بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شما پاولای عزیزم،
امیدوارم همواره لباس صحتمندی به تن داشته باشید و از بدیهای روزگار در امان باشید.
در این نامه میخواهم از مهاجرتام و از پیامدهایی که تاکنون برایم داشته، برای تو چند خطی بنویسم.
من از وقتی بهدنیا آمدم، در وطن خودم، در افغانستان عزیزم بودم؛ ولی به محض درگرفتن جنگهای تلخ در وطنم،- که نتیجهی آنها هم مثل هر جنگی، چیزی نبود جز از بین رفتن و بیخانمانی بیگناهان زیادی،- من هم مجبور به ترک دیارم شدم و به کشور و شهری دیگر جابجا شدم.
مهاجرت میتواند سبب اتفاقهای جدید و گوناگون در زندگی هر مهاجری شود. هر اتفاق هم به نوبهی خود میتواند خوب یا ناگوار باشد. اما مساًله اصلی این است که از وقتی مهاجر شدم، آن هم به اجبار و به قصدِ نجات جانم، تاکنون مهاجرت برای من، دنیای کاملاً جدیدی بوده است. در این تقاطع از زمان و مکان که من اکنون در آن قرار دارم، از مهاجرت درسهای بسیاری آموختهام. به هر حال، دوری از وطن و دوستان و آشنایان میتواند من و هر کس دیگری را بسیار تلخ و شکننده کند، یا فرصتی خوب برای آغاز دوباره باشد، یا امکان یافتن خود واقعی در این آشفتهبازار جهان.
بهصراحت میتوانم این حقیقت را بگویم که در نخستین روزهای دورشدن از مرزهای کشورم، هیچ تصوری از دنیای جدید و از آینده نداشتم، و تلخی دوری از دوستان و از درس و دانشگاه، آنقدر بر شانههایم سنگینی میکرد که حتی گویی تشخیص شب از روز برایم دشوار بود. شهادت برادرم و ترسهایی که بهخاطر خودم و خانوادهام داشتم، برایم ثانیههایی ساخته بود که هر کدام به درازی سالی بود. هر روزم را به یاد روزهایی سپری میکردم که در گذشته داشتم. همیشه از خود میپرسیدم از کجا به اینجا رسیدم؟ مگر گناهم چی بود که اینگونه ناگزیر بودم به زندگی پرذلت تن بدهم؟
اما هر چه باشد، دستکم این نکته را خوب میدانستم و هنوز هم میدانم که هر اتفاقی که تاکنون برای من افتاده، طبق برنامهایی است که خداوند برایمان در نظر گرفته، یا بهقول مردم ما، حکمت خداست!
دومین چیزی که در این دو سال و چهار ماه آموختهام، این است که هر تلخی، هر چقدر هم که تلخ باشد، عاقبت پایانی شیرین دارد و در نهایت، صبر و حوصلهیی که بهخرج میدهم، جوابی است برای سوالهای غمانگیز و بیپایان روزهای گذشته ام. خوب میدانم که هر انسان در زندگی شخصی و اجتماعی خویش رسالتی دارد. و من کماکان به این نتیجه رسیدهام که زخمهایی که جنگ بر تن کشورم و بر روان من و هموطنانام زده، نباید بدون درس و عبرت باقی بماند.
پاولای عزیزم، من به این درک هم رسیدهام: هر کشوری که درگیر جنگ شد، اگر از تجربههای تلخ جنگ وپیامدش عبرت گرفت، پیشرفت میکند و اگر چیزی از آن نیاموخت، و فقط دردش را تحمل کرد، آن کشور و باشندگان آن، از بین خواهند رفت. شاید این روزها ملتهای زیادی درگیر انواع و اقسام جنگهای داخلی و خارجی باشند و بر اثر پیامدهای آن، هر روز مهاجران بیشتری به مهاجران دیروز بپیوندند. ولی من این نکته را دریافتهام که با تکیه بر خداوند بلندمرتبه و باوجود تجربههای کمی که داشتم، بازهم میتوان حتی در کشوری دیگر و دور از وطن، در راه آزادی جنگید. چنین آزادگی و رهاییایی، بسیار شیرین و فراتر از هر توصیفی است چنانکه حتی یاد آن آرامبخش قلب و روحم میشود.
و در انتها سوال حقیقی این است که منِ مهاجر اصلاً کی هستم و چگونه هدفم را یافتهام؟
آیا من درک کافی از حقیقت درونم دارم؟
در جواب میگویم: من بانویی هستم که در اوج جوانی درگیر جنگهای ناخواسته در وطنم شد و ناگزیرآنجا را ترک آن کرد. من آموختم که با دوری از تعلقات جسمی و روحی، آن تعلقات هیچگاه از بین نمیروند و حتی ضعیف و فراموش هم نمیشوند. باید بگویم که اکنون هر بخش از خاطراتم و هر تکه از خاکم، درون قلبم است. درست است که من اکنون مهاجرم، ولی همیشه یک زنِ افغان باقی خواهم ماند. و در نهایت میخواهم این را یادآور شوم که من خود را این روزها در گوشهایی از جهان که ایران باشد، اینگونه یافتهام؛
من، فاطمه حیدری، اگرچه زنی خسته از جنگ و دوری از وطن هستم، و یاد داغ و فراغ برادرم برایم جانگذاراست، ولی بر رسالتام نسبت به خودم و در مقابل آیندهام بهخوبی آگاه هستم. من بانوی افغان هستم و میتوانم در هر نقطه از جهان، زندهکننده و یادآورِ گذشتهی درخشان بانوان قهرمان وطنم باشم و آوازشان را در گوش زمان فریاد کنم. و در پایان پاولای عزیزم، تشکر میکنم از اینکه وقت گرانبهایت را برای خواندن نامهام میگذاری.
با احترام، فاطمه حیدری.