برلین، ۱۴ اکتبر ۲۰۲۴
فاطمه جان،
بینهایت از تو سپاسگزارم بابت نامهی زیبایت، که پاسخ دادن به آن برایم کار چندان آسانی نیست. چون اکنون با وظیفه دشواری رو در رو هستم و آن، نقطهی پایان گذاشتن بر نامهنگاری و همکلامی ما است، هر چند نامهنگاریمان تازه آغاز شده بود. و از این رو، من هم در نوعی سرپیچی دوستانه از همین نقطهی پایان گذاشتن، مایلم برایت از «آغاز کردن» بنویسم، و چون عاشق سیاههدرستکردن هستم،
پس اینجا
یک
سیاههی مختصر دربارهی „آغاز کردن“ میآورم:
– قبل از اینکه چیزی تازه را آغاز کنم، دست به کار مرتبسازی میشوم: جمع و جور کردن دسکتاپ، میز کار، خانه. پیش از شروع همین نامه ، و قبل از هر چیز، تمام ایمیلهای به تعویق انداختهام را پاسخ دادم. پدیدهای شگفتانگیز: هیچ چیز به اندازهی انجام یک وظیفهی دلپذیرِ پیش رو، باعث به سرانجام رساندن برقآسای وظایف ناخوشایند قبلی نمیشود. پس هر آغازی، یک جاروبرقی، در دل خود دارد.
– عاشق آغاز کردنِ گفتوگوهای بیپایان هستم، که در آن، آدم بیشتر پرانتز باز میکند تا اینکه بتواند پرانتزها را ببندد. این حسِّ نوعی دوستی آغازشونده است؛ چیزی از نظر ظاهری شبیه به این شکل: ((((( )(((((((( )(((.
– تو نوشتهای پس از فرارت، از نقطهی زیر صفر آغاز کردی. من آن صفر را یک درجه حرارت تصور کردم، بهمثابه وضعیتی زیر نقطه انجماد. «یخ زدن» در زبان آلمانی مترادف با نوعی سفتی، چِغِری یا سختشدگی است، همچنین به معنای پایداری یا ماندنِ مصِّرانه هم هست.
– ممکن است خیلیها فکر کنند ما نویسندهها، متخصصانِ از نو شروع کردن هستیم. ما بارها مقابل صفحهای سفید و خالی مینشینیم و ناگزیریم هر طور شده یک آغازی پیدا کنیم. برای من دشوار است سردرآوردن از اینکه واقعاً عزیمتگاه یا نقطهی آغاز کجاست.
– رمان دوم من با «فهرستِ آغازهای احتمالی این داستان» شروع میشود، که در آن راوی زن من، به این فکر میکند که بحرانی که اکنون در آن به سر میبرد، اصلاً از کی آغاز شده است، او دوازده نقطه عزیمت احتمالی را طی ۷۵ سال مشخص میکند. اخیراً کسی از من پرسید بالاخره کدام یک از اینها نقطه آغاز واقعی است. خب، اگر میدانستم، نوشته بودماش. همواره این نکته برایم جذاب است: چگونه قصهها – چه آنهایی که زندگی مینویسدشان و چه آنهایی که ما مینویسیم – بعدها در ادامه طوری وانمود کنند که انگار درست همانجای که باید آغاز شده بودهاند و سیر بعدی آنها نیز کاملاً اجتنابناپذیر بوده است. در عین حال هر اکنون یا زمان حالی، هزاران آیندهی احتمالی و فرضی را در خود نهان دارد.
– عجیب است که در زبان آلمانی واژهی) (Ausgang) خروجی) هم میتواند نشانگر یک آغاز باشد و هم یک پایان را نشان کند.مراد از واژه(Ausgangspunkt ) استارت یا نقطهعزیمتی است که ما از آنجا حرکت میکنیم؛ در اصل بایستی آن را (Eingangspunkt) نقطه ورود یا مدخل نامید. اما در عوض پایان یک داستان را (Ausgang) یا خروجی مینامیم.
– «فصل جدیدی گشودن» یک اصطلاح آلمانی به معنای آغاز دوباره است. من این اصطلاح را خیلی دوست دارم، چون حتی وقتی یک متن کاملاً جدید را شروع میکنم، آن را بیشتر شبیه گشودن فصلی جدید احساس میکنم. بله ما فصلهای پیشین را در درون خود حمل میکنیم، آنهایی که نوشته شدهاند و آنهایی که خود ما زیستهایم.
-“ آغازها را پاس بدارید“، در اصل، اووید، شاعر رومی، با ذکر این عبارت، نسبت به پیامدهای شیفتهی خود شدن (خودشیفتگی) هشدار میداد. پس از دوره نازیسم در آلمان، این جمله برای هشدار نسبت به خطر نیروهای رو به فزونی ِراستگرای افراطی، بدل به نوعی راهحل شد. از زمان آخرین مکاتبهی ما، برای نخستین بار، یک حزب راستگرای افراطی، قویترین حزب در پارلمان ایالتی آلمان شده است. اکنون زمان روشنبینی و درک این بصیرت است، که ما چندانکه باید و به قدر کافی، به آغازها توجه نکردهایم و پاس نداشتهایم.
– اخیراً شروع کردهام به جدی گرفتنِ احساسات سیاسیام. این از آن دست کارهایی است که هر چند سال یکبار دوباره باید از نو آغاز کنم –زیرا عمیقاً به من آموخته بودند که سیاست ، جایی برای احساسات نیست و احساسات جایی در سیاست ندارند. تو گویی سیاست و احساسات، در دو کائنات یا دو جهانِ کاملاً جدا از هم سیر میکنند.
– زندگی من درست در زمانی آغاز شد که دیوار برلین و همراه آن پردهی آهنین (بلوک شرق) فرو ریخت. فرانسیس فوکویاما، نظریهپردازعلوم سیاسی، ندای پایان تاریخ را سر داد و گفت پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی؛ لیبرالیسم، دموکراسی و اقتصاد بازار برای همیشه و همه جا حاکم بلامنازع و قطعی خواهند شد. به نظرم آنچه ما اکنون داریم در زندگی به عینه تجربه میکنیم، پایانِ پایانِ تاریخ است. منتها تازه اکنون که ما دیگر از باور کردن آن دست کشیدهام، میفهمم که یک چیزی در درونم واقعاً به آن باور داشت. در درونم به این باور میرسم که این پایان ِ پایان، به هر روی باید آغاز چیزی هم باشد، و از خود میپرسم، آغاز ِ چی؟
– از تو بابت گفتاورد زیبای سعدی بسیار سپاسگزارم، که در ذهنم ماند و طنین انداخت، بهویژه دو سطر آخرش: « تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی». اغلب جسته گریخته میشنوم که میگویند، بهتر این است که حتی الامکان از دیگران فاصله بگیرم؛ چون این درد آنهاست، نه درد من. این مسئله از کی آغاز شد که مردم همدردی را، به نقض حریم و برداشتن فاصله ضروری تعبیر کردند؟ چه کسی، چه زمانی و چرا جای ما تصمیم گرفت که بحرانهای دیگران نباید ما را غمگین کند؟و گفت همدردی و همحسی، دیگر نه فقط اشتباه، بلکه نوعی کاستی یا ضعف است؟ از این منظر، همه بایستی فقط مسئول خودشان باشند. برخی تحت لوای مراقبت از خود، مدام بیتفاوتی(ناهمدردی) را تمرین میکنند. خانم نویسندهای به نام „دانا فووینکل“ اخیراً نوشت: «فکر میکنم رهنمون ِ فروبستگی و بیتفاوتی نسبت به دیگران خطرناک است. فکر میکنم وقت آن است که من ِ نوعی، بیشتر از همیشه در احوال دیگران بنگرم. و دیگران هم بیشتر به دیگران توجه کنند. شاید بشود گفت: „مراقبت از دیگران به جای مراقبت از خود.“ من هم بیدرنگ عبارت مراقبت از دیگران را در دایرهی واژگانم پذیرفتم و شروع کردم در این راستا به استفاده از هر فرصتی که دست میدهد.
فاطمه جان، برایت صدای آرامبخش باران و آذرخش و تندر آرزو دارم و امیدوارم زندگی یکی از در پیچشهای عجیباش، طوری بچرخد که ما یکبار یک جایی باز همدیگر را ملاقات کنیم.
با نهایت عشق،
پائولا
لینک نقلقول من:
https://www.zeit.de/kultur/2024-10/7-oktober-nahostkonflikt-israel-gaza-krieg