Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

"سیل بر آجه"

Fatema Key (Pseudonym)
© Gazelle Samizay, photography, title: Ravel (2014)

هوا هنوز خوب روشن نشده بود؛ روشنایی سحر  از کلکین و موری[1] سقف اتاق به داخل می تابید. خانه های قشلاق همه تذری بودند؛ اتاق های گلی با سقفی نیم دایره شکل، „آجه ایوب“ در همان روشنایی خفیف جلوی آینه ایستاده بود؛ آینه ای مربع شکل و 30 در 30 که دور آن را با ساقه های علف به شکل زیبایی بافته بودند. موهایش را شانه می زد؛ موهای پیش رویش بیشتر از پشت سر سفید شده بودند. بعد آنها را به دو نیم مساویانه قسمت کرد و هر دو  قسمت را  جلوی رویش آورد و مشغول بافتن شد. ختم هر دو قسمت را دوباره با هم یکجا کرد و تا آخرین قسمت ظریفانه بافت. وقتی بافتن موهایش تمام شد آنها را از روی سرش برگداند و پشت سرش انداخت. عرق چین[2] زیبایی داشت که با رنگ های سبز و زرد بافته شده بود؛ آن را روی سرش گذاشت، هنوز موهای سفیدش از زیر عرق چین خود نمایی می کردند. شال کتانی سرخ گلدارش را هم روی سرش انداخت و از اتاق برآمد. مرغ و خروس ها برآمده بودند و روی حیاطه خرامان راه می رفتند و با دیدن هر شیء به آن نوک می زدند.

سمت آتش خانه [3] رفت. از درون دسترخوان دو دانه پتیر[4] برداشت، داخل کوزه آب ریخت و سرش را با چرم محکم کرد و برآمده هر دو را روی صفه ماند. به کاه خانه[5] رفت و با بیل و کلنگ بر آمد. آنها را هم کنار آب و نان گذاشت. درون طویله رفت و الاغ را بیرون کشید. خورجینش را بست؛ لوازم روی صفه را درون خورجین الاغ جا کرد و ریسمان الاغ را گرفته از خانه برآمد.

قشلاق هنوز آرام بود. در حالی که از کوچه سمت بالای قشلاق می رفت به سمت دیوارهایی که بر اثر سیل ریخته بودند نگاه می کرد و آه می کشید. تعدادی از درختان که در مسیر سیل قرار داشتند کج شده و نیمی از ریشه شان از خاک برآمده بود. زمین های کشاورزی تقریبا همه هموار شده بودند چون شدت سیل زیاد بود و همه جا را شسته بود.

صدای „قریه دار خلیل“ در گوشش بود که گفته بود:تو دیوانه شدی آجه!؟ سیل چی، کار چی؟! مه در همی موی سفیدم به یاد ندارم کدام باری قشلاقه سیل زده باشه. سیل از کجا میشه؟!

آجه به آرامی جواب داده بود: مه خودم دیدم، وقتی پشت بدره به „البرز“[6] رفته بودم!! دامنه کوه مثل سابق نبود! زلزله یک جر کلان سمت قشلاق جور کرده! آگه خدای ناخواسته باران های خزانی کوه در ایی راه بیافته یقینا سیل شده سر ما خواد آمد. به گپ مه باور نداری بخیز سوار الاغت شده خودت برو سیل کو. مره ناقص و العقل گفته سرم باور نداری برو با چشم خود ببین شاید باور کنی؟!

  • تو می گی چی کنیم حالی؟!
  • پیش روی قشلاق یک سیل بر بکنیم که اگه سیل آمد سر قشلاق نیایه؟
  • کی باز سیل بر بکنه؟ د قشلاق خو مرد نمانده، دیدی که کلشان دولت د عسکری برد. فکر می کنی ایی اشتوک بچه ها یا پیرمردها بیل و کلنگ گرفته زمین کنده می تانن؟!
  • زنان که هستند می کَنیم؟
  • زنان سَرِ زمین برن؟! اشتوکاره جمع کنند؟! دیگ و نان بپزن؟! یا رفته د کوه سیل بر بکنند؟
  • نوبتی می کنیم بین شان؟!
  • آجه به خدا تو هزیان می گی؟! همی زنان بیل و کلنگ برداشته زمین کنده می تانن؟!

***

آجه تقریبا از قشلاق برآمده بود و در دشت های بین قشلاق و کوه قرار داشت. آفتاب کامل برآمده بود. سیل تمام مسیرش را از نباتات پاک کرده بود و مانند جاده ای خاکی به نظر می رسید. با رسیدن به دامنه کوه، آجه الاغ را نگه داشت و به ختم جری که توسط زلزله در دامنه کوه جور شده بود با دقت نگاه کرد. خورجین الاغ را پایین کرد و بیل و کلنگ را برداشت. شالش را دور سرش محکم کرد؛ آستین ها پاچه هایش  را بالا زد و  سمت ختم جر رفت. کلنگ را بلند گرفت و شروع کرد به کندن زمین.

„آجه“ یک اسم خاص است به معنی مادر کلان؛ معمولا مادرکلان ها را به نام پسر بزرگشان صدا می کنند. اما آجه هیچ وقت فرزندی نداشت که ایوب نام داشته باشد و تنها 35 سال سن دارد. اما موهایش خیلی زود سفید شدن. به خاطر سختی هایی که در زندگی کشیده بود اهالی قشلاق او را با نام آجه ایوب صدا می زدند. „ایوب“ نام یکی از پیامبران خداوند است که در دوران زندگی اش در برابر مشکلات، وسوسه های شیطان و آزمایش های الهی صبر کرده بود به همین دلیل اهالی هم نام آجه را „آجه ایوب “ مانده بودند.

آجه اصالتا از ولایت های مرکزی افغانستان بود و نسبش به „ابراهیم گاو سوار“[7] می رسید. . ابراهیم گاو سوار  مردی بود که چون بر گاو نر می نشست به گاو سوار معروف بود و بر ضد حکوم „امیر عبدالرحمن“ قیام کرده بود؛ شاه او و خاندانش را از ولایت مرکزی افغانستان به ولایات شمال افغانستان تبعید کرد.

پدرکلان آجه به ولایت بلخ آمد. فاصله کابل (پایخت افغانستان) تا ولایت بلخ 437 کیلومتر است.  ولایت بلخ در شمال افغانستان است،  و قدمت تاریخی 3000 ساله دارد و از شهر های تمدن قدیم به حساب می آید. با کشور ازبکستان هم مرز است؛ دشتی هموار است که در مجاورت کوه البرز قرار دارد. بهار و تابستان هوای ولایت بلخ بسیار گرم و خزان و زمستان بسیار سرد است.  همچنین به علت وجود روضه ی „حضرت علی“ در آن، از نظر مذهبی اهمیت بسیار زیادی دارد. مردم از تمام ولایات افغانستان برای زیارت روضه حضرت علی به ولایت بلخ سفر می کنند.

پدر کلان آجه با رسیدن به ولایت بلخ فوت شد. او دو پسر داشت. “ محمد علی“ و “ علی داد“ ؛ هر دو پسر ساکن ولسوالی „چیمتال“ شدند و همانجا ازدواج کردند. با فوت امیر عبدالرحمن خان؛ پسرش شاهزاده حبیب الله پادشاه شد؛ او خواست بدی های پدرش را جبران کند؛ از این رو به کسانی که تبعید و مهاجر شده بودند ،زمین اهدا کرد. به محمد علی و علی داد نیز زمین تعلق گرفت و آنها مالک زمین در ولسوالی چیمتال شدند.

آجه دختر محمد علی بود و در سال  1284 شمسی (1905 م) به دنیا آمد. زمانی که آجه 7 ساله شده بود تبرکلوز در ولایت بلخ شیوع پیدا کرد. کاکا و زن کالای آجه بلافاصله بر اثر تبرکلوز وفات کردند. از ترس بیماری تبرکلوز کسی با دیگری رفت و آمد نداشت.  وقتی پدر و مادر آجه هم به این بیماری مبتلا شدند، کسی نبود که از آنها مراقبت کند و وضعیت بسیار وخیمی داشتند. مردم از ترس اینکه به تبرکلوز مبتلا نشوند با یکدیگر رفت و آمد نداشتند. تنها کسی که در آن شرایط سخت به کمک آجه آمد، „ملا امام مسجد“ بود. ملای مسجد به همراه آجه از پدر و مادر آجه پرستاری می کرد اما چون دوا و تداوی نبود پدر و مادر آجه هم جان دادند.

ملا امام تا 2 سال از آجه مراقبت کرد. چون ملا امام وقت زراعت نداشت تمام زمین هایی که از پدر و کاکای آجه به آجه ارث رسیده بود را برایش درخت کاشت؛ خود آجه هم در درخت کاشتن به ملا کمک می کرد.

عمر ملا امام هم زیاد نبود و زمانی که آجه 9 ساله شده بود در یک زمستان بسیار سرد که برف تا کمر انسان بالغ می رسید جان داد.

با فوت ملا امام،“ قریه دار یوسف“ آجه را به خانه خود برد. قریه دار سه زن  و 9 تا پسر  داشت اما هیچ دختر نداشت از همین خاطر آجه را دوست داشت؛ آجه مثل دختر او می ماند. قریه دار به آجه بسیار محبت می کرد، برای او لباس می خرید، او را با خود به چکر و گردش می برد. زنان قریه دار از دیدن محبت قریه دار نسبت به آجه حسودی می کردند. در همان سن کم آجه را مجبور می کردند تا تمام اتاق ها و حیاطه خانه را جارو بزند. قریه دار بعد از مدتی از اینکه می دید آجه همیشه در حال جارو کردن خانه و حیاطه است هر سه زن خود را خواست و به آنها گفت که به آجه به چشم دخترشان ببینند. با او مهربان باشند زیرا او دختری یتیم و معصوم است. زن های قریه دار به  ظاهر قبول کردند و قول دادند تا دیگر آجه را مجبور به کار نکنند. چند وقتی قریه دار آجه را روی حیاطه نمی دید و هر بار که آجه را پرسان می کرد به او جواب می دادن که یا خوابیده یا به بازی رفته. آجه هرگز در مورد رفتار و رویه ای که با او می شد شکایت نمی کرد. و سخن زنان قریه دار را همیشه تایید می کرد. یکی از روزها قریه دار از آجه خواست تا برایش چای بیاورد. وقتی که آجه پتنوس چای را آورد کلانتر متوجه دستان آجه شد؛ پوست دستان آجه بسیار ضخیم و سرخ رنگ شده بود. او دو دست آجه را به دست گرفت و با دقت بیشتری بررسی کرد. روی بند انگشتان آجه تاول زده بوده و دوباره جوش خورده بود.

قریه دار به آجه دید و پرسان کرد روزانه مصروف چه کارهایی است؟!

آجه همانطور که زنان قریه دار گفته بود جواب داد یا خواب است یا همراه اشتوک ها بازی می کرد. کلانتر دستان او را برش نشان داده گفت چی بازی می کند که دستانش چنین خشن و سرخ شده است.

قریه دار فهمید که آجه نمی خواهد حرفی بزند برای همین را را رخصت کرد. فردای آن روز صبح زود به انبار، کاه خانه و آتش خانه سرک کشید. و بالاخره آجه را در آتش خانه دید که در حال خمیر نان بود. او با سن کم خود یک سیر خمیر را مشت می زد و نفس نفس می زد. کلانتر با دیدن این صحنه بسیار عصبانی شد. به سمت آجه رفت و دستش را گرفته بلند کرد. او را با خود به حیاطه آورد و با صدای بلند زنانش را صدا کرد. زنان از شدت صدای کلانتر بلافاصله به حیاطه آمدند. کلانتر از شدت عصبانت به آنها دیده گفت: اگر قراره نان13 سر عیال ره ایی طفلک مشت بزنه خی شما د کار نیستید همی امروز طلاقتان می دم. با شنیدن نام طلاق ناله و زاری زنان یکی یکی بلند شد، آجه با ورخطایی دامن قریه دار را گرفت و گفت: مه خودم خواستم به مه کاری بگویند چون عذاب وجدان می گرفتم که بی کار باشم و کاری نکنم.

قریه دار میدانست آجه برای نجات زنانش چنین حرفی می زند و گفت: باز خودشان وجدان نداشتن که همی کار سنگینه سر تو ماندن د حالی که خودشان سه تا زن هستند؟!

زنان ناله و زاری کنان بخشش می خواستند. با خواهش و التماس های آجه قریه دار آنها را بخشید. هر چند همه چیز در ظاهر خوب به نظر می رسید ولی قریه دار به خوبی می فهمید که حسادت زنانش به آجه روز به روز بیشتر می شود و به هر بهانه ای زنانش آجه را آزار و اذیت می کردند به همین دلیل وقتی آجه 12 ساله شد او را به عقد پسر میرزا „حکیم“ در آورد. میرزا شخص با سواد قشلاق بود و خواندن و نوشتن می دانست. میرزا 6 فرزند داشت که پسرش “ حکیم“ آخرین فرزند و   تنها پسر خانواده بود. دخترهای میرزا همگی عروسی کرده بودند.

***

بچه چوپان ها با دیدن زنی در دامنه کوه گله های خود را سمت آجه راندند. با نزدیک شدن به آجه یکی از چوپان ها صدا زد: آجه ایوب خودتی؟!

آجه کلنگ را زمین گذاشت و با لبخند سمت آنها دیده گفت: ها خی کی باشه؟

بچه ها با دیدن آجه آن هم کلنگ به دست خنده کنان سمتش دویدن و سوال کردند: چی می کنی؟! زمین را چرا می کنی؟!

آجه سمت مسیر سیل اشاره کده گفت: سیل بر می کنم. که دفعه بعدی باران زد سر قشلاق نیایه؟

بچه ها با خوشحالی گفتن: راستی؟!

آجه سری تکان داد و گفت“ ها دیگه!

پسرا با بوته و خارهای دامنه کوه آتش درست کردن و چاینک خود را بالای آن مانده جوش دادن؛ در کمتر از 20 دقیقه چای آماده کردن و آجه را صدا کردن که بیاید و چای بخورد.

آجه کلنگ را زمین ماند و نزدیک گله رفت. از راهش نان و آبی که از خانه آورده بود را هم برد و دستمال نان را باز کرد. یکی از بچه چوپان ها که بزرگ تر بود سراغ  کلنگ رفت  و کلنگ را گرفته شروع کرد به کندن زمین؛ با ضربه دوم گفت: چرا اینجه ایقدر خاک سفته؟

آجه خنده کنان گفت: اینجه دامنه کوه است. زمین سنگ داره.

بچه های دیگر هم دور دستمال آجه جمع شدند و همگی از پتیر آجه خوردند. یکی از بچه ها پرسید: چقدر طال می خوره که سیل بر بکنی؟!

آجه سری تکان داد و گفت: نمی دانم! مه تنها هستم حتما زیاد تال خواد خورد.

بچه ها خنده کنان گفتند: ما هم کمکت خواد کدیم؟!

آجه لبخندی زد و چایش را نوشید.

آجه را اشتوک های قشلاق زیاد دوست داشتند. چون آجه بزرگترین باغ های ولسوالی را داشت و هر وقت میوه های باغ می رسید اشتوک ها را آشار[8] می کرد. بچه ها هم به همین دلیل آجه را بسیار دوست داشتند. آجه هم اشتوک ها را بسیار دوست داشت.

***

خورشید غروب کرده بود که آجه لوازم خود را جمع کرده سمت قشلاق راهی شد.  هوا رو به تاریکی بود که به قریه رسید. تازه خورجین را خالی کرده بود که دروازه صدا کرد. با آمدن صدای در آجه سمت دروازه دید، مادر شبیر بود که الکین به دست داخل آمده بود. با دیدن آجه گفت: سلام آجه خیریت است دو بار پشتت آمدم خانه نبودی؟!

آجه سری تکان داد و گفت: ها خانه نبودم خیریت بود؟!

مادر شبیر با عجله پیش آمد و گفت: عروسم ولادت می کنه!؟

آجه دیگر بدون اینکه چیزی بگوید همراه مادر شبیر از خانه برآمدند.

وقتی به خانه مادر شبیر رسیدند؛ آجه با سرعت بیشتری داخل اتاقی که مادر شبیر نشان داد  شد؛ او در حالی که دروازه را می بست گفت: تکه های پاک و تشت آب گرم برایم بیاوردید.  صدای ناله های زن زائو[9] تمام خانه را در بر گرفته بود. و بعد از نیم ساعت همه چیز آرام شد.

آجه قابلی گی را از مادر شوهرش „حمیرا“ یاد گرفته بود. حمیرا تنها قابله قشلاق بود؛ هر وقت زنی موقع ولادتش می رسید از پشت او می آمدند؛ وقت و نا وقت هم نداشت، صبح زود، چاشت روز، نصف شب … گاهی آجه هم در ولادت ها همراه حمیرا می رفت و او را در امر ولادت کمک می کرد.

حمیرا از این که می دید آجه بچه دار نمی شود بسیار ورخطا بود و همیشه به او کنایه می زد:

  • روز تا شب اولاد مردمه به دنیا می آورم. تو کی اولاد خواد کدی؟!
  • چرا تو اولاد دار نمی شی؟
  • مه از دار دنیا یک همی پسره دارم امید دارم که اولادشه ببینم نمی خوام که بی وارث بمانه فامیدی؟!!!
  • کسانی که بعد از تو عروسی کدن حالی دو تا طفل در بغلشان است! توره چی خدا زده که اولاد نمی کنی؟

آجه در جواب خشویش تنها می توانست بگوید که: وقتی خدا خودش اولاد نده مه اولاد از کجا کنم؟!

حمیرا هم هر بار در جواب آجه می گفت: مه خو نمی شینم که خدا کی اولادمه بده همی قسم پیش بره مه دیگه زن بره حکیم می آرم. کنایه های حمیرا حتی باعث شده بود حکیم هم نسبت به آجه دلسرد شوه و او را نازا بداند.

آجه هر بار با دیدن تولد فرزندی ناراحت می شد اما حرفی نمی زد در عوض مادر شوهرش مدام به او کنایه می زد که اگر اولاد دار نشود سرش انباغ می آورد. وقتی دو سال از عروسی آجه گذشت و بچه دار نشد؛ حمیرا برای پسرش حکیم زن دیگر با نام „لیلا“ آورد. لیلا زن بسیار زیبا اما تند و تیز زبانی بود؛ علاوه بر آن از خاندان بسیار بزرگی بود. لیلا علاوه بر اینکه اولاد دار نشدن آجه را به رویش می آمد حتی اینکه آجه هیچ قوم و خویشی نداشت را به رویش می آورد و او را بی رگ و ریشه صدا می زد.  آجه از کنایه های لیلا خیلی ناراحت می شد اما هیچ وقت با او جر و بحث نمی کرد و جوابشه نمی داد. از سوی دیگر حکیم بود که او را ناراحت می ساخت زیرا دیگر به او محل نمی داد و اکثر مواقع نزد لیلا بود و با او بگو و بخند داشت. گاهی حتی صدای بگو بخند های آن دو به اتاق آجه می رسید و باعث ناراحتی آجه می شد. تقریبا بعد از عروسی حکیم، آجه اکثر شبها وقتی آجه سرش را روی بالشت می گذاشت بی صدا گریه می کرد. او بسیار احساس تنهایی می کرد.

***

روز بعد آجه د خورجین الاغ خود بادام و کشته هم آورده بود. وقتی بچه ها چای را تیار کردند آجه روی دستمال بادام و کشته ریخت تا همه با هم بخورند. بچه ها هم تعدادی شان قروت داشتند. آنها هم قروت های داشتگی خود را کنار بادام و کشته گذاشتند البته آنها توقع داشتند که تنها آجه از قروت ها بخورد چون می دانستند آجه مال و دامی ندارد و همیشه ماست و چکه خود را از همسایه ها می گیرد.

یکی از بچه ها وقت خوردن بادام و کشته سمت آجه دید و گفت: آجه شما راست راستی هیچ وقت اولاد نداشتید؟

آجه تبسمی کرد و گفت: شما ها اولاد مه هستید دیگه! نزدیک نیم تان ره مه ولادت دادم و قابله تان بودم.

بچه خنده کنان گفتند: نه تو قابله مان نیستی! تو آجه مان هستی!!!!!

***

3 سال از عروسی دوم حکیم هم گذشت؛ وقتی که زن دوم هم اولادار نشد همه مردم فامیدن که عیب از خود بچه میرزا است اما حمیرا نمی خواست این حقیقت را باور کند؛ یکی از روزها دعوای شدیدی بین او و عروسهایش رخ داد؛ او که خسته و درمانده بود با عصبانیت به عروسهایش گفت: ایی همه سرتان مصرف کدم از بی عرضه گی یکی تان اولاد آورده نتانستین، ایقه بی غیرت هستین و فقط خوردن و خوابیدن را یاد دارید. یک تان زن نشدید یک اولاد بره حکیم بیارید، اربان د دل ما ماند روی نواسه ببینیم. همی حیوان هم انسان به امید نگاه می کنه اگه دید از او فایده ای کمایی نمی شه سرشه برده گوشتشه می خوره. با گفتن این حرف لیلا عصبانی شد و از جا بلند شده با صدای بلند گفت: او زن به هوش هستی یا نه؟ هیچ می فامی چی می گی؟

ماره با حیوان برابر می دانی؟

وقتی می بینی دو زن د ایی خانه آمده و هیچ کدامش اولاد دار نشده بفام که عیب از خوده بچت است. بچت اوجاقش کور است اصلا از همو اول فامیده می شد وقتی از دار دنیا فقط یک پسر داری یعنی خودت هم کدام مشکل داری د اولاد کدن. بچه خودت نازاست باز سر ما منت می مانی خیلی فامیده هستی برو بچه خوده درمان کو که اولاد دار شوه ! ما دو چی که صد تا زن  هم بره حکیم بگیری از او کدام خیری نیست!

حمیرا با شنیدن حرف های لیلا بسیار عصبانی شد، از شدت عصبانی صورتش سرخ شده بود به سمت لیلا هجوم آورد که او را با سیلی بزند اما نا گهان روی زمین افتاد. لیلا بدون هیچ نگرانی و محلی به حمیرا که روی زمین دست و پا می زد نگاه می کرد اما آجه با ورخطایی به سمت حمیرا دوید و تلاش داشت او را نجات دهد. اما حمیرا دوام نیاورد و همانجا جان داد.

 هنوز سال حمیرا پوره نشده بود که حکیم جهت تداوی تصمیم گرفت به ولسوالی „چارکنت“ [10]برود، آنجا دعانویسی بود که می گفتند حلال تمام مشکلات است. چارکنت یکی از ولسوالی های کوهستانی ولایت بلخ با راه های صعب العبور بود؛ او حین سفر به چارکنت از روی کوه افتاد و گردنش شکست و فلج شد. لیلا وقتی دید امیدی به سلامت شوهرش نیست، مردم قشلاقه سر میرزا جمع کرد؛ او  فریاد و ناله کنان می گفت: او مردم عمرم در ایی خانه تباه شد، شوهرم نازا بود کم بود حالی فلج هم شده؛ مه چی گناه کدم که باید جوانی خوده سر آمدم نازا و فلج تیر کنم! مه می تانم از خود زندگی داشته باشم. اولاد دار شوم و اولاد های خوده کلان کنم. مه خط (طلاق) خوده می خواهم. مه عمر خوده سر ایی جنازه مصرف نمی کنم. همی حالی هم عمر نازنین و جوانیم در ایی خانه سوخت و خاکستر شد.

میرزا از کار لیلا خیلی ناراحت شده بود و جلوی مردم به لیلا گفت: تو که طلاق می خواستی مره می گفتی؟! ایی نمایش راه انداختن از خاطر چیست؟!

لیلا گفت: ها که مره خپ و چوب طلاق بدی باز پشت سر هزار تهمت و عیب ره سر مه بندازید. نه مردم باید شاهد باشن که حق با مه است و طلاق حقم است.

میرزا همانجا قلم و کاغذ آورد و به وکالت از پسرش طلاق لیلا را داد. وقتی لیلا ورق طلاق خود را گرفت در کمتر از دو ساعت تمام لوازم مهم و با ارزش خود را که از قبل جمع کرده بود برداشت و سوار گاری شده رفت.

با رفتن لیلا مردم هم متفرق شدند. میرزا داخل خانه شد و آجه را در آتش خانه دید که در حال پختن غذا بود. به سمت آتش خانه رفت و گفت: تو هم بیا طلاق خوده بگیر. حیف جوانیت است که به پای حکیم بسوزی.

با حرف میرزا آجه سمتش دید و خنده کنان گفت: د مه جوانی نمانده نمی بینی موهایم کم کم سفید شده است.

میرزا گفت: هنوز هم جوان هستی حیف است بیا طلاق بگیر و برو ازدواج کرده اولاد دار شو؛ حیف است عمرت اینجه تباه شوه.

آجه که دید میرزا جدی حرف می زند گفت: باز شما و حکیم چی می شید؟

میرزا گفت: مه نمردم هنوز خودم حکیم ره تر و خشک می کنم. بیا برت خط بدم رفته زندگی نو شروع کو.

آجه در حالی که به آتش زیر دیگ خیره بود گفت: مه تمام ایی سالها شماره مثل خانواده خود فکر کدم چطور می تانم حالی از شما جدا شوم؟! باز از شما جدا شده کجا برم؟! مه هیچ جایی ندارم که برم. نه! مه همینجه می مانم. مه هیچ شکایتی ندارم حتما ایی زندگی د قسمتم بوده!

میرزا با ناراحتی گفت:  ولی تو می تانی زندگی جدید به خودت جور کنی، ازدواج کنی، اولاد دار بشی لازم نیست اینجه تنها بمانی.

آجه با چشمان پر از اشک گفت: نه! نمی رم !مه فقط شماره دارم از شما جدا نمی شم! شما مثل خانواده مه می مانید! کی خانواده خود در روز  بد ترک می کنه که مه ترک کنم!

آجه طلاق نگرفت. و با حوصله مندی از حکیم نگهداری می کرد بدون آنکه منتی به او یا پدرش بدهد. میرزا هم تمام دارایی اش را میان فرزندانش تقسیم کرد و سهم حکیم را به نام آجه کرد.

آجه هم چون دست تنها بود و حوصله دهقانی نداشت تمام زمین هاره درخت میوه کاشت. میوه ای در  ولایت نماینده بود که آجه یک نمونه از او در باغ های خود نکاشته باشد . باغ های آجه بزرگرتین باغ ها در ولایت بلخ بود. وقتی کسی از بالای کوه „البرز“ سمت ولسوالی نگاه می کرد باغ های آجه خودنمایی می کرد.

***

وقتی آجه خانه رسید چند تن از اهالی قشلاق روی صفه اش نشسته بودند. آجه با دیدن آنها سلام کرد و الاغ را به آخور بست. مادر شبیر پرسان کد: آجه ایی روزا کجا می ری که  نیستی؟

آجه در حالی که روی صفه می نشست گفت: هیچی به کوه می رم کمی کار دارم.

یکی از سیاسر ها گفت: کندن سیل بر می ری؟

آجه تنها سرش را تکان داد.

سیاسر دیگر گفت: کندن سیل بر فایده خواد کد؟!

آجه گفت: از دست روی دست ماندن که بهتر است. حداقل تلاش خوده می کنیم؟!

مادر شبیر گیلاس چای پیش روی آجه ماند و گفت: مه هم فردا گدت می آیم!

آجه سری تکان داد و گفت: نه! شما مجبورید زمیناره قلوه کنید برید سر کار زمینا مه خودم می فامم چی کنم.

مادر شبیر با خفه گی گفت: چی تو یک سیاسر سیل بر کنده می تانی؟!

آجه دیگر چیزی نگفت و به سمت آتش خانه نگاه کرد. زنان همسایه برای او غذا و چای آماده کرده و روی آتش دان[11] مانده بودند.

صبح آجه وقت تر از روزای دیگر رفت. مشغول کار بود که متوجه شد صدای چند زن را می شنود و وقتی دقت کرد دید که مادر شبیر و دو سیاسر دیگر گله را آورده و خبری از بچه ها نیست. با رسیدن آنها آجه پرسید: بچه ها چی شدند؟

مادر شبیر خنده کنان گفت: اوناره ماندم که زمین ره قلوه کنند و نزدیک آمد؛ او کلنگی به همراه داشت و کمی جلوتر از آجه ایستاد شد و مشغول کندن شد. آجه و بچه ها در مدت یک هفته تانسته بود از مسیر زمین های دیمه یک جوی کوچک 100 متری در ادامه جری که بر اثر زلزله به وجود آمده بود به سمت نهر بکنند.

آجه در حالی که کلنگ را بالای سر می گرفت و با قدرت به زمین می زد گفت: بچه ها می تانند زمین ره قلوه کنند؟!

مادر شبیر خنده کنان گفت: ریش سفیداره سرشان ماندیم که برشان یاد بدن؟! به ازو حالی که مردا نیستن باید کاره یاد بگیرن. حالی دیگه او اشتوکا مردای قشلاق حساب می شن!

***

حکیم 10سال زنده ماند و بعد فوت شد. با فوت حکیم، میرزا از آجه خواست تا برود و دوباره ازدواج کند. اما آجه گفت که دیگه پیر شده. آجه سن و سال زیادی نداشت بلکه تنها 30 سالش بود اما موهای جلوی سرش سفید شده بود و اطفال با دیدنش او را آجه صدا می کردند. آجه بدش نمی امد و وقتی اطفال او را آجه صدا می کردند خوشحال هم می شد. چند سالی که گذشت دیگه آجه صدا کردن رسم شد و همه اوره آجه صدا می کردند. اما دقیقا کسی نمی داند „ایوب“ را چه کسی به پسوند نام آجه اضافه کرد و شد آجه ایوب!

***

در کمتر از یک هفته  15 سیاسر دیگر هم به زمین کندن اضافه شدند،  و سرعت  کندن سیل بر شدت گرفت. آنها به خوبی تانسته بودند تا به عرض سیل بر اضافه کرده و 600 متر زمین بکنند.  وقت نان صبح و نان چاشت دسترخوان بزرگی را پهن می کردند و همه با هم غذا می خوردند. دسترخوان پر می شد از ماست، چکه، روغن زرد و تخم مرغ جوشانده، آنها خنده کنان و قصه کنان می خوردند. و آجه از دیدن خنده دوباره اهالی شاد می شد.

اواسط ماه عقرب بود که باران دوباره باریدن گرفت. آجه با دیدن ابرهای سیاه و توده ای آسمان به دیگران گفت که باید برگردند قشلاق چون این باران به این آسانی بند نمی آید. سیاسر ها هم دست به کار شدند و با عجله لوازم ها را جمع کرده و سوار الاغ کرده و همراه گله ها سمت قریه روان شدند. سوال اکثر آنها در مسیر برگشت از آجه این بود که آیا سیل بر از آمدن سیل دوباره جلوگیری خواد کد؟!

آجه با خونسردی جواب داد: باید به خدا توکل کنیم و ببینیم که چی می شه؟

با رسیدن اهالی به قریه باران بسیار شدت گرفت. روز از چاشت گذشته بود که سیل آمد. اینبار سیل به خانه های قشلاق نرسید بلکه نیمی از سیل توسط سیل بری که آجه کنده بود منحرف شده بود و سر زمین های زراعتی رفته بود.

سیل بر کندگی آجه برای دفع سیل کافی نبود ولی تانسته بود مقدار کمی از سیل را دَور بدهد؛   دو طرف سیل بر شاریده بود و عرضش کلان شده بود.

***

بعد از سیل تقریبا تمام سیاسر های قریه در کندن سیل بر شریک شدند. آنها کارشان را نوبت می کردند.  تعدادی برای مراقبت از دام، اشتوک ها و پختن غذا و نان برای دیگران در قریه می ماندن و باقی به کمک آجه می رفتند و روز بعد نوبت ها عوض می شد. در این میان تنها آجه بود که هر روز در سیل بر بود و دیگران را در کندن زمین راهنمایی می کرد.

***

اوایل ماه قوس بود. اهالی تانست اند که بالاخره سیل بر را به نهر چمتال برسانند. همه اهالی از این موضوع بسیار خوشحال بودند. ختم روز همگی روی لبه سیل بر نشتند و از اینکه تانسته بودند بالاخره سیل بر را به آخر برسانند برای هم تبریک می گفتند. یکی از سیاسر ها خنده کنان گفت: وقتی مردا برگردند و ببینند که ما خودمان کلان سیل بر کندیم چی خواد گفتند؟

مادر شبیر در حالی که او را ریشخند می کرد گفت: آنها هیچ باور نخواد کدن؟! حتما خواد گفتن یا جادو کدیم یا کارگر گرفتیم؟!

آجه لبخندی زد و گفت: چه باور کنند یا نه شما این سیل بر را کندید!

مادر شبیر محکم به پشت آجه زد و او را بغل گرفت.

***

سال نو شده بود و درختان همه سرسبز شده بودند که مردان به قریه برگشتند. زنان از خوشحالی گریه می کردند. هر چند سیل سال گذشته به همه آسیب رسانده بود اما آنها با افتخار از سیل بری که کنده بودند یاد می کردند. مخصوصا که سیل بر از سرازیر شدن چند سیل دیگر جلوگیری کرده بود. وقتی مردان به دیدن سیل بر رفتند همه انگشت به دهان مانده بودند؛ زنان سیل بری به درازای بیش از 3 کیلومتر و عرض 15 متر کنده بودند. سیل بر به  نام آجه ایوب „سیل بر آجه“ نامگذاری شد.  بعد از آن آجه ایوب بزرگ منطقه یاد می شد و برای هر کار مهمی با او مشورت می کردند. آجه ایوب مورد احترام همه بود؛  آجه ایوبی که هیچ وقت پسری به نام ایوب نداشت.

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner