بخشی از رُمانِ «خودسَر»
در جزیره گرگ کم بود، یکی هم با کِشتی آمد
پاکتِ سربستهیی که هاشمزاده داده بود، به دستخطِ باباهه بود. نوشته بود باید برای کارِ واجبی مرا ببیند. کجا؟ شهرِ شیر، سنگاپور. و چهطور؟ چهطورش اصلِ جیمز باند بود: مستقیم نه؛ با عوضکردنِ چند خطِ هوایی. فیوزم پرید. بعد از مدتی بخواهی پسرت را ببینی، مستقیم با خودش تماس نگیری و هاشمزاده را قاصدت کنی؟ شک نداشتم که هاشمزاده از محتویاتِ نامه خبر دارد. نکند توطئهیی باشد برای زیرِ آبکردنِ سرِ منی که زیاد که نه، اما کم هم نمیدانستم؟ زیاد دانستن، کمربندی ایمنیست که اگر هوشیار نباشی ممکن است تبدیل به طنابِ دارت شود. زنگ زدم به باباهه. پرسیدم حاجی چه خبر؟ فقط گفت «حاجیجون سرم شلوغه. شما اقلامی رو که فرستادم تهیه کنین.» ظاهرن موردی نمیتوانست باشد.
رفتم و اما بهجای بیتوتهکردن توی کارلتن هتلِ سنگاپور، که باباهه نوشته بود برام رِزرو شده، هتلی معمولی گرفتم و از طریقِ رِسپشن پیغام گذاشتم که باید خودش را تنهایی در مرکزِ شهر ببینم. وقتی آمد، از هر زمانِ دیگری سرحالتر و سرزندهتر دیدمش. خندید و پرسید «چرا نیومدی هتل؟» گفتم خیلی جیمز باند شدی حاجی. گفت «امروزهروز اگه جیمزباند و میمزباند نباشی کلات پسِ معرکه اس پسرجان.»
رفتیم به هتلی درجه سه. واردِ اتاق که شدیم، چشمام چهار تا شد. دو فقره حاجی جلوم بلند شدند که هر کدامشان اثرانگشتی روی من گذاشته بودند. یکی عمیقتر و دیگری سطحیتر، یکی سنگینوزن و دیگری مگسوزن: حاجآقا ملکیان و حاجآقا عزیزی. ملکیان دستاش را باز کرد و خندان گفت «جمعمون جمع بود و گلمون کم.» بغلم کرد، یک ماچ اینور یکی آنور و یکی روی پیشانی. وراندازم کرد «ماشاالله، ماشاالله. خیلی اروپایی شدی جوون. انگشتری که بهت دادم پس کو؟» عزیزی سینهستبر مصافحه کرد و روبوسی. گفت «انشاالله که دلگیریتون از ما رفعورجوع شده باشه بزرگوار.» نشستیم. و من تا بیایم تکهپارههای شکوظنم را بههم بدوزم یا دور بریزم، و یک دورِ سریع آنجا و اینجا و ربطِ من و ملکیان و عزیزی و باباهه را اینجا، در شهرِ شیر، چِک کنم، خودم را وسطِ نقشهیی دیدم که قرار بود، بهقولِ عزیزی، نقشِ سرپُل را در آن بازی کنم.
عزیزی تجهیزاتِ الکترونیکی میخواست؛ از دستگاهها و کامپیوترهای شنود و ردیابی و دوربینهای تلسکوپی و میکروسکوپی تا تجهیزاتِ ارسالِ پارازیتِ رادیویی و ماهوارهیی. انگشتاشارهاش را روی میز میکوبید و میگفت «مدرن. با مارکهای معتبر.» ولی خودش را هم از تکوتا نمیانداخت. میگفت «بحمدالله مشکلِ خاصی که نیس. به یاری خدا که تا حالا جلوی تحریماشون مثلِ شیر واستادیم.» پرسیدم خُب چرا از همون منابعی که تا بهحال تهیه میکردین، نمیکنین؟ ملکیان گفت «مشکلی که الان پیش اومده، تحریمای جدیده. البته تحریم چیزِ جدیدی که نیس. ما از همون اول هم بهش عادت کردیم. مشکل اینه که حالا این آمریکاییهای حرومزاده تونستن شاکلهی کشورهای اروپایی رو هم بکشونن زیرِ خیمهی خودشون.» پرسیدم من این وسط چه کارهام؟ عزیزی گفت «شما با تجارب و موقعیتی که دارین، میتونین نقشِ سرپُلو توی معاملات ایفا کنین.» وقتی گفت تجارب، با سرش نامحسوس به ملکیان اشاره کرد و این یکی، همانطور که زُل زده بود به من و تسبیحِ ریزدانِ قدیمیش را میچرخاند، لبخندی زد که یعنی چی پروردهام ماشاالله. این عزیزی طوری حرف میزد گویی چِکسفیدِ امضاشدهی مرا توی جیب دارد و چارهیی ندارم جز پریدن توی گود. پرسیدم حقِ دلالی چهقدر میسلفند. عزیزی گفت «هفت درصدِ کلِ خرید در هر معامله.» یککله گفتم خرجدررفته پونزده درصد. ملکیان گفت «اومدی نسازی جوون، خرجدررفته یعنی چی؟» گفتم بذارین ُرکوپوستکنده حرف بزنیم. این اقلامی که شما میخواید سرِ هر خیابون که نمیفروشن. این یک. دو: اسباببازی که نیس بشه توی یه جعبه جاش کرد و با پُست فرستادش. سه… عزیزی گفت «ما امکاناتِ دیگهیی هم داریم برادرِ من.» ملکیان گفت «بعله. اونطوری هم که بهنظر میآد دستوبالمون بسته نیس. سادهترین راه استفاده از امکاناتِ نقلوانتقالِ تجاریی معموله.» (پس معلوم شد این کرگدنِ پیر چرا از حجرهاش بلند شده و آمده بود شهرِ شیر. باز بوهای چربوچیلی به مشامش رسیده بود.) گفتم یعنی همین امکاناتِ صادراتِ خشکبار و وارداتِ قاقالیلی، ها؟ ملکیان جابهجا شد و برقی تیز از چشماش جهید. ادامه دادم: سوم اینکه راههای مطمئنتری باید پیدا کرد که نه قوانینِ اروپاییها بتونه کاریش کنه، نه تحریما. و این راهها خرجِ خودشو داره. عزیزی گفت «ده درصد. حملونقل هم بهعهدهی خودتون.» عجب رُتیلی بود. گفتم از پونزده درصد خرجدررفته پایینبیا نیستم. ملکیان گفت «کوتاه بیا جوون، معامله جوش بخوره.» گفتم من باید برم توی دهنِ گرگ حاجی جون. فرداپسفردا اگه صداش دربیاد، دستشون به شماها که نمیرسه. عزیزی گفت «دوازده درصد. خیرشو ببینی بزرگوار.» گفتم نه پونزده من، نه دوازده شما. سیزده درصد. عزیزی گفت «قبول.» نگاهی به باباهه کردم. او اینجا چهکاره بود؟ فقط نیامده بود که پسرش را به ملاقاتِ دوتا گرگ ببرد که. عزیزی باز هم راجع به کیفیتِ اجناس و طرقِ دورزدنِ تحریمها و اینکه مثلن قطعاتِ هواپیما را از کجا و چهطور و چهقدر دولاپهنا میخرند، رودهدرازی کرد تا نشان دهد چهطور مثلِ شیر ایستادهاند و سرآخر گفت «پرداختِ وجه معاملات هم از طریقِ جنابِ ابوی حل میشه.» پرسیدم یعنی چی؟ باباهه گفت «قرارداد که بسته و همه چیز قطعی شد، پول از حسابِ من توی سوییس به حسابِ شرکتِ مربوطه واریز میشه و من با جنابِ عزیزی حساب میکنم.» پوووه. جیبِ من جیبِ خودم و جیبِ تو هم جیبِ من. میخواستند به حسابِ باباهه خرج کنند تا برای پسدادنش بیفتد دنبالِ کونشان به موسموسکردن. گفتم به یه شرط قبول میکنم. عزیزی گفت «بفرمایید.» گفتم قیمتِ تمومشدهي خرید و حملونقل و پورسانتو قبل از اِستارتِ حرکت میریزین به حسابِ خودم توی سوییس. عزیزی به ملکیان نگاهی انداخت. ملکیان همچنان خیرهی من بود. احتمالن داشت فکر میکرد فتوفنونی که یادم داده زیادی بوده. تا هدف را دیده بودم آهسته و پیوسته شلیک کرده و هیچوقت هم سؤال نکرده بودم. حالا وقتش بود یک سوراخِ بهدقت مخفیشده را بتونهکاری کنم.
زیربغلِ باباهه را گرفتم بلند کردم و گفتم تا ما پدروپسر خوشوبشی بکنیم، شما هم فکراتونو بکنین. و رفتیم بیرون توی لابی. باباهه شاکی شد «تو چهقد توپت پُره پسرجان. تو نباشی یکی دیگه.» گفتم بهتخمم. اینا اومدن دنبالِ من، من که نامهی فدایتشوم براشون ننوشتم. گفت «حرف سرِ یهقروندوزار که نیس. از این گذشته، من با اینا حسابکتاب دارم.» گفتم دوست داری بدوی دنبالِ مالت؟ این جماعت برای شیطون هم پاپوش میدوزن. گفت «ملکیان رفیقِ سالیانمه.» گفتم ملکیان از عزیزی بدتر، این از اون. چرا متوجه نیستی که اینطوری دستت میره زیرِ سنگشون؟
شرطم را قبول کردند. به باباهه گفتم بیا اینا رو قال بذاریم و بریم یه جایی تفریح. هیچ دوست نداشتم توی شهرِ شیر، دستهایی غیبی شمشیرِ دو دَمشان را به کونم فرو کنند. چند روز رفتیم مالزی.
اینجا بود که شرکتِ فروشِ قطعاتِ کامپیوتری، که چند سالِ پیش به ثبت رسانده بودم تا پوششی باشد که ادارهی مالیات خفتم را نچسبد که از کجا درمیآورم و دهانِ اطرافیان را ببندم، بهدادم رسید. نقشِ اصلی را ولی دوپینگِ قماربازی بهنامِ دیتر بازی کرد. او با همان پُزِ عالی و جیبِ خالی همچنان به محافلِ متنفذ رفتوآمد داشت و اموراتش یا با تیغیدنِ زنانی میگذشت که تور میکرد، یا که آویزانِ کسانی مثلِ من میشد تا پول بهش پمپاژ کنند. مگر میتوانست با چسکدرآمدش هر شب پای دستگاه قمار بنشیند و گوشبهزنگِ دیلینگدیلینگی بماند که اعلام میکرد برنده (یا اغلب بازنده) شده؟ نقشی که او بازی کرد، وصلِ من به هِر فینک، عضوِ هیئتمدیرهی بزرگترین کنسرنِ تولیدِ لوازمِ موردِ احتیاجِ عزیزی بود. البته دیتر، که بوی پولهای کلان به مشامش خورده بود، بابتِ کارچاقکنی سهمی دو درصدی از هر معامله میخواست. بهش رساندم به این سفارشدهندهها اعتمادی نیست که فرداپسفردا دلالِ دیگری پیدا نکنند؛ پس به نفعش است هشت درصدِ معاملهی اول را بگیرد و بکشد کنار. قبول کرد. اینها مهم نبود؛ مهم، گذشتن از سوراخی بود بهاندازهی سرسوزن؛ بعدش دیگر همه چیز روی ریل میافتاد.
یک ماه بعد اولین محمولهي پنج میلیون دلاری را از طریق یک سیسیلی، دُن مارچلو نامی، روانه کردم. کنسرنِ مربوطه در قرارداد قید کرد که یکی از اهدافِ این معامله، تستِ خریدار در خوشحسابی و پایهیی برای معاملاتِ بعدیست. نمیدانستند که برای من هم تست است.