Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

چند عکس‌ از زیبا ببینین، بذارین زیبا براتون بخونه

Bahram Moradi
© Ramin Parvin,from the series „Shadow Memories“, mixed media on paper (2014)

داستان کوتاه

۱۳۸۶
زیبا در توصیفِ خودش در آن‌زمان‌ها می‌گوید آن‌زمان‌ها سکس‌خوار بوده. آن‌زمان‌ها یعنی زمانی که هنوز با مهدی ازدواج نکرده بود؛ گرچه وقتی این حرف را می‌زند، کشیدگی‌ پوستِ چهره و خدنگی اندامش خبری از گذرِ زمان‌های زیادی برخود نمی‌دهد، اما فکر می‌کند زمانِ زیادی از آن‌زمان‌ها گذشته. حالا چند ماهی‌ست طلاق گرفته. هنوز تازه یک سال بود ازدواج کرده بود و برای دوست و آشنا خوراک ساخته بود که یکهو اعلام کرد دارد از مهدی جدا می‌شود. مهدی را در یک پارتی شناخته بود. یکی از همین پارتی‌های شاعران و نویسند‌گان و فیلم‌سازانی که گرچه هنوز خیلی مانده تا اثری تولید کنند، اما دورِ هم که جمع می‌شوند درحالی‌که سیگاری را دست‌به‌دست می‌گردانند و لیوان‌لیوان مشروب می‌نوشند، مُرده و زنده‌ی هر چه هنرمندِ ـ خارجی و ایرانی‌ـ را می‌زنند و بیانیه صادر می‌کنند و اعلام می‌کنند به‌زودی آثاری تولید خواهند کرد که دنیا را بترکاند. مهدی خوش‌تیپ بود، میانِ دخترها کم هواخواه نداشت، فیلم‌ساز بود، هنوز اثری خلق نکرده بود،‌ اما به‌گمانِ خیلی‌ها ذهنِ خلاقی داشت. در آن پارتی مهدی از دختری خوشش آمده بود که زیبا نبود ولی به‌چشمِ مهدی زیبا بود. همان‌جا زنگ زده بود به یکی و شماره‌موبایلِ دختره را گرفته بود. از این‌طرف زیبا هم که با یک نگاه فهمیده بود مردِ زندگیش را پیدا کرده، زنگ زده بود به همان یکی و شماره‌موبایلِ مهدی را گرفته بود. و چون در این‌جور بازی‌ها مردها تا بیایند به‌خودشان بجنبند یا دختره شوهر کرده و دوتا بچه هم زاییده یا خودشان نشسته‌اند سرِ سفره‌ی عقد و نمی‌فهمند چرا این زن‌های بالای سرشان این‌قدر شلوغ‌کاری راه انداخته‌اند به‌خاطرِ سابیدنِ یک کف‌دست قند، زیبا برنده شده بود که همان فردای شبِ پارتی به مهدی زنگ زده بود که سی‌دی‌ فلانی را دارد یا نه و به نه راضی نشده بود و چیزهای دیگری در موردِ فیلم و ادبیات و نقاشی و طراحی گفته بود و هی پرسیده بود فلان چیز یعنی چی و مهدی هی توضیح داده بود یعنی این و سرآخر گفته بود دختر، اینا رو که هر کس چارتا کتاب خونده باشه می‌دونه و زیبا گفته بود من وقتم رو واسه کتاب‌خوندن هدر نمی‌دم و مهدی گفته بود پس نکنه قصد داری مخِ منو بزنی و باهام دوست شی، که زیبا گفته بود نخیر، می‌خوام زنت بشم و مهدی هی حرف زده بود و حرف زده بود و تلاش کرده بود دورِ رُکی این می‌خوام‌زنت‌بشم را زرورقی رُمانتیک بپیچد تا یکهو دو هفته بعد دیده بود نشسته سرِ سفر‌ه‌ی عقد و دارد لابه‌لای روده‌درازی‌هاش در موردِ کیشلوفسکی و ژان‌لوک گُدار و برتولوچی و دِریدا یک بله‌ی بلند می‌گوید. زیبا، حالا می‌گوید، البته مهدی آدمِ خوبی‌‌ست، ولی زیبا فهمیده نمی‌توانند با هم زند‌گی کنند. خُب زیبا دوست دارد برود کوه، برود بگردد، صبح زنگ بزند به مهران، بپرسد کجاست، بگوید بیاید با هم بروند ماشین‌سواری، بروند بامِ تهران؛ بعداز‌ظهر زنگ بزند علی بگوید سرِ موتورش را کج کند بیاید میدان ونک، سوارش کند بروند موتورسواری؛ شب هم برود کافی‌شاپی که بروبچه‌های قدیمی جمع می‌شوند و بحث‌های جالبی می‌کنند. زیبا خوش‌سروصحبت است، صمیمی‌ست، خاکی‌ست. وقتی می‌رود خانه‌ی دوستاش، تا راحت بنشیند و حال بکند، از صاحب‌خانه می‌خواهد یک دامن بهش بدهد، شلوارش را درمی‌آورد دامن می‌پوشد، بلوزش را درمی‌آورد، با تاپ و تی‌شرت راحت‌تر است. می‌گوید ما خانوادگی زودجوش و خاکی هستیم. بعد حرف می‌زند، بعد دست می‌کند توی کیفش چند برگ کاغذ بیرون می‌آورد و می‌گوید حالا بذارین زیبا براتون بخونه و تأکید می‌کند این آخرین چیزیه که نوشتم؛ گرچه برخی‌ها هستند که وقتی کلمات و جملاتش را می‌شنوند، چیزِ محوی تو کله‌شان می‌دود که انگار همین‌ها را از زبانِ کسی شنیده‌اند یا در کتابی خوانده‌اند.
حالا هم که آخرین چیزش را خوانده، از بغل‌دستی سیگاری می‌گیرد، روشن می‌کند و چشم‌هاش را از میانِ دود روی چهره‌های جمع می‌دواند و می‌گوید حال کردین؟ پُکِ دوم را می‌گیرد و از یک کارگردانِ سینما حرف می‌زند که تصمیم دارد از روی زند‌گی‌‌ او یک فیلم بسازد. دقیق‌ترش این است که می‌گوید، یه کارگردانِ معروف که حالا نمی‌خوام اسم‌شو بیارم می‌خواد یه فیلمِ اقتباسی از زندگی من بسازه و قراره خودمم توش بازی کنم. یکی از شنوندگان به‌نظرش می‌رسد فیلم‌نامه‌نویسِ تازه‌کاری را می‌شناسد که دارد با یک کارگردانِ تازه‌کار فیلم‌نامه‌یی می‌نویسد که شخصیتش دختری‌ست که تلاش می‌کند روی پای خودش بیایستد. از جمع دور می‌شود و زنگ می‌زند به فیلم‌نامه‌نویسِ تازه‌کار و ‌می‌پرسد اخیرن زیبا رو دیدی؟ تازه‌کار می‌گوید زیبا کی‌یه؟ طرف می‌گوید زیبا، همونی که… طرف می‌گوید اگه جنسِ خوبیه بفرستش واسه کَستینگِ فیلمم. و می‌خندد.

۱۳۸۹
زیبا همین‌جورها زند‌گی می‌کند. گاهی کار می‌کند، گاهی ـ آن‌طور که خودش می‌گوید و می‌خندد ـ آویزانِ یکی می‌شود، که منظورش از یکی یک مرد است حتمن. کار اگر کند، هر کاری نمی‌کند. می‌گوید من کارهایی می‌کنم یگانه، چیزی که تک باشه. مثلن به یکی از دوستانِ نقاشش سفارش‌ طراحی‌ چند تابلوی کوچک می‌دهد، چاپ‌شان می‌کند، تو قاب‌های کوچک قاب‌ می‌کندشان و با یکی‌دو دختر می‌رود تو مترو، بلندترین مسیر را می‌روند و تابلو می‌فروشند. یا تو گوشِ دوسه نفر می‌خواند حالا که پولدارها سینه‌چاکِ میز و مبل و آینه‌های قدیمی‌اند، بیایند کُپی‌کاری کنند؛ مشتری پیداکردنش با او. اخیرن دوسه بار مانکنِ یک خیاط شده که گرچه طراحی‌هاش چنگی به‌دل نمی‌زند، اما خُب پولدارست. یکی از عکاس‌های این خیاط به زیبا گفته بیاید خانه‌اش عکس‌های نُود ازش بگیرد. زیبا گفته به‌شرطی که روی صورتم از این نقاب‌های زن‌های جنوبی بزنم. عکاس گفته حالا تو بیا، یه کاریش می‌کنیم.
زیبا یک شب خانه‌ی این می‌خوابد، یک شب خانه‌ی آن. همه‌ی زندگیش یک کوله‌پشتی‌ست. نه که خانواده نداشته باشد، دارد، اما برای کسی که دوست دارد در مناطقِ پولدارنشینِ شمالِ تهران بچرخد، هر شب رفتن به خانه‌یی در فقیرنشین‌ترین منطقه‌ی جنوبِ این شهری که انگار ساخته شده توش گم بشی، اعصاب می‌خواهد؛ اعصاب می‌خواهد جایی بروی که هر چقدر هم بگویی زیبا صدات بزنند به خرج‌شان نرود. زیبا درآمدش را پس‌انداز می‌کند، نه خرجِ گراس و مشروب؛ این‌ها را می‌شود توی خانه‌ی این و آن، یا دستِ‌بالا با آویزان‌شدن به یکی، بر بدن زد. می‌گوید، بنگِ افغانی که بر بدن بزنی می‌فمی چی می‌گم، یهویی چندتا نخ، یه عالمه نخِ رنگی و بی‌رنگ جلوت می‌بینی، اگه تمیز چِت باشی نخی رو که میون اون همه نخ فقط مالِ توئه، پیدا می‌کنی، با چشم می‌گیریش و باهاش می‌ری می‌ری می‌ری جاهایی که نرفتی.

۱۳۹۱
تو همین رفتن‌ و رفتن‌هاست که می‌چرخد و می‌چرخد و یک روز با مردی آشنا می‌شود با اسمِ عجیب‌غریبِ آلابا. این آلابا معلمِ زبانِ ژاپنی است، با مادرش در یک خانه‌ی بسیار قدیمی دوره‌ی قاجار زندگی می‌کند، جوجیتسوکار است و عجیب‌تر از نامش این است که همیشه چِت است و همه‌ی این کارها را در چِتی‌ کامل انجام می‌دهد و هیچ ماده‌ی چِت‌کننده‌یی هم نیست که از زیردستش نگذشته باشد. آلابا معتقد است کسی که در حالِ چِتی نخ می‌بیند هنوز یک چِت‌گرِ آماتور است؛ چِت‌گرِ حرفه‌یی کسی‌ است که نخ‌ها را حس کند، خودش را بترکاند و هر ذره‌ی وجودش یکی از نخ‌ها را بگیرد و برود به چندین و چند جایی که از بندوبستِ زمان و مکان و حجم رها است. گاهی زیبا را می‌برد خانه‌اش، توی اتاقی سراسرِ سفید که هیچی ندارد دوتایی لخت می‌شوند و آلابا یک دستگاه شیشه‌یی می‌آورد ـ می‌گوید قرع‌ و انبیقم ـ چیزهایی توش می‌ریزد و کارهایی باهاش می‌کند و می‌زنند. دو روز بعد، گاه سه‌چار روز بعد، که زیبا به‌خود می‌آید تصاویری شطرنجی از رقصیدن و کله‌معلق‌زدن روی زمین و راه‌رفتن روی دیوار و سقف و سکس‌های خفن به‌یادش می‌آید با شرکتِ دهها زیباآلابا. بعد بلند می‌شود برود بیرون ببیند دنیایی که زمانی بود، هنوز هست یا نه.

۱۳۹۴
زیبا مسافرت هم می‌رود؛‌ تنهایی نه، همیشه با جمعی اهلِ حال‌. یک‌بار آلابا گفته بود برو کویر، اما چِتِ چِتِ چِت باش تا بفهمی کویر یعنی چی. زیبا اصرار کرده بود او هم بیاید، اما آلابا گفته بود باید به کارهای همیشگیش برسد. زیبا چند نفر را جمع کرد و با اتومبیل یکی رفتند، اما حتا یکی‌شان حاضر نشد یک قدم بگذارد داخلِ کویر. می‌گفتند چِت که باشی فرقی ندارد داخلِ کویر باشی یا لبش ایستاده باشی. به پیشنهادِ زیبا رفتند روی سقفِ اتومبیل چِت کردند و وقتی به‌خود آمدند نمی‌فهمیدند خورشیدی که می‌بینند دارد طلوع می‌کند یا غروب.
یک‌بار هم می‌زند و، باز هم با چند تا دختر و پسر، می‌رود هند. زمانی آلابا گفته بود مگه می‌شه یه چِتیستِ حرفه‌یی باشی و هند رو ندیده باشی؟ آلابا خودش تا تبت هم رفته بود. زیبا به شوخی گفته بود، با نخ یا بدونِ نخ؟ آلابا گفته بود برو تا دستت بیاد چی می‌گم.
زیبا می‌رود هند. همان شبِ اول می‌رود ساحلِ یک جایی که چنان چِت بوده یادش نیست کدام ساحلِ کجا. آن‌جا با یک مردِ سوئدی آشنا می‌شود؛ یک چِتیستِ حرفه‌یی موبورِ چشم‌آبی، از آن‌هایی که تبت کجاست، تا خودِ هیمالیا هم رفته بود. چنان دوتایی چِت می‌شوند که صبح روز بعد که بیدار می‌شوند مدتی می‌گذرد تا بفهمند ماهی نیستند، در دریا هم زندگی نمی‌کنند. یارو سوئدی وقتی کم‌تر چِت است آدرس و شماره‌تلفن از زیبا می‌گیرد، چون یک چِتیستِ حرفه‌یی می‌داند چِتیست‌ها فقط وقتی چِت‌اند خیلی کارها می‌کنند که وقتِ ناچِتی نمی‌کنند. دو ماه بعد، زمانی که زیبا باز هم در خانه‌ی آلابا از درودیوار بالا می‌رود تا خود را بترکاند و ذره‌هاش را به نخ‌ها گِره بزند و بفرستدشان به کجای جاهای کجاناکجا، سروکله‌ی یارو سوئدی درست جلوی درِ خانه‌ی آلابا پیدا می‌شود. حالا چه‌طور یک سوئدی‌ موبورچشم‌آبی‌‌چِتیست‌حرفه‌یی تا آن‌جا آمده از دستِ همان عجایبی است که آلابا یک نمونه‌اش است. نظرِ آلابا این است که توربیان ـ‌این یارو سوئدی‌ـ از معدود چِتیست‌ها در تمامِ دنیاست که می‌داند کجا باید همه‌ی اجزای بدنش را جمع‌وجور کند تا همان‌جایی برود که نخِ اصلی‌ می‌بَردش. و این‌طوریست که زیبا می‌آید سوئد و می‌شود زنِ رسمی‌ توربیان‌چِتیست‌چشم‌آبی سوئدی.

۱۴۰۰
حالا زیبا دوتا بچه دارد. در خانه‌یی زندگی می‌کند میانِ جنگل که در شعاعِ دو کیلومتریش خانه‌ی دیگری نیست و زیبا بچه‌هاش را بزرگ می‌کند. چِتیست‌موبورِِ سابق هم کارمندِ یک شرکتِ فروشِ اینترنتی‌ست که انتظار دارد خسته که از سرِ کار برمی‌گردد، بچه‌ها راحتش بگذارند یکی‌دوتا نخ پیدا کند. و زیبا اگر وقت گیر بیاورد به این فکر می‌کند که شاید جدا شود، برود کار کند. چه کاری؟ او که کاری بلد نیست، درسی نخوانده، تخصصی ندارد. به دخترکی دانشجو که تازه از ایران آمده و مهمانش است می‌گوید بالاخره زن که هستم. با هیجان می‌گوید آلابا تو تلفن می‌گفت خودش و دوستاش با سه‌تا دختر سکسِ گروهی داشتن و کمی که گپ زدن گفتن تو رو ـ‌زیبا را ـ می‌شناسن و می‌دونی کیا بودن؟ یکی از دخترخاله‌ها و دوتا از دخترعموهام، شاخ درآوردم، اون زمان‌ها که من توی تهران می‌ترکوندم اینا تو در و دهاتِ اصفهان بُز می‌چروندن، حالا اومدن تهرون کار می‌کنن و خرج‌شونو درمی‌آرن، آره، زنی که زن باشه، هیچ‌وقت درنمی‌مونه. بعد می‌پرد آشپزخانه غذا می‌پزد، کارهای خانه را می‌کند، دنبالِ کون بچه‌ها می‌دود نکند پمپرزشان گُهی باشد و جایی را لکه کنند و او نفهمد و بوش بماند که چِتیست‌موبورِ سابق و کارمندِ حالا بفهمد الم‌شنگه راه‌می‌اندازد. آخرشب هم وقتی شوهر و بچه‌ها خوابند، با مهمانش می‌رود توی باغِ خانه گراسی می‌زند و می‌گوید، دیگه کم‌تر نخ می‌بینم باس یه سر برم ایران آپ‌دیت بشم؛ بعد می‌دود قلم‌وکاغذی می‌آورد، باشتاب چیزهایی می‌نویسد و می‌گوید بذار زیبا برات بخونه.

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner