سنگینی دیگران
خلاصهیی از رُمانِ «سنگینی دیگران»
اوایلِ تابستانِ ۱۳۶۰ (یونی ۱۹۸۱) رژیمِ پساانقلابی اسلامی در ایران فعالیتِ همهی حزبها را ممنوع اعلام کرد و شروع به سرکوبی فعالینِ سیاسی کرد. هزاران نفر دستگیر شدند. در همان روزهای اول صدها نفر بدونِ محاکمه اعدام شدند. یکی از سازمانهای سیاسی مخالف دست به ترورِ وابستگانِ رژیم زد. رُمانِ «سنگینی دیگران» داستانِ نوجوانی بهنام پیمان بامشاد است که در چنین روزهایی دستگیر میشود. او پس از سالها با جسم و روانی ویرانشدن آزاد میشود. حالا در سنِ چهل سالگی تلاش میکند زندگی خود را روایت کند تا نقطهپایانی بگذارد بر خاطرهی سنگینِ آن دیگرانی که شکنجه و اعدام شدند و یا با روانی رنجور آزاد شدند.
تریلرِ من
ساعتِ ششوده دقیقهی عصرِ بیستِ تیرِ سالِ شصت یه جیپِ کمیته سرِ چارراه دکترای مشهد وسطِ خیابون ایستاده و از درای بستهش خون شُره میكنه. شیشههاش هم خونآلوده. جیپه هنوز روشنه و برفپاکكناش میره و میآد. چپراست راستچپ. هوشِ ماشینیش همین اندازهس كه نفهمه شیشه باید از داخل تمیز بشه. چراغراهنمایی سبز میشه. ماشینا میآن و میرن. رانندهها یهدَم میکوبن رو ترمز، سرک میکشن، نُچنُچ میکنن، پاشونو میذارن رو گاز و از چارراه رد میشن. ماشینِ خونبارزده اما منتظرِ رنگِ دیگهیییه انگار. یه گَله آدم دورِ جیپ جمع شدن و زور میزنن داخلشو نگاه كنن. هنوز نفهمیدن چی شده. میونشون یه پسرکِ دیلاقِ سیزده ساله و دویستوپنجاهوسه روزهس که چون تابِ دیدنِ برفپاککنایی رو نداره که آیکیوشون اونقد بالا نیس که بتونن خونو از آب تشخیص بدن، از میونِ سیلِ ماشینا و بیقوبَقشون رد میشه، میره اونورِ چارراه و میایسته جلوی کتابفروشی سرِ نبش. چند قدمیش یه جیپِ خونبارزده ایستاده پشتِ چراغراهنمایی و او به كتابای تو ویترین خیره شده. كتابخون نیست، تنها از دیدنِ كتابای پشتِ ویترین خوشش میآد. هی میایسته میایسته میایسته تا یه چاقِ دکلِ ریشو بهش نزدیک میشه. چند کلمه بینشون ردوبدل میشه که یهو ریشویه پسره رو کتبند میکنه، پرتش میکنه رو زمین میشینه روش.
پیمان بامشاد ساعتِ ششوهفده دقیقهی عصرِ بیستِ تیرِ سالِ شصت سرِ چارراه دکترای مشهد گم شد.
شب که برنگشت خونه، باباش تمامِ مشخصاتشو داد به كلانتریا: قد: بلند. رنگِ چشم: قهوهیی. رنگِ مو: مشکی. لباس: شلوارجینِ رنگورورفته، كفشكتونی سفید، پیرهنكرمِ چارخونه با یه جیب روی سمتِ چپِ سینه. مامانش میگفت هیچوقت بچهی پرخرج و بیملاحظهیی نبود. میگفت نبود، چونکه هر جا نگاه میكرد پسر سومشو نمیدید. باباش از همون اول یهكلام گفته بود بچه رو دستگیر كردن. همونطور تیزبین که وقتی پسربزرگش، پیروز، از سه هفته پیش زنگ نزده بود، گفته بود پسره پنهون شده معلوم نیست تو کدوم خونهتیمییه.
من، پیمان بامشاد، عصرِ روز بیستِ تیرِ سالِ ۶۰ سرِ چارراه دکترای مشهد گم شدم تا دوتا حرفِ بابابزرگ اثبات بشه یهبارِ دیگه که: عقلِ آدمِ دیلاق کفِ پاشه و: آخروعاقبت نداره هر كس كتاب بخونه. پس اولین تصمیمِ بعد از گمشدنم این بود که کتاب نخونم هیچوقت. تصمیمای مهمِ دیگهیی هم گرفتم: هیچوقت شلوارجین نپوشم، هیچوقت كفشكتونی سفید نپوشم، هیچوقتهیچوقت دلمو خوش نکنم که میشه بابا مامانی باشن که پیدام کنن که با تصمیم به مشکوکبودن به همینجوریا و اونجوریا میشد پنج تصمیمِ مهم؛ كه هیچوقت نتونستم بهشون عمل کنم. آدم تو سیزده سالهگی و دویستوپنجاهوسه روزگی تصمیمای زیادی میگیره. اگه قرار بود همهی تصمیمای این سنوسال عملی بشه چهبسا بیشترِ مردا خلبان و فوتبالیست میشدن و بیشترِ زنا ستارههای سینما.
این تصمیما به مغزِ پیمان بامشاد وقتی یورش آورد كه ناچار بود در صدودوازده روز مونده به چارده سالهگیش به چندتا سؤالِ کوچیک جواب بده، چون تو اون هیروویری که خیابون قرق شده بود و هر کی که مشکوک بود دستگیر میشد، باید میزد به چاک و چون نزده بود به چاک پس بیبروبرگرد توی کفشش ریگی بود و چون اینطوری بود پس باید جواب میداد به این سؤالِ کوچیک که کدوم ریگی تو کفششه.
پیمان بامشاد اگه ریگی توی کفشش نبود، تا یهویی گم نشه و دیگه پیدا نشه، زمانو از ساعتِ ششوده دقیقه چَپه میکرد: تا حوصلهش از هوشماشینی برفپاککنا سرمیرفت، میرفت کنارِ خیابون، عقبعقب راه اومده رو برمیگشت، سرِ چارراه سناباد فکر میکرد یا بره طرفِ سهراه راهنمایی و خیابونِ احمدآباد یا سناباد رو بره تا برسه چارراه دکترا و خیابونِ دانشگاه. بیخیالِ خیابونگردی میشد، عقبعقب فلکهی راهنمایی رو رد میکرد، راستهی بلوارِ قبلنا رضاشاهکبیر و حالا سازمانآب رو میگرفت و میرسید خونهشون. حالا توی خونه بوی خستهگی و دلزدگی پخشوپلا بود، خُب باشه بود؛ بهتر از گمشدن بود که. مینشست فیلمِ تکراری خانوادهی بامشاد رو میدید: باباش تو بانک اضافهکاری میکرد و دیر میآمد خونه، مامانش گردگیری میکرد، غذا میپخت و هر وقت دَمی پیدا میکرد اشکش سرازیر میشد برای نبودنِ دوتا از بچههاش. پسرِ بزرگش، پیروز رو، آخرینبار بیستوپنج روز پیش دیده بود. از اون پس پیروز گاهگداری زنگ میزد و میگفت خوبم نگرانِ من نباشین. مامانخانوم هم تنها هی میگفت خدا حفظت کنه پیروزم مواظبِ خودت باش. پیروز از سه هفته پیش زنگ نزده بود. بابا میگفت از سرِ کارش هم توی شرکتِ ساختمونی غیبش زده. دومین نگرانی مامانخانوم پسرِ دومش پیام بود که اول اسمشو به سلمان تغییر داده بود ـ چون معتقد بود پیام یه اسمِ طاغوتییه و سلمان یه اسمِ الاهی و اسلامی اصیل ـ و بعد، یه ماه پیش، زمانی که شونزده سالش شده بود رفته بود جبهه. سومین نگرانی مامانخانوم ولی تو اتاقا میگشت، پاهاشو میکوبید زمین، گریه میکرد، خطدرمیون نعره میکشید، گاهی میشد یه موشِ بیآزار و در همه حال میگفت خواهش میکنم مامان خواهش میکنم بذار برم تو کوچه با بچهها بازی کنم. او پَریناز بود. یه ساحره. کسی که اگه به کلهش میزد چیزی رو میخواد همه چیز و همه کس رو به مرزِ دیوونهگی میرسوند. دیلاقِ سیزده ساله و دویستوپنجاهوسه روزه، تنها کسی که مامانخانوم هیچ نگرانی بابتش نداشت، به سروصداهای یه ساحرهی دیوونه گوش میداد و بهجای اینکه مثلِ تا چند هفته پیش از اتاقش بپره بیرون و سرِ پَریناز داد بکشه خفهخون بگیر احمق و شاخای پَریناز تیزتر بشه و یورش بیاره طرفش و مشتاشو بکوبه به بدنش و او هم موهاشو بکشه، تو اتاقش نشسته بود و به هیچچیز فکر نمیکرد. صدای مامانخانومو میشنید که تلاش میکرد ساحره رو وادار کنه بچهها رو بیاره تو حیاطِ درندشتِ خودشون بازی کنن و ضجههای پَریناز میاومد که ولی مامان اونا میخوان تو کوچه بازی کنن آخه. نه، امکان نداشت ساحره بتونه بره تو کوچه بازی کنه. هیکلِ بزرگی داشت ـ مثلِ همهی بچهها، تای مامانخانومشون. اگه کسی چهرهی این ساحره رو نمیدید شدنی بود اونو با یه زنِ بالغ اشتباهی بگیره. و وقتی همچین دختری تو کوچه بازی میکرد همسایهها براشون حرف درمیآوردن؛ گذشته از اینکه گشتِ منکرات هم تحملِ اینجور حرکاتِ شرمآورِ یه موجودِ مؤنث رو نداشت.
اینجا بود، همینجا بود که دیلاق تصمیم گرفت بره خیابونگردی. چرا؟ همینجوری، که شاید دلش وابشه (در آینده باید تصمیم میگرفت اصولناساسن باید به دلش و تصمیمای همینجوری اونجوری مشکوک باشه). به ساعتِ مُچیش نگاه کرد: دقیقن پنجوبیستویک دقیقه (رأسِ ساعتِ شیشوهفت دقیقه قرار بود فیلمِ جیپی اکران بشه که سرِ چارراه دکترای مشهد خون بار میزنه)، صدودوازده روز مونده بود سیزده سالش تموم بشه و تصمیمِ خیابونگردی با این شرایط تصمیمِ عجیبغریبی نبود؛ ولی بعدها معلوم شد بود. از اتاق زد بیرون گفت میرم گشتی بزنم. ساحره جیغ کشید چرا این میتونه بره تو کوچهخیابون و من نه، چرااااا؟ مامان گفت اون پسره. ساحره جیغ کشید هست که هست منم میخوام برم و گومبگومبِ پاهاش بلند شد و دیلاق زد بیرون و ندید مامانخانوم چهطور با یه ساحره کُشتی میگیره. رفت تا گُم بشه.
زیاد بود سؤالا: چارراه دکترا از نقشهی مشهد حذف نشده بود که، شده بود؟ نه. جیپِ خونبارزده فیلم نبود که؟ بود؟ نبود. یه دیلاقِ مشکوک هم اونورِ خیابون بود که، نبود؟ بود. کفش که داشت، نداشت؟ داشت. ریگ بود تو کفشش که، بود؟ نبود. چه ریگی بود؟ نبودریگ. پس چی بود پس؟ هیچی نبود پسپس. ها، چه رنگی بود؟ نهرنگ بود. سؤالا اینهواسؤال بود. جوابا چون میپرید بیرون از دهنِ یه دیلاقِ مشنگ جواب نبود، پنهونکاری بودبود، سردوندن بود، سرِکاری بودبود. سخت بود سؤالا، سختتر از امتحاننهایی هم. گفتن مهمونِ مایی پس عجالتن تا یاد بگیری جوابا رو پس. چند وقت؟ گفتن خفه، سؤال بی سؤال، جواب فقط پس. پسپسپساساساسا.
بعد فرستادنم توی یکی از سلولهای عمومی زیربازجویی. این سلول یکی از اتاقای دبیرستانِ سابقن مختلطِ علم بود که چون هم دبیرستان طاغوتی بود هم نشستنِ دختر و پسر سرِ میزِ کلاس کاری بود ضدِ خدای قهرمانِ یاقوت هم اسدالله علم مشاورِ مکارِ شخصِ طاغوت بوده بوده، سرجمع شده بود سابق. دبیرستانو کرده بودن بازداشتگاه، کلاساشو سلول، آزمایشگاشو حسینیهی تعزیز و به این شیوه مشتِ محکمی زده بودن تو پوزِ طاغوت و استکبارِ جهانی از اول تا آخرای آخرش. بودن بچههایی که زمانِ طاقوت سرِ همین کلاسا نشسته بودن تا در آینده کارهیی بشن که حالا شده بودن: منافقِ ضدِانقلاب، کافرِ ضدِاسلام.
* بخشِ آغازِ رُمانِ «سنگینی دیگران»