دست نشانده
(جنگ، تباه کننده روح انسان است)
کسی دولا شده بود روی تل کیسه های شن. لباس نظامی خاکی رنگ اش هم آدم را به شک می انداخت که نکند واقعا کیسه شن است. مهلت ندادم و با سرنیزه کوبیدم توی پهلوش.
نفهمیدم خون جاری شد یا دانه های مواج شن پاشیدند روی خاک. شاید هم طرف تا مرا دیده غلتیده پایین توی گدار و فرار کرده.
عرق پیشانی ام را پاک کردم و تکیه دادم به دیواره سنگر. بی پدر و مادرها انگار خوابشان برده بود. مدتی از نعره خمپاره ها و سرفه تفنگ هاشان خبری نبود. سر سیاه زمستان هم ول کن نیستند. توی این پنج شش سال کارشان این بوده. ناغافل می کوبند. همین که می خواهی دست و پایت را جمع کنی، می بینی یک خمپاره آمد و درست جلو چشمت منفجر شد.از خوش شانسی ام است که هنوز زنده ام. بیشتر همقطارهایم هفت کفن را هم پوسانده اند. بعضی از بچه ها جوری بی رد شده اند که حتی بقایای نعش شان هم پیدا نشده.
لکه ابری گذشت و ماه لخت پیدا شد. درشت و پر لک و پیس بود. درست شبیه صورت له شده ی آن سرباز عراقی که افتاده توی گدار. از پشت کیسه های شن سرک کشیدم. باز پیدایش شده بود و داشت بقایای گوشت تن سرباز عراقی را می خورد.
حیوان حریصی بود. گرسنه که می شد دیگر هیچ چیز حالی اش نمی شد. از این جانورها چند تایی اینجا هستند. اینقدر گوشت نعش خوردند که حسابی چاق وچله شدند. یکی شان اندازه یک بزغاله افغانی است. سیاه رنگ و پرتیغ. پوزه اش باریک و خون آلود و چشمهایش ریز و سرخ اند.
به فکرم رسید برای غلبه بر روزمرگی، دست آموز اش کنم. جانور، روزهای اول از من فرار می کرد. با تکه های نان خشکیده شروع کردم. بعدش زدم به تکه های گوشت و استخوان های پرپی و چربی. بو می کشید ناله می کرد. یک شب نشسته بودم ته خاکریز. دیدم چیزی خش خش می کند و می جنبد. سریع گلن گدن ژ 3 را کشیدم و موضع گرفتم.
فکر کردم جاسوس های عراقی اند که شبانه آمده اند دخلم را بیاورند. هر چه صبر کردم کسی نیامد تو. دور و برم را پاییدم. بعد دیدم دو چشم سرخ شرربار از کانال پایین سنگر زل زده اند به من. بعد پوزه اش پیدا شد و بعد هیکل نتراشیده تیغ داراش. اسمش بزنغره است. تازه دوزاری ام جا افتاد که گرسنه اش شده. کف دستهایم را مثل سمباده مالیدم به هم.
هوا یخ زده بود. زیر لب گفتم: (آمدی ببینی افقی شدم یا نه؟ رفیق، من خیلی خرشانسم، با من یکی نه، برادر! برو سراغ جنازه های دشمن!) خرخری کرد و اهسته غرید. تکه نان بیاتی از شب پیش توی جیبم بود. انداختم جلوش. فیش فیشی کرد و پرید به نان. چیزی به ذهنم زد. از آن موقع به بعد، هر شب می آمد به سنگر من. سنگر کوچک امداد و نجات. درست وحسابی دست آموز اش کردم. چه غول بی شاخ و دمی شده بود! نیم متری من گلوله می شد و با آن چشمهای سرخ نافذ، می رفت تو بحر حرکات و سکناتم. پنداری عمله موت بود.
گاهی که بیرون سنگر می چرخیدم، استخوانی، تکه نانی و گاهی _ پیش خودمان بماند _ قطعه ای از گوشت تن سرباز مرده ای را باکارد می بریدم و برایش می بردم.
دیگر وقتش رسیده بود برنامه ام را عملی کنم.عمدا می گذاشتم مثل سگ گرسنه شود. منتظر می شدم بیاید. غذا را نشانش می دادم تا اشتهایش تحریک شود. بعد با ایما واشاره و اصوات بلند، خوراک را پرتاب می کردم یکی دو متر آنسوتر. بزنغره هار می شد و خیز بر می داشت طرف غذا. اگر شل می گرفتم، شاید خودم را هم می درید.
کم کم یاد گرفت…با دست به هرجا اشاره می کردم، خیز برمی داشت و وحشی می شد. با آن پوزه سیاه باریک و ردیف دندانهای سفید تیز، چهره خوفناکی داشت. وقتی خطاب به او چیزی می گفتم، خرناس می کشید وناله می کرد. یعنی: (خوب فهمیدم). شب ها توی سنگر امداد ونجات، تنها من و او بودیم. شبی اگر نمی آمد، می فهمیدم بوی نعش تازه به دماغش خورده و رفته به عیش و میهمانی.عزای ما و عراقی ها برایش عروسی بود. فرقی نمی کرد کدام طرف حمله کرده، تلفات داده یا پس نشسته. صدامی بعثی و خمینی چی متعصب برایش توفیری نداشت. فقط چشمهایش به من می گفتند که: (عراقی ها چرب ترند، گوشت و دنبه شان بیشتر است!) رزمند ه های ما که چهارچوب استخوان خشکه و یک مشت ریش و پشم ژولیده بودند!
به بزنغره می گفتم: (تو هم توزرد از آب درآمدی اخوی! هم این طرفی هم اون طرف! نکنه جاسوس دوجانبه باشی!) غرغری می کرد و دندان هایش را نشانم می داد. گویی می خندید و مسخره ام می کرد.
دوباره از طرف فرمانده گردان مواخذه شدم. می گفت سر پست خوابیده بودم. کسی دیده و گزارش کرده. ککم نگزید. دیگر آن آدم ساده لوح و صفرکیلومتر اوایل جنگ نبودم! اصلا برایم فرقی نداشت بازداشتی بخورم یا تشویقی بگیرم!
زمانی که تازه به جبهه آمده بودم، گلوله توپی سوت کشیده و خورده بود توی ملاج خانه و زندگی ام. زنم، دختر نوزادم، پدر و مادرش. همه شان دود شدند و رفتند به آسمان!
عجب پیشانی ای داشتم! چند لحظه قبل از انفجار، رفته بودم از چاه نزدیک خانه آب بیاورم. وقتی برگشتم، دیدم همه چیز خاکستر شده. انگار از اول خلقت وجود نداشته…
یادم است حین عملیاتی اکتشافی، جنازه سربازی عراقی را دیدم که توی کانال افتاده بود. دم مردن دستش را محکم گذاشته بود روی سینه اش. کنجکاو شدم. توی جیب بغل سرباز، عکس فوری زنی درشت هیکل با دو دختر بچه دوقلو را پیدا کردم. بچه ها چشم های قشنگ معصومی داشتند. سرباز صورتش را چنان به هم کشیده بود که انگار خود عزراییل را دیده است. دیگر طاقت نیاوردم.عکس را گذاشتم توی جیب بغلم، گلن گدن را کشیدم، لوله تفنگ را گذاشتم روی صورتش و چند بار ماشه را چکاندم!
بعد با نوک پوتین، جنازه را دمرو کردم. صورت اش شبیه ماه عجوزه شبهای عملیات شده بود. حالا هر وقت آن ماه درشت را توی آسمان می بینم یاد همان سرباز جوان می افتم. اسمش احمد بشیر یا احمد نظیر بود. از قیافه اش فهمیدم. قیافه اش داد می زد احمد نظیر است…
حیوان بی همه چیز انگار مین ضد نفر را بو می کشید. جلو خاکریزمان یک زمین مین کاری شده وسیع بود. پایت را کج می گذاشتی، می رفتی آن دنیا. حیوان می رفت توی محوطه مین کاری شده و بو می کشید. بعد آهسته خاک ها را کنار میزد و بالاخره کله مین مثل هویج تازه از زیر خاک پیدا می شد. من هم خنثایش می کردم. بی پدر آنقدر مین دیده بود که خوب آموخته شده بود.
…یک شب از زور خستگی توی سنگرم چرت می زدم که آمد سراغم. گلوله شد و خیره شد به چشم هایم. مثل فنر از جا جستم و مغزم روشن شد. هیچکس به من شک نمی کرد. خیلی راحت می شد دخل جناب فرمانده را بیاورم. گوش از بینی خبردار نمی شد. از جایم بلند شدم و برایش موچ کشیدم. خرخری کرد و گوش به زنگ شد. افتاد پی ام. رسیدیم جلو سنگرفرماندهی…
به خودم گفتم: تو وجدانت آسوده باشد. تو که کاری نکردی.این بابا بوده که چند سال آزگار با تو بدتر از سگ رفتار کرده. این بابا همان کسی است که زیرآب تو را پیش بر و بچه های ستاد زده و بعد از مرگ فرمانده قبلی، مثل قند نشسته سر جای او.. . مگر همین آدم با آن داغ مهر روی پیشانی اش، اینهمه سرباز بچه سال را توی عملیات های لو رفته به کشتن نداده؟ چه جوری این کار را کرده ؟! با چاپلوسی و تظاهر به دین و ایمان! باز با خودم فکر کردم:
فرمانده قبلی، درتمام مدت خدمتش، از مرخصی استفاده نکرد. ولی این بابا هر دوماهی 40 روز می رود مرخصی. زن و بچه کی توی جنگ جوری له شدند که انگار از اول وجود نداشتند؟ مال من یا خانواده این مردک عوضی؟ مطمئنم زن و بچه اش را جایی امن توی تهران قایم کرده! حالا هم گیر داده و می خواهد برایت پاپوش بدوزد و بفرسدت آن دنیا. پس هر بلایی سرش بیاید حقش است! اینها را می گفتم و از درون گرم می شدم!
چند شب متوالی کارم تجسس کردن اطراف خاکریزها و میدان های مین بود. بزنغره هم دنبالم می آمد.
تکه های غضروف واستخوان را به عمد، می گذاشتم روی سینه ی نعش هایی که هنوز پاکسازی نشده بودند.
بعدش حیوان را تحریک می کردم. خیز برمی داشت طرف نعش ها. هار می شد و شکم شان را می درید.
بین بچه ها چو افتاده بود که شبها جن می بینند. یک عده هم می گفتند سواری سبزپوش را دیده اند با اسبی سفید وقوی هیکل! شایع کرده بودند این سوار سبزپوش، کلید غرفه های بهشت را توی جبهه ها می چرخاند و به رزمنده های جوان می دهد!
…مدتی بود که بی دلیل می ترسیدم و خالی می شدم. می دیدم کسی با لباس خاکی رنگ دولا شده روی کیسه های شن و برق سر نیزه اش، چشمم را خیره می کرد. جلو که می رفتم طرف غیبش می زد.
ماه، مثل پنیری کپک زده توی آسمان جاخوش کرده بود. بزنغره دوشب تمام گرسنگی کشیده بود. بالاخره آمد. خرخری کرد و میخ شد توی چشم هایم. یعنی: چیزی پیدا نکرده ام! خاکریز خالی بود و ساکت. تکه استخوان خشک توی جیبم را لمس کردم و گرفتم جلو چشمانش. گلوله شد و نالید. این بار راه افتادم به سوی سنگر فرماندهی. مطمن بودم جناب فرمانده هفت پادشاه را خواب دیده است.
صدای زنگ خفه ماری از دور به گوش می رسید. بزنغره آمد جلوتر. چشمهای وحشی اش برق می زدند. انگار می گفت: آماده عملیات انتحاری ام! خم شدم، آهسته در سنگر را باز کردم. چشمانم به تاریکی عادت کردند. صدای خر و پف اش را خوب می شنیدم. بعد تکه استخوان را- با مهارت یک نفر دارت انداز، انداختم روی سینه مرد خفته. هی زدم! بزنغره مثل تیر رها شد توی چادر. دیگر امانش نداد و خرخره اش را جوید. فرمانده حتی فرصت نکرد چشمهایش را باز کند و ببیند قاتلش کیست؟
دوان دوان از بیراهه به سنگرم بازگشتم و دمرو افتادم روی خاک. دم دمای صبح بود. پوزه اش خون آلود بود و چشمانش برقی شیطانی داشتند. سیر و راضی، زل زده بود به من. نگاهش مثل آدم قاتلی بود که رفته باشد توی پوست بزنغزه!
چند باردرخواست کردم محورم را عوض کنند. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم! توی همین کشاکش، قطعنامه خورد و جنگ تمام شد.
حالا کجا باید می رفتم؟ بیرون از این جهنم مگر کسی هم منتظرم بود؟ خودم بودم و لباسهای تنم.
از آن شب کذایی به بعد، بزنغره به طرز عجیبی دیگر سراغم را نگرفت. انگار گم شده بود. شاید فهمیده بود با او چه کرده ام. خوب می دانستم یک جایی همین دور و برها پنهان شده و دارد مرا می پاید. گذشت و گذشت …نیمه پاییز 1367 بود. نم بارانی بارانی زده بود و هوا مثل بهشت گمشده نمناک بود. وسایل مختصرم را جمع و جور کردم. باید از خاکریز امداد، از کیسه های شن، پوکه های خالی خمپاره ها،از جنازه های مضمحل شده و زمین های سوخته، از همه چیز وداع می کردم!
شب آخر جبهه، تصمیم گرفتم توی آن سنگر قدیمی بخوابم. حسی ناشناخته مرا به طرف آن مکان می کشید. شب سردی بود. تا نزدیکی های صبح بیدار ماندم و همه زندگی بی حاصل چهل ساله ام را مرور کردم…
گرگ و میش بود. کوله پشتی ام را انداختم سر شانه ام و آماده رفتن شدم. در و دشت ساکت بود. حتا باد نمی وزید.
ناگهان سایه ای دیدم و صدای خش خشی شنیدم. کسی به طرف سنگر می آمد. گوش تیز کردم و با خودم گفتم: کیه این وقت صبح؟ من که منتظر کسی نیستم!
طرف لباس خاکی رنگی پوشیده بود. جلوتر که آمد، صورتش را دیدم. پاهایم چسبیدند به زمین. چشمهای ریز سرخش توی سایه روشن صورت می درخشیدند. وحشتناک بود، وحشتناک!
لبهایش را باز کرد و پوزخندی تحویلم داد. دو ردیف دندان سفید نوک تیز از دهانش بیرون افتادند. با یک حرکت سریع، تفنگش را انداخت روی خاک. بعد راست و خدنگ ایستاد روبه رویم و دست هایش را آهسته به هم مالید. تیره پشتم تیر کشید! خودش بود. چشمانم را بستم و منتظر ماندم کار را تمام کند.
[1]. بزنغره، پستانداری مابین خارپشت و جوجه تیغی و قدری بزرگ تر از آن است که در دشت ها، جلگه ها و مناطق کوهستانی ایران زندگی می کند.