چراغهای من
(برای برادرانم: کودکان فانوس های دور!)
چراغهای دهکده
چراغِ چشمک¬زنِ جتها
چراغِ دکل، روی بلندترین قله
چراغِ ماشینهای باری
شبهای کویر، شبهای کوهستان
شبهای دریا که تا چشم باز کنی می¬گذرند
و شبهای قطب…
سی سال¬ست چراغِ دکل می¬سوزد
دهکده، سه سالی می¬شود برق دارد
جتها به بمبئی می¬رفتند و ماشینهای باری
پیش از آنکه چراغ¬شان بر خانه بتابد
صدایشان را می¬شنیدی
سالهاست خربزه¬های دهکده را می¬برند
و در جای آن چای سیلان، خرمای بم
و انبه چیتاگنگ می¬آورند
شبگردها با سپیده¬دمان رفته¬اند
چراغِ موتورخانه، روی ویرانه¬ی دِهِ کهنه
که زلزله دویست سال پیش ویرانش کرد
سوسوی فانوس از لای چادر
بر گورِ مردِ تازه¬مرده
چراغِ دهقانان و آتشِ شب¬بانها
هیجده سال پیش
فانوسی بر گورِ پدربزرگ می¬سوخت
چهارده سال پیش، در رگهای دلِ خاک
چراغی، سوختبارش روغن پنبه¬دانه
و چراغی دیگر–شاید از نخستین روزی که فانوس به دهکده پا گذاشت-
روی دیوار آغل که شغالها را کلافه کرده¬است
چراغهای کعبه، چراغهای نجف
چراغهای مشهد و قم
چراغهای کاتماندو، چراغهای واتیکان
چراغهای میدان سرخ مسکو، میدان زرد چین و کاخ سفید
چراغهای آپادانا، چراغ زرتشت
و چشم روشن چکادها
چراغِ دریاییِ اسکندریه
پیه¬سوزی که بوعلی سینا
در پرتوهای آن شفا را نوشت
نخستین چراغ که ادیسون را انگشت به دهان کرد و
جریان متناوب باورناپذیر تِسلا
روزهای مصنوعی در سرزمینهای شمالی…
خواهران شب!
هزاره¬هاست در شعله¬تان می¬سوزم
پیِ چراغی بی¬نام، برای شبی نیامده.