Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

خورشید

Batool (Pseudonym)
Bild: Free in Mind, 75 x 100 cm (2019)© Hamid Sultani
© Hamid Sultani, Free in Mind, 75 x 100 cm (2019)

تلفن زد. كسي جواب نداد.شماره ها را پشت سرهم گرفت . غمگین شد. يكروز تمام پشت سرهم زنگ زد اما فقط صدای زنگ تلفن بود که توی گوشش می پیچید .
يادش نمي آمد كه اين قدردرطول روزخانه را خالي بگذارد وجايي رود.شايد خورشيد مريض شده ، شايد کدام اتفاقی افتاده است که جواب نمی دهد . طرف هاي ساعت نه شب بود كه تلفن جواب داد.بالاخره گوشي را برداشت.وقتي صداي الوگفتنش را شنيد ،نفس درسينه اش حبس شد.مثل روزهاي نامزديش ، وقتي زنگ مي زد – کابل درس مي خواند ـ چيزي نمي گفت ،مي گذاشت اول الو را اوبگويد تا تپش قلبش را بيشتربشنود.چند باركه اين کار را كرد،ديگرتا زنگ مي زد وحرف نمي زد، عاليه مي فهميد خودش است .به جاي الو بلند وريز مي خنديد ؛ سليمان تويي … ،
وقتي زن پشت خط گفت دلت درد می کند گپ نمي زني . اشك در چشمش خشك شد.هيچ وقت اين رقم جواب نمي داد. يادش است كه يك مدت مرتب مزاحم تلفنی داشتند . زنگ مي زد اما هیچ گپ نمي زد.يكي دوبار چند دَو ش زده بود ولي بازهم گپ نمي زد.عاليه مي گفت نبايد ناسزا داد حتي اگرصد بار هم زنگ بزند و خاموش باشد .ولي حالا گفته بود دلت درد می کند ؟!
وقتي تماس قطع شد، دوباره نمبر را گرفت اما اين باردست هايش نمي لرزيدند .محكم شماره ها را مي گرفت.
زن پشت تلفن بلند گفته بود؛ بـــله …. و او نفس عميقي كشيده بود.خيلي آرام جواب داده بود؛ عاليه خانم استند ؟ وقتي زن بله را آن قدركش دار وبلند گفت ، خودش متوجه شد كه نبايد عاليه باشد. هيچ وقت يادش نمي آمد كه عاليه بلند وكش دارتلفن جواب دهد. تا زن گفته بود “ نخيراشتباه گرفته ايد. “ . نفس راحتي كشيد ولي همين كه گوشکی را قطع کرد چيزي در دلش پایین ریخت . اشتباه گرفته است ! امكان ندارد. دوباره شماره گرفت. اين بارخيلي آرام با زن حرف زد. اين كه يكي ازفاميل هاي دورشان است.از ولایت آمده وكاري واجب با خانم عالیه دارد. زن خيالش كه جمع شد مرد پشت تلفن مزاحمي برايش نيست ، گفت اين خانه را خريده اند ، ازیک فامیل سه سال پيش . و او پرسيده بود ؛ كدام فامیل ؟ نام فامیلی شان چه است ؟
زن پشت خط گفت : از اکبری صاحیب . و او تكرار كرده بود : ضرغام اکبری؟! زن هم تاييد كرده وادامه داده بود ؛ از انجینر اكبري ….
زن نمي دانست كه مرد پشت خط تلفن درحال بيهوش شدن است و او همان طوريكسره به گپ زدنش دارد ادامه مي دهد تا به اين فاميل دور كمكي كرده باشد. مي گفت آدرسي از آن ها ندارد . فقط مي دااند طرف چوک گلها مي نشينند ، جاي اعيان نشيني است .
مرد به سختي خودش را جمع كرده و آب دهانش را فرو داده بود ؛ از زن پرسید : مطمئن هست اسم زن انجینراکبری عاليه است ؟ زن خنده كنان گفته بود ؛ بله آقا …اسم دخترکلانش خورشيدست . نام خدا چه يك دختر خانومی . خيلي دلم مي خواست عروسم بشود اما حيف قسمت نشد. دختره دانشگاه رفت وپسرمن هم دختر دانشگاه رفته را نمي خواست . وقتي زن گفت ؛ چه دوره زمانه اي شده ديگه دخترهاي شهيد هم دانشگاه مي روند و پشت تلفن نچ نچی از سر سرزنش كرد ، مرد تمام جانش احساس کرد از عرق ترشده است. نمي دانست زن درحال تعريف كردن چه ماجرايي بود كه به سختي پرسان کرده بود : دختر شهيد ؟ براي چي ؟
زن كه خدا يك گوش شنوا آن هم پشت تلفن داده بود گپش را ادامه داد : ولله بیادر محترم چه رقم فاميليش استي كه نمي داني ….
پشت تلفن من ومني كرد ، خواست دليل بياورد اما زن بي توجه ادامه داد؛ …. نمي دانم دروهمسايه ها يشان مي گفتند كه دختر شهيد است .خانم عالیه شوهرش را ازدست مي دهد بعد ازدوسال هم بايكي ازهم سنگرها درجبهه ی شوهرش كه انجینر ساختمان هست ، عاروسی مي كند. حالا ماشاللهش باشد يک اولاد ديگر هم دارد. البته وقتي كه خانه را خريديم ، بانو عالیه تازه از ولادت فارغ شده بود. يك پسركاكل به سر. اسمش راهم مانده بود سليمان . مرد ديگر نمي توانست نفس بكشد. فقط آرام زيرلب گفت : سليما ن …. بعد هم گوشي را قطع كرد .مات ومبهوت به عكس در دستش خيره مانده بود. باورش نمي شد زنش عاليه ازدواج كرده ، دخترش خورشيد دانشگاه مي رفت واوهم يقين شهيد شده است وضرغام رفیقش هم شوهر زنش شده است واسم پسرش را هم ، نام او را گذاشته است ….بغض درون گلويش را به سختی فرو داد .لب هايش را محكم بر هم فشارداده بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ازروي تخت بلند شد. پنجره را باز كرد. شش سال از آن شب شوم مي گذشت وشش سال ازاسارتش . ازروي ميز جک آب را بلند كرد ، بدون اين كه داخل گیلاس بريزد يك نفس سركشيد .آب روي سينه هايش را تر کرد وبعد ته مانده ي جک آب را بالای سرش خالي كرد ودوباره روي تخت غلتيد. كاش زبانش قطع شده بود به ضرغام نگفته بود. دستش راميان موهاي سپيد وسياهش فرو برد . خوب شد با چنين وضعيتي نرفته بود دم درب خانه .حتما همه ي همسايه ها مي شناختندش.دوباره بغض درون گلويش را به سختي فرو داد وچشم هايش را بالای هم ماند . بلند شد وبه موبایل خيره ماند . دوباره شماره گرفت . زن بود با همان صداي جيغ مانند ش.
ـ: چرا قطع كردي بیادر . زنگ زدم از صبری زن همسايه ي قديمي شان پرسان کردم . گفتم ازفاميلي هاشان زنگ زده ….بنده ی خدا ازبود وباش شان خبرنداره فقط مي دانه كه چوک گل ها مينشینند كه من برتان گفتم .فقط گفت هميشه پنج شنبه ها مي رود سرخاك شهدا قطعه ی شهدای بی نام بالای تپه .
از زن پرسان کرده بود :
ـ: يك زن پيري هم با آن ها زندگي مي كرد نمي داند كجا شد ؟
گپش تمام نشده كه زن گفته بود :
ـ: بي بي را مي گويي . من كه همسايه شدم مريض احوال شده بود. گپ نمي زد. دروهمسايه ها مي گفتن وقتي خبر کشته شدن پسرش را شنيده سکته زده .يك سال بعدش بي بي بدبخت فوت كرد .
وقتي زن چيزي براي گفتن نداشت، تلفن را قطع كرد . همان جا روي زمين نشست . به چهارپايه ي كنارش تكيه داد وهاي هاي بلندگريست …نمي دانست چه قدرگريان كرده بود . وقتي چشم هايش را بازكرد كه صبح شده بود.
مانده بود با لحظه هاي سخت تا پنج شنبه چه كند.
رفته بود در شهر گشتي زده بود. به تمام جاهايي كه با عاليه ودخترکش می رفت وسات تیری می کردند ، سرزد.حتي آن جاهايي كه مي نشستند را هم مي نشست وبه ياد آن لحظه ها غرق در فكرمي شد.
غروب چهارشنبه كه رسيد رفت آرایشگاه . داد تمام صورتش را با تيغ زدند. مرد آرایشگر، ماشين را ميان تارهاي تاو خورده ي زير گلويش كه فرو كرد ، خنده اش گرفت . وقتي نامزد شدند عاليه گفت ؛ دوست ندارد صورتش را با پل تیغ رقم زن هاواری صاف كند. همه ي قشنگي زن به موهاي بلندش است وتمام زيبايي ومردانگي مرد به ريش و بروتش !
وقتي كه براي اولين بارريش راگذاشت . چشم هاي عاليه برق زد. مي گفت خيلي به رویت می زیبد رقم فرشته ها شده اي .
تا يادش مي آمد عاليه نقاشي مي كشيد. آن روزها هم روي يك تابلوي پرازفرشته كار مي كرد. همه ي فرشته هايش مرد بودند وموی بلند. هرچي مي گفت فرشته ها زن هم هستند به خرج عاليه نمي رفت . كاركه تمام شد کاغذ پیپش کرد و داد به خود شوهرش .
حالا ريش ها را از بیخ زده بود . فقط مانده بود بروت ها .دست دست كرد . وقتي چند بارمرد آرایشگاه با شک پرسيد ؛ بزنم ؟ سربلند كرد وگفت : به نظرتان بروت به روی من می شینه ؟ مرد سلماني پيش بند را از دورگردنش باز كرد.دستي به پشتش زد:
اي لالا جان ! بروت که برای مرد نباشه ديگه آخرنامرديه …. و او ازته دل خنديده بود . بعد قرص ومحكم از روي چوکی بلند شد وبه آينه نگاه كرد . مات ومبهوت ماند …. خودش را نشناخــت . …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
… چند ساعتي مي شد زير بيد مجنون پاهايش را درازكرده وساك كوچكش را زيرسر مانده بود. به شاخه هاي خم شده ي درخت بيد نگاهش را آويزان كرده بود. چه قدر گشته بود تا اين درخت بيد را پيدا كند. صبح خيلي زود راه افتاد. آمده بود اين جا . نگهباني دم در بسته بود. ناچار خودش تكيه ي شهداي بی نام را پيدا كرده ، اما هرچه گشت اسمش رانيافت .صبركرد تا دفتر باز شود ومتصدي اش بيايد. وقتي اسم وفاميلش را داده بود. مرد بعد ازمدتي گشتن گفته بود ؛
„مي خواستيم در قطعه ی شهداي بی نام قبري را به خانواده اش واگذاركنيم . اما دخترشان قبول نكرد. اصرارداشت اسمش را جزء مفقودالاثرها بنويسیم ،حال هیچ سنگ قبری برایش نیست . هرپنج شنبه اين جا مي آيد خود دخترک يا به همراه مادرش. اول مي آيند دراین قطعه بعد سر مرده های ديگر مي روند. دفترمن هم مي آيد. دخترآن شهيد را عرض مي كنم . مي پرسد كسي سراغ اين اسم را نگرفت .هميشه پرسان می کند. البته کم نیستن فامیل هایی که بسیار بی قراری می کنند باز ما استخوانی کدام چیزی که ازجنگ ها برایمان می اورند برای بعضی عسکرها که سال ها خبری ازانها نشده به فامیل ها می دهیم تا کمی قراری بگیرند“.
دست هايش يخ كرده و نفسش به شماره افتاده بود .چشم هايش را بست وازمرد تشكر كرد. بعد رفته بود تا پيدا كند تكيه را يا شايد هم خودش را .
زانوهايش را در بغل گرفته وچانه اش را به آن تكيه داده بود.نسيم خنكي ميان برگ هاي سربه زيربيد مي پيچيد. آفتاب بالا آمده بود وسايه ها ي صبح گاهي روي قبرها را پاك مي كرد.بوي نم خاك ، بوي اسپند به همراه صداي گاه گدار صلوات توي فضا مي پيچيد. كم كم اطرافش ازدحام از ادم ها مي شد. يادش آمد روزي كه عاليه را از شفاخانه به خانه آورده بودند .بي بي تا فهميد طفل دخترست روی ترش كرد. ولي خودش بالا وپايين از شادی پريده وبعد هم طفل را دربغل گرفته بود. همين كه نگاه طفل با نگاه مرد يكي شد، يك دفعه لبخند صورت كوچك دختر را پركرده بود. به سينه فشارش داده وبه عاليه گفت ؛ اسمش را چي مانده اي ؟ عاليه سري تكان داده بود.روی دختر را بوسيد . اسمش را خودم مي گذارم خورشيد خانوم بابا .
وقتی کلان تر شده بود با هم شعر مي خواندند وچه قدر بلند مي خواندند كه صداي عاليه کشیده می شد. دست هم را مي گرفتند ودور حوض حویلی که گلدان های گل را قطار چیده بودند مي چرخيدند : خورشيد خانوم آفتاب كن . به پدرجان سلام كن . خورشيد خانوم …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

يك دفعه سرجايي كه نشسته بود ، ميخكوب ماند .احساس كرد قلبش ازتپش مانده است وهمين الان شايد ازحلقش بزند بيرون . باورنمي كرد . خودش بود. خود خودش . عاليـه . همان عاليه ي سليمان . آب دهانش رانمي توانست فرو بدهد . چشم هايش سو سو مي زدند.خودش را جمع تر كرد . بالاخره آمدي … عاليه بود ودختري هم اندازه ي خودش . چادر به سر داشت ولبخند روي لبانش پخش شده بود. شانه به شانه ي عاليه مي رفت . خودشان استند. يعني بايد باشند. عاليه و خورشيد خانوم بابا .
به تنه ي درخت چسبيد وساك را هم كنار صورتش گرفته بود. اگر اين كارها را هم نمي كرد امکان نداشت كسي او را بشناسد. چه قدر بزرگ شده دخترش وچه قدرخانوم . دخترش خورشید ازميان ساکش چيزي بيرون آورد. پاکت خرما بود. موهای دختر ازپشت چادرسبزش بیرون شده بود ولی سربه زير به جمعيتي كه ازكنارش می گذشتند خرمای نذری را پیش می کرد. چه قدرشبيه خود عاليه بود.عين همان وقت ها كه ديده بودش . يك باره ديد دختر ايستاد .انگار كسي صدايش زده باشد. پسرخردی به همراه مردي به آن ها نزديك مي شدند. عاليه پسر خرد را از بغل مرد گرفت . چشم هايش مي خواست از حدقه بيرون بزند . ضرغام را ديده بود. چه کلان شده وحتما به قول خودش يك مردتمام موهای ضرغام سفید شده بود … چيزي قلبش را مشت ومال مي داد .به نفس نفس افتاده بود. عاليه به دنبال مرد راهي شد. خورشيد هم راهي شد و او احساس كرد ذره ذره دارد آب مي شود.
چشم هايش سياهي رفت .نفهميد كي وچه وقت روي زمين دراز كش افتاده بود . صورتش را به روي خاك هاي نرم كنار درخت بيد فرو برد وبلند بلند گريست…. خاك ها را مشت كرد وبلند زار زد.دلش مي خواست نفسش همان جا بيرون بيايد وقلبش همان وقت از حركت بايستد. مي خواست ازته دل فرياد بكشد . اما نمي دانست چرا صدا در گلويش قید شده بود. فقط سيل اشك بود كه بي صدا چشم هايش را مي شست وميان صورتش كه حالا صاف شده وچروك هاي ريز كنار گونه هايش ديده مي شد ، مي غلتيد . روي زمين چمبا تمه زده بود. سرش را بلند كرد و چندبار پیشانی اش را بر زمين زد .نبايد گمشان كند. مي خواست رفتنشان را ازدل مردمك چشم هايش پاك نكند .
روي زانوهايش نيم خيز شد. … خشكش زد. عاليه نبود. ضرغام پسر خرد دربغلش هم نبودند. فقط يكي مانند عاليه به طرف دفترنگهباني راه كج كرده بود. باد لاي دامن دختر مي پيچيد . چه قدر تند تند مي رفت . حتما خورشيدست . يقين مي رود از متصدي دفترسئوال بپرسد .سئوال هميشگي كه مردگفته بود .
همان جا ايستاد.ساك را از روي زمين بلند كرد.مشتش را فشارداد وبه طرف اتاقک نگهباني راه افتاد.قدم هايش را آرام ولرزان برمي داشت .انگار پاهايش سخت به دنبالش كشيده مي شدند.خورشيد ايستاده بود. مرد دفتردار مصروف گپ زدن با تلفن بود . خورشید هنوز سوالش را نپرسيده …. هنوزآن جا ايستاده بود نمي دانست بگذارد از دستش بدهد يا نی ، برگردد سمت اتاقکش درمسافرخانه و پشت دخترش خورشید را ایلا دهد … اشك تمام صورت مرد را شسته بود .نمي خواست ، نمي توانست خورشيد خانوم بابايي را ازدست بدهد . قدم هايش را تند برداشت . محكم برمي داشت . هرلحظه به دختر نزديكتر مي شد . حالا درست پشت سردختر قرار داشت . نفسش به شماره افتاده بود. دختر پرسان کرد بخشش باشد کاکا جان ، کسی نيامد اين جا سراغ قبر پدرم را بگيرد ؟
مرد موبایل دستش را قطع کرد . ازپشت شيشه سربلند كرد. مي خواست به دخترجواب بدهد كه نگاهش روي مردمك چشم های لرزان مردی که بروت داشت وصورتش را به تازه گی اصلاح کرده بود وکالای مرتب ونویی به جان داشت ، ميخكوب ماند .

ناگفته ها - پروژه ی ادامه ی نوشتن ِ افغانستان، ابتکارعملی از بنیادِ کا اِف وِ، در همکاری با ‘’افغانستان، ناگفته هایت را بنویس’’ است. این متن، ابتدا به زبان انگلیسی و در چهارچوب ‘’افغانستان - ناگفته هایت را بنویس’’ انتشار یافته است.

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner