشته باشد، و به هر میزانی بشود آن را علاج یا درمان کرد! من بر این باورم که حتی از دپرشن(افسردگی)یی که یکسال و نیم است از دست آن خلاص شدهام و دلمشغولی اصلیام بوده، خیلی چیزها آموختهام: از آن زمان میتوانم زبان بدنم را بخوانم، از آن زمان به بعد در تمام تصمیمگیریهایم برای بدن خودم نیز حق همزبانی قائل هستم، از آن زمان دیگر خشم را با اندوه اشتباه نمیگیرم، از آن زمان به بعد هر هفته به رقص میروم. چنین به نظرم میرسد که شفابخشی و امیدواری هم این قصه را دوست دارند: که هر دردی سودمند یا حتی ضروری بوده، تا از دل آن، انسانی قویتر و باهوشتر سر برآورد. مطمئن نیستم که چنین چیزی لزوماً درست باشد، ولی من راستش پیشترها بسیاری از دردها را بیفایده و ناضرور میپنداشتم. اما تا مادامی که آنها هستند و درد به بار میآورند، ممکن است تاثیری شفابخش هم داشته باشند، و دستکم برایمان حاوی درس عبرتی و البته معنایی باشند. همیشه این نکته مرا مجذوب خود میکند که قصهها هم میتوانند شفابخش و درمانگر باشند.
در نقطهی مقابل این تصور، درد مزمن و دیرپایی که هیچ نتیجهای ندارد، به هیچ کاری نمیآید، و هیچ درس عبرت شخصی یا سیاسی نداشته، و نمیشود از آن قطعهی روایی پندآمیز و تعلیمی به هم بافت و چیزی عبرتآموز فراهم آورد. تو نوشتهای که هر تلخکامی در نهایت پایانی شیرین خواهد داشت، و من امید فراوان دارم که حق با تو باشد. به هر روی، در حال حاضر و در این لحظه، سختم است که نه فقط امیدوار باشم، بلکه به امیدواری باور هم داشته باشم. در اینجا تازه رایگیری پارلمان اروپا برگزار شده که در آن، احزاب راستِ افراطی راًی بالایی آوردهاند. اینها احزابی هستند که برایشان اقتدارگرایی، پدرسروری، وطنپرستی، ناچیزشماریِ هولوکاست، و الغای حق مهاجرت و پناهندگی انسانها نه تنها برایشان کابوس نیست، بلکه حتی رویایی شیرین است. احزابی که در نشستها و سخنرانیهایشان، روزنامهنگاران را تهدید و مرعوب میکنند، و مورد حمله قرار میدهند. با چنین نتایجی در انتخابات، به نظرم میرسد که گویی دردهای حاصل از تجربهی دیکتاتوریهای قرن بیستم تا حال دردهایی هدرشده و بیحاصل بودهاند، که درسها، آموزهها و عبرتهایشان از میان رفتهاند.
شاید من ناگزیر باید برای امید به عاقبت خوش یا پایان شیرین، فکر کردن به بازههای بزرگتر زمانی، به دورترها و به آینده و به فراتر از مکان و زمان محدودی بیاموزم که در این کرهی خاکی به من ارزانی شده است. بانوی نویسنده و مقالهنویس، „ملی کیاک“، میگوید، حداکثر دو انتخابات فدرال طول میکشد، تا فاشیستها به قدرت برسند، و اظهار میدارد که همچنان بازهم بسیار امیدوار است که زندگی، زمانه و دنیا، حرکات آونگی باشند و بسته به جایی که هر کس در آن زندگی میکند، و بسته به شرایطی که دارد، خردک سعادتی و اندک بداقبالی به او رو کند. او امید دارد زیرا میداند که دوباره کودکان به دنیا میآیند و از نو گیاهان میرویند، و همیشه دری هست که به یک جایی باز میشود، و همواره نیز سوسویی و پرتوی. ولی به هر حال او نمیخواهد و جراًت این را ندارد که نسخهی مشخصی برای آن بپیچد و بگوید کی و برای چه کسی.
من این را تفکری بسیار زیبا و فراتر از خود میدانم. و البته متوجه این هم هستم که برایم سخت است اینگونه بیاندیشم. من خواهان امیدواری برای همین زمان و مکان خودم هستم، برای خودم، دوستانم و دنیایی که در آن زندگی میکنم. و با توجه به تجربهی افسردگی خودم، این را نه فقط هدفی صادقانه و صمیمی، بلکه دارای اهمیتی وجودی میدانم که انسان نسبت به خودش هم امیدواری داشته باشد.
راستی، ترجمهی انگلیسی داستان عالی تو“خانهی سبز“ را خواندم و به تصویر ارائه شده در این جمله سخت تاًمل کردم: „آنها با پیروی از این اصل معروف که گرما را فقط میشود با گرما شکست داد، معتقد بودند که تنها راهِ زنده ماندن در گلخانه، نوشیدن چای بیشتر است.“ گلخانهای تفته و داغی که در آن از طریق خودِ گرما با گرما مبارزه میکنند،- الحق که چه تصویری است برای زمانهای گرم و سوزانی که من در آن زندگی میکنم. امروز دمای هوای برلین سی درجه است، پابرهنه پشت میز تحریر نشستهام و مشتاق رسیدن ساعات خنکتر عصرگاهی هستم. قصهی تو البته امید دیگری را هم به یادم آورد، که هنوز آن را در سر میپرورم: امید به اینکه ما انسانها کماکان موفق بشویم گلخانهی را که در این کرهی زمین ساختهایم، به حالت اولاش برگردانیم. ( مبارزه با تاثیر گازهای گلخانهای). به همین نکته هم بیش از آنکه باور داشته باشم، صرفاً امیدوارم.
من این را هم تجربه کردهام که امیدواری عظمت و گستردگی چندان موثری ندارد، من یا امید دارم یا ندارم، نه میتوانم به آن دامن بزنم و نه کاملاً قطعش کنم و از میان ببرمش. به همین دلیل در زندگی روزمرهی من اساساً تسلایخاطر یا دلداری دادن نقش بزرگتری ایفا میکند. به عنوان مثال آنچه مرا تسلی میدهند از این قرارند: دوستانم، خستگیناپذیری گیاهان سبز و بوتههای رویان، حرکت یکی در میان و زیپوارِ سازنده و راهگشای موترها یا خودروها در ترافیک و رفتامدهای شهری، رقص و آواز چندصدایی. و همینطور نامهی تو. زیرا تلخی و شکنندگییی که تو از آن مینویسی، میتوانند آدمها را „بیزبان“ و گنگ کنند، اما من از تو اکنون نامهای دارم، که – راستی متضاد بیزبان چیست؟- „پرزبان“؟ است و صد زبان دارد؟
راستی در این دو سال مهاجرتات، با زبان چه میانهای داری و رابطهات با آن چگونه بوده است؟ نوشتنات دستخوش دگرگونی شده؟ به چی امیدواری و چی تو را تسّلی میدهد؟
خوشحالم که بازهم از تو بخوانم، و امیدوارم که نامهام در صحت و سلامت و امنیت کامل به دستت برسد.
سپاس فراوان
دوستدارت
پائولا.