Menu
Suche
Weiter Schreiben ist ein Projekt
von WIR MACHEN DAS

> Einfache Sprache
Logo Weiter Schreiben
Menu

نادرگاو

Abdul Wahid Rafee
Moshin Taasha: Now a Days, Zeichenstift auf Papier, 50x70 cm (2024)
© Moshin Taasha: Now a Days, rapid pen on papers, 50×70 cm (2024)

گل‌شاه نفس عميقي كشيد. بارِ خوشه‌های گندم را كه چيده بود، از روي شانه‌اش گذاشت زمين و كنار آن در سايه‌ درختِ سنجد نشست. در حالیکه عرق‌هاي روي صورت و گردنش را با گوشه چادرش خشك مي‌كرد، چيني به پيشاني بلندش داد و صدا كرد: «آتِ ذبيح! دل‌داغي ‌ تو را نیاوردن؟» با گوشه شالِ سر، خودش را باد زد و ادامه داد: «ننه‌ذبيح اَم هيچ پرواي تو را نداره».
نادرگاو همان‌طور كه داس را دور قَوده ‌ گندم حلقه كرده بود، بين دهانش غُر زد و سرِ قهر، دوباره تندتند به درو ادامه داد. شرشر دسته‌هاي گندم كه با تيغه داس درو مي‌شدند، هر لحظه به نظر مي‌رسيد که زير آفتابِ داغِ فصلِ درو، شعله‌ور مي‌شوند.
نادرگاو چند داسِ ديگر كه زد، گفت: «دل‌داغي را خيره، دخترِ پدرلعنت ميامد قَودا رَ جمع مي‌كرد كه زير پاي، خاك و خاكستر شدن».
نبي‌چُنته كه مي‌خواست داغِ دل نادرگاو را تيزتر كند، گفت: «اَخ از دستِ اي خوشه‌چينا».
هرچيزي در اين سرزمين به نوبت بود. نادرگاو كه پيش پيش درو مي‌كرد، ننه ذبيح قَوده‌قَوده بغل می‌زد و روي خرمن مي‌برد. به دنبال آن، دختران خوشه‌چين خوشه‌هاي پراكنده شده را دانه دانه جمع مي‌كردند و داخل سبد‌هايشان كه به پشت بسته بودند، می‌انداختنند و دراخیر، چوپان‌ها رمه‌هاي گوسفند را رها مي‌كردند در دل زمین.
نبي‌چُنته نشسته بود داسش را تيز مي‌كرد. موهاي سپيد و سياهش از زيركلاه، روي پيشاني چسپيده بود. به نادرگاو نگاه كرد كه هم‌چنان سرش پايين بود و هن‌هن نفس‌هايش در ميان شرشر داس و گندم گم مي‌شد: «گاو بچيم، اي زن به درد تو نمي‌خوره. مثل آن چند تاي ديگه ییله كو بره.» به دنباله حرفش عَر زده، خنديد.
اسماعيل هم رو به نادرگاو صدا کرد: «تو را هیچ به حساب نمي‌یاره. اينه از ما را ببین كه سرِ وقت، دل‌داغي را رساندن».
نبي‌چُنته گفت: «گاو بچيم بيا، بيا بسه، چاي ناخورده جنگ نمي‌شه».
در همان‌حال، دخترِ اسماعيل چاي‌جوش را گذاشت زير سايه درخت و بسته نان را از پشتش باز كرد به دست پدرش داد. گل‌شاه رو به دخترك پرسید: «دوغ نیاوردي او دختر؟»
به جاي دخترش، اسماعيل جواب داد: « خدازده گاو خشك كرده، زار باشه اگه يك قورت دوغ به چشم ببينيم».
نبي‌چُنته دوباره رفت سروقت نادرگاو و گفت: «مَه جاي نادرگاو باشم، ايطور زنِ بي‌ترس را يكطوری وردار كنم كه» به دنباله حرفش، رو به نادرگاو عَر زده خنديد. خنده‌اش چنان بود كه آدم را ياد عرعر خر مي‌انداخت.
گل‌شاه رو به نبي‌چُنته گفت: «بس‌كو او چُنته، پشت فتنه مي‌گردي؟ زنِكه بي‌چاره را زير چوبِ نادرگاو می‌ندازي».
اسماعيل گفت: «راست مي‌گه. اگه سوختش گرفت، با همو بار چوب مي‌ره خانه، زنکه را دراز می‌کنه».
گل‌شاه گفت: «بي‌خود نیست كه „نادرگاو“ مي‌گن.» و رو به نادرگاو صدا كرد: «نادرجان بيا، بيا تا دل‌داغيِ تو میايه. گفته از اي، چاي نخورده، جنگ نمي‌شه».
نادرگاو با قهر جواب داد: «نوش جان!» و بين دهانش باز غُر زد. انگار که بلد نباشد گپ بزند، فقط غُر می‌زند. اگر كسي چيزي از او مي‌پرسيد، از آن آدم‌هايي بود كه با يك آره يا نه جواب مي‌داد. حالا هم، مثلي‌كه به گوشش پنبه كرده باشد، تند و تند درو مي‌كرد و هيچ توجهي به طعنه و کنایه ديگران نداشت. با هر داسي كه به كمر ساقه‌ها فرود مي‌آمد، خوشه‌ها در هوا چرخ‌ مي‌زدند و دورتر از مشت نادر، روي زمین مي‌نشستند. در اين‌حالت، خوشه‌هاي بيش‌تري از زير داسِ نادر، روی زمین پاش مي‌شد. براي دختران خوشه‌چين، نادرگاو هرچه عصبانی‌تر مي‌بود، بهتر بود.
اسماعيل گفت: «ياره از ننِه‌ذبيح هم جان نیست، پوست خر است. هموطور چوبا را اگه به پشت خر بزني، به خدا نفس نمي‌كشه».
نبي‌چُنته گفت: «آن روز ديدي؟ توبه خدايا! كسي به پالان خر اینطور نمي‌زنه. گاوگو گفتن، گاوگويه!» و رو به نادرگاو، باز عَر زده خنديد.
گل‌شاه به طرف نبي‌چنته ابرو در هم كشيد و صدا كرد: «آتِ ذبيح، بيا چاي بخور، بيا يك دم خستگی بگیر».
نادرگاو در اين لحظه، بدون اين‌كه به گل‌شاه جواب دهد، به دختري كه خم شده بود خوشه‌ها را تندتند مي‌چيد، با قهر گفت: «نچين او دختر! نچين!» و خيز برداشت، بارچوب را از كنارش برداشت و به طرف دخترك كه انگار گپِ نادرگاو را نشنيده بود، پرتاب كرد و گفت: «چند دفه گفتم تا قَوده جم نشده، خوشه نچين»! دخترك جستي زد، بارچوب از زير پايش غلتید و كنار يكي از قوده‌ها آرام گرفت.
اسماعيل قهرش گرفت و گفت: «نزن اوووی! به خاطر يك خوشه گندم، دختر مردمه مي‌كشي؟»
گل‌شاه رو به دخترك كه تازه از قهر نادرگاو، وحشت‌زده کناری ايستاده بود، گفت: «بيا اي سون او دختر، بيا كه او دَ سور نيست».
دخترك كناری رفت و گفت: «مَه كه از روي قوده نچيندم».
نادرگاو دوباره به قهر شد: «چند دفعه گفتم نچين؟ روي سر آدم پشتِ خوشه مي‌گردين.»
اسماعيل دنبال حرف نادرگاو، رو به دخترك ادامه داد: «راست مي‌گه، بين قودا جاي خوشه‌چيني اَس؟ چندلحظه صبر كنين، قوده جم شود، بعد».
نبي‌چُنته عر زد، رو به نادرگاو خنديد و گفت: «حالاکه ننه ذبيح چاي را دير كرده، بیچاره خوشه‌چينا چه گناه کردن؟»
در اين لحظه، صداي هلي‌كوپتر از دور به گوش رسيد. همگي به ردّ صدا نگاه كردند. دو هلي‌كوپتر دُم به دُم، از طرف غزني مي‌آمدند. روي سر دروگرها که رسيدند، چنان پايين بودند كه دخترهاي خوشه‌چين، گوش‌هايشان را با كف دست گرفتند و روي زمين نشستند. شمالِ چرخ‌های هلی‌کوپترها خوشه‌ها را روي زمين، پرپركرده از هم پاشاند، طوری‌که گَردِ پوسته‌هاي زردرنگ گندم، فضا را پر كرد. غرّش هلي‌كوپتر انگار صداي همه را قورت داده بود. لحظه‌اي، دروگرها، خوشه‌چين‌ها و حتي گاو و گوسفندها، رو به آسمان، ردّ هلي‌كوپترها را در هوا دنبال كردند تا آن‌كه پشت درخت‌هاي انبوه جنگل كروخان گم شدند. اسماعيل گفت: «لامذب سگ‌ماهي بود».
پيرمردي خرسوار در حالي‌كه تندتند با پاهاي استخواني‌اش به دو طرف شكم فرورفته حيوان مي‌زد، رو به دروگرها صدا كرد: «مي‌گن قطار مي‌یايه؛ تانكا.» بعد به هلي‌كوپترها اشاره كرد كه روي جنگل كروخان دوره مي‌زدند، و باز فرياد كشيد: «شما خانه نمي‌رين؟»
نادرگاو گفت: «بَلا دَه پس‌شان. مي‌یايه كه بيايه. به ما چي».
پيرمرد از پشت خرش جواب داد: «به ما گفتن برين كه جنگ مي‌شه. ديگه شه خبر ندارم».
نبي‌چُنته صدا كرد: «حالا که تانك مانگ معلوم نمیشه. چه گفته كار را گذاشته بریم؟»
پيرمرد خرش را هي كرد و گفت: «مجاهدین مي‌رفتن طرف جنگلا».
در همين حال، خري همان‌طور كه سرش پايين بود و مي‌چريد، گشته گشته، از زمين بغلي به زمين نادرگاو آمد و به قَوده‌هاي تازه‌درو‌شده‌ی نادرگاو، نزدیک شد. هنوز به خوشه‌ها دهن نزده بود كه نادرگاو از جا جست و گفت: «زنِ همو صاحبته»! و با بارچوب افتاد به جان خر. و خر با چند جفتك، خودش را از چنگ نادرگاو رها كرد. نادرگاو برگشت. داسش را كه برمي‌داشت، رو به نبي‌چُنته گفت: «طالع داشتي بچيم چُنته كه داس به دستم نبود؛ اگه نه، اشكمبه‌شه برايت سفره مي‌كردم. باز تو مي‌یامدي خايه مرا غم مي‌كردي».
نبي‌چُنته که با صورتی پرعرق، ايستاده نگاه مي‌كرد، گفت: «او بچه نادرگاو، تو را گاو گفتيم گاو گفتيم، تو بیخي شاخ كشيده‌اي. راستي‌راستي، خودته گاو فکر می‌کنی. فكرته جمع كو. مه كه ننه‌ذبيح نيستم.»
نادرگاو جواب داد: «به جای گُه‌خوری، خرت را صاحب شو».
نبي‌چُنته گفت: «خر از كجا بفهمه اي زمين از نادرگاوه، يك پل‌جوي در ميانِ ه، مي‌ره ديگه. تو هم مثلي‌كه خار زير دُمت مانده باشيم.»
نادرگاو جواب داد: «خركه نمي‌فهمه، تو كه آدمي، ميخ‌ كن يك جا.»
اسماعيل رو به نبي‌چُنته گفت: «چُپ باش ديگه. حالا يك چوب به خر زده، قیامت خو نشده.»
نادرگاو گفت: «صاحب‌مُرده خو نيست، چرا میخ نمي‌كني؟»
اسماعيل گفت: « خيره نادرجان. بيا چاي بخور، بيا خسته شدي اوقات تلخي نكو.»
گل‌شاه ادامه داد: «لاحول بگویين. هر دويتان يكی از ديگر بدترين».
هلي‌كوپترها دوباره دور زدند. روي شاهراه کابل-قندهار آنقدر پايين حركت مي‌كردند كه آدم فكر مي‌كرد روي پشت يكي از موترها سوار است، ولي روي جنگل كروخان که مي‌رسيدند، دوباره اوج مي‌گرفتند. اسماعيل در حالي‌كه ردِّ هلي‌كوپترها را نگاه مي‌كرد، گفت: «قربانِ ترس. چطور يك دفعه بالا مي‌رن؟»
نبي‌چُنته گفت: «بين درختا پر از مجاهدين با دوشکه اند. مي‌ترسن.»
نبي‌چُنته رو به اسماعيل پرسيد: «ننه‌ذبيح چندمي است؟»
اسماعيل گفت: «اينه به گل‌شاه معلومه. چندميه؟»
گل‌شاه پرسيد: «چي چندميه؟»
نبي‌چُنته گفت: «ننه‌ذبيح، زن چندمِ نادرگاو است؟»
گل‌شاه جواب داد: «خدا میدانه پنجمه یا چارمه. مقصد تا به حال سرِ چار پنج تا را خورده.»
اسماعيل گفت: « زنِ“شوي‌خور“ شنيده بوديم، اما مرتکه „زن‌خور“ نديده بوديم».
نبي‌چُنته پرسيد: «ديگرا رَ طلاق داده يا كشته؟»
گل‌شاه گفت: «دَه خدا معلوم، مردم میگن يكي را كشته.»
اسماعيل گفت: «دخترِ ميرآو بود كه بيچاره سرِ زا رفت. يكی ديگه را ییله داده.»
گل‌شاه گفت: «يكي را میگن شب خواب شده، صبح ديگه از جای بلند نشده».
در همين‌حال، ننه‌ذبيح از دور پيدا شد. چاق بود و پستان‌هايش چند قدم، پيش‌تر از خودش حركت مي‌كرد. شال‌ِسرش پس رفته بود و يَخَن‌اش مثل هميشه تا چاكِ سينه باز بود. چاي‌جوش به دست راستش بود و روی دست چپ، ريزگل را به سختي در بغلش نگه مي‌داشت. پشت سرش بي‌بي‌گگ بود كه بسته نان را روي سرش گرفته بود و يك لینگه چَپلق‌اش به دستش بود. پشت سرش، ذبيح بود كه ريسمان ميش را مي‌كشيد و ميش مثلي‌كه لج كرده باشد، به کندی و تنبلي پشت سرش حركت مي‌كرد. پشت سر ميش ابُو بود كه چوب‌به‌دست، دم به دم به پشت ميش مي‌زد تا حركت كند.
نبي‌چُنته با ديدن ننه‌ذبيح صدا كرد: «آمد آمد. گاوگو بچيم، چشماي تو روشن؛ ننه‌ذبيح شكر آمد. هاهاها».
اسماعيل گفت: «ماشالاّ، ماشالاّ، نظر نشه. چی خَم‌تُما مي‌یايه باز.»
گل‌شاه گفت: «آرام باشین ديگه. او بي‌چاره را زير چوب مي‌ندازين شما.»
ننه‌ذبيح نزديك‌تر شد. سنگين و باطمأنينه قدم برمي‌داشت. چاك سينه‌اش باز بود و شکم گنده‌اش را تا سر ناف، مي‌شد ديد.
نادرگاو از جا برخاست. بارچوب را از ميان قوده‌هاي گندم برداشت و تيزتيز راه افتاد طرف ننه‌ذبيح كه هنوز يك پَل با نادرگاو فاصله داشت. گل‌شاه رو به اسماعيل گفت: «برو، برو راهِشه بگير كه زنِكه بدبخت را مي‌كشد.»
نبي‌چُنته گفت: «خدايا خير. به گمانم آتن شروع شد.» پشت‌بند گپ‌اش عر زد و خنديد. گل‌شاه که از جايش نيم‌خيز شده بود، با ترس رو به اسماعيل فرياد زد: «برو بگير که زنکه را مي‌كشه.» نادرگاو پريد طرف ننه‌ذبيح و فرياد زد: «او دخترِ سگ، اي وقت دل‌داغيه؟ تا به حال زير لینگ كدام پدرلعنت خواو بودي؟»
نبي‌چُنته با شنيدن اين گپ، باز عر زده خنديد. نادرگاو خيز برداشت و همانطوركه بارچوب را به‌سان شمشیری روي سرش بلند گرفته بود، به طرف ننه‌ذبيح پاي تند كرد. اسماعيل نفس‌زنان، خودش را انداخت سرِ راه نادرگاو و او را بغل زد، ولي نادرگاو چوب را پرتاب كرد به طرف ننه‌ذبيح. چاي‌جوش از دست ننه‌ذبيح افتاد زمين و خودش با ريزگل كه بغلش بود، افتادند روي چاي‌جوش. بارچوب خورده بود به بازو و يك سر چوب، پيشاني ننه‌ذبيح را خراش داد. نبي‌چُنته و اسماعيل دويدند نادرگاو را بغل كردند. نبي‌چُنته از خنده غش مي‌كرد. گل‌شاه که خم شده بود، ننه‌ذبيح را از زير بغل گرفته و زور می‌زد بلندش كند، زير لب گفت: «خاك دَه سرت. خو اَمو يك پياله زار را زودتر بيار.»
ننه‌ذبيح خونش را كه ديد، ريزگل را روي زمين به حال خود گذاشت/ماند و شروع كرد به جيغ كشيدن: «آي دَ قبر پدرت، اولاد سگ، بي‌نمازِ ناسنّت، شيرِ آدم ناخورده»
صدايش با صداي هلي‌كوپتر درهم پيچيد. يك دفعه فَير مسلسل و توپ، فضا را پر كرد و قطار تانك‌ها بود كه از جاده عمومی عبور مي‌كرد. تازه سرش به جنگل كروخان رسيده بود كه فَير مسلسل و توپ هم شروع شد. مجاهدين سر راه قطارِ تانک‌هاي شوروي كمين زده بودند.
اسماعيل گفت: «اينه به‌خير، جنگ هم شروع شد».
صداي فَير توپ و راكت درهم پيچيد و با صداي هلي‌كوپتر آسمان را پر كرد، به گونه‌ای كه صداي جیغ ريزگل را كسي نمي‌شنيد كه روي زمين افتاده بود. چاي‌جوش يك‌بغله افتاده بود و از لوله آن، مثل شير آب، چاي داغ روي پاي ريزگل مي‌ريخت. دخترك جيغ مي‌زد، اما كسي نمي‌شنيد. هر كسي گرفتار خودش بود كه يك دفعه گل‌شاه جيغ كشيد: «واي خاك دَ سرم، پاي دختر سوخت.» چاي‌جوش را با لگد زد به آن طرف. با ديدن پاي جرمله شده دخترك، دوباره خونِ نادرگاو به جوش آمد و باز دويد طرف زنش. اين دفعه يَخَن زن را چنگ انداخت و با مشت كوبيد به بيخ گوش ننه‌ذبيح. زن، لحظه‌اي گيج و بي‌هوش افتاد كنار پلوان. لحظه‌ای بي‌حركت ماند و دوباره خودش را جمع كرد و خيز برداشت. هيكل بزرگش، آدم را ياد خيمه‌ای مي‌انداخت كه با وزش باد تكان مي‌خورد. در حاليكه دامن‌اش تا ته، پاره و سرش برهنه شده بود، موهاي بافته‌اش به پشتِ سر، مثل قمچين تاب مي‌خورد، سنگي برداشت و انداخت طرف نادرگاو. سنگ ملّق‌زنان خورد به گوش خري كه آن طرف‌تر ايستاده بود و به معرکه نگاه مي‌كرد. در همان لحظه، صداي انفجار راكت، همه را خاموش كرد. در ميان فَير مسلسل، راكتي به آن سر مزرعه اصابت كرد. همگي بالاي هم روي زمين خوابيدند. صداي انفجار يك‌لحظه ميان جمعيتي كه جمع شده بودند نادرگاو و زنش را تماشا ‌كنند، سكوت برقراركرد، اما باز صداي جيغ ننه‌ذبيح آرامش را شكست و با صداي جيغ ريزگل كه از درد سوختگي به خود مي‌پيچيد، درهم شد. دود و دم انفجار كه آرام‌تر شد، نادرگاو دوباره چوبی برداشت و دويد طرف زنش. گل‌شاه باز تنِ خودش را سپر كرد كه همزمان، راكت بعدي را طيّاره انداخت. اسماعيل صدا كرد: «بدوين پشت ديوال، بدوين بین باغ.» نادرگاو بازوي بي‌بي‌گگ را گرفت، از زمين بلندش كرد و با دست ديگر چنگ انداخت به پشت ذبيح و كشيدش طرف پشتِ باغ. ننه‌ذبيح که هنوز ريسمان ميش را مي‌كشيد، با بقيه افتادند به جويچه‌هاي تاك انگور. گل‌شاه جيغ زد سر ننه‌ذبيح: „دَ اي‌ قیامت، تو ميش را چسپيدي».
دروگرها و خوشه‌چين‌ها در كمركش جويچه‌ها و بعضي ديگر در بغل ديوار خرابه باغ، روي هم ريختند و پناه گرفتند‌. نبي‌چُنته هنوز عَرعَر مي‌خنديد. رمه گوسفند و گله گاو و خرها، در ميان دود و خاك‌بادِ انفجار، رَم كرده بودند و بي‌هدف به هر طرف مي‌دويدند. نادرگاو پسِ ديوار به پشت دراز كشيده بود و ريزگل را كه از سوزش پايش هنوز جيغ مي‌زد، روي سينه گرفته بود. به پاي سوخته دخترش كه حالا تاول بزرگي زده بود، دست كشيد و گفت: «نگاه كو، نگاه كو، از دستِ اي دخترِ سگ، اي طفلك جرمله شد.»
ننه‌ذبيح كه همچنان ريسمان ميش به دستش بود، جواب داد: «از دست مَه يا تو بي‌نمازِ ناسنّت؟» نادرگاو با شنيدن كلمه «ناسنّت» ، ريزگل را از روي سينه‌ پرت كرد به جويچه تاك و از جا خيز زد. در پناه ديوار، خميده خميده دويد به طرف زنش. اسماعيل، همانطور دراز كشيده، پاي نادرگاو را چنگ انداخت و نادر با سينه افتاد به جويچه تاك. ريزگل شديدتر جيغ مي‌زد. نبي‌چُنته از خنده غش مي‌كرد و صداي خنده و گريه در ميان فَير توپ و مسلسل در هم مي‌پيچيد، چنان‌که آدم فكر مي‌كرد گوشه‌اي از بازار، ميان ساز و طبله‌ی „خان قره‌باغي“ نشسته است.
با آمدن صداي هلي‌كوپتر، لحظه‌اي همه ساكت شدند. هلي‌كوپتر روي سر جمعيت كه رسيد، دودي از دُم‌اش جست و بعد آتشك زد، صداي راكت مثل بوغ گاو، فضا را شکافت. همگی سرهاي خود را پشت ديوار و بغل جويچه‌هاي تاك‌، پنهان كردند.
در اين لحظه، نبي‌چُنته که همچنان مي‌خنديد، گفت: «عجب میله است به خدا.»
نادرگاو گفت: «براي تو میله است، اولادِ سگ، عرعر مي‌خندي.»
گل‌شاه گفت: «چُپ باشين ديگه. شُمو به خدا بدتر از شوروي‌ هستین.»
نادرگاو رو به ننه‌ذبيح گفت: «همی كافرا گم شوند، باز مَه مي‌فهمم و تو.»
اسماعيل گفت: «حالا يك لحظه آتش‌بس كنین كه تانكا گم شوند، بعد از آن به …» با انفجار راكتي بين قوده‌هاي گندم، آخرِ حرف اسماعيل فهميده نشد. يك لحظه همه جا تاریک شد. خوشه‌هاي گندم با خاك و چَره‌هاي راكت به هوا خاست. بعد روي گندم‌زار گُله‌گُله آتش روشن شد. قوده‌ها يكي‌يكي آتش مي‌گرفت. گل‌شاه صدا كرد: «آتش، آتش گرفت. قوده‌ها آتش گرفت!»
اسماعيل صدا كرد: «تا به خرمن نرسيده، بدوين خاموش كنيم.»
نادرگاو گفت: «بدوين ديگه.»
نبي‌چُنته گفت: «خرمن تو است؛ ما بدويم؟»
نادرگاو گفت: «آتیش پيش مي‌ره، خرمن تو را هم مي‌گيره بخیر».
شعله‌هاي آتش شروع كرد به فوّاره‌زدن. مثل امواج سيل پيش مي‌رفت. اسماعيل صدا كرد: «خرمنا، خرمنا مي‌سوزند.»
لابه‌لای صداي گلوله، شعله‌ها گُر گرفته پيش مي‌رفتند. نادرگاو التماس‌کنان گفت: «بدوين، بدوين از براي خدا، خرمن سوخت.»
گل‌شاه به سر و صورت‌زنان، صدا كرد: «مثل ژاله گلوله می‌باره، چطور بریم؟»
نادرگاو خودش را انداخت به گندم‌زار و خميده‌خميده دويد طرف خرمن كه تازه آتش، دامن ‌آن را هم گرفته بود. زنش صدا كرد: «نرو ، نرو گاوگو، مَرمي مي‌خوري، بلا دَه پسِ خرمن»
ولی نادرگاو رفته بود. به دنبال او، اسماعيل دويد و گفت: «خرمن اگه بسوزه، صبا از گشنگي مي‌ميريم.» و دويد طرف خرمن. نادرگاو هنوز به خرمن نرسيده بود كه آخ كشيد و افتاد. افتاد روي يكي از قوده‌های شعله‌ور. يك لحظه تقلا كرد خودش را دوباره به پشت ديوار برساند، اما از نفس افتاد و خون از گردنش شُتُرَك مي‌زد. نبي‌چُنته تازه ترس به سرش كار كرد، خنده بر صورتش خشكيد و دهانش از ترس باز ماند. مثل الكن‌ها، بريده‌بريده و با صداي ‌لرزان، گفت: «مرمي خورد؟ نادرگاو مرمي خورد؟»
قوده گندم زير دست و پاي نادرگاو كه مثل مرغِ نيم‌حلال، بال و پر مي‌زد، ميان خون و آتش پاش پاش شد. اسماعيل با ديدن نادرگاو، دوباره خودش را خزيده خزیده كشاند پشت ديوار باغ، چنان‌كه گفتي از نفس افتاد و با خودش نجوا كرد: «لا اله الّا الله.» به محضِ افتادن نادرگاو، ننه‌ذبيح كه لحظه‌اي مات و مبهوت مانده بود، يك دفعه به خود آمد. ميش را رها كرد و چند دفعه جيغ زد: «يا شاه مردان»، دويد طرف نادرگاو. گل‌شاه صدا كرد: «نرو، نرو او زن كه حالا تو تير مي‌خوري».
ننه‌ذبيح رسيده بود بالاي سر نادرگاو. خون را مشت مي‌كرد و مي‌زد به سرش. خون را با خوشه‌هاي نيم‌سوخته گندم كه از خون تر بود، مشت مي‌كرد و مي‌پاشيد به سينه‌ لخت و برهنه‌اش. هلي‌كوپترها گم شدند. قطار تانک‌ها از كمين مجاهدين رهیده بود و صداي فَير خاموش شده بود. صداي نادرگاو نيز خاموش شده بود و به جاي بارهاي گندم، مشتي خاكستر مانده بود. خوشه‌چين‌ها و دروگرها جمع شده و بی‌صدا، دور جسد بي‌جان نادرگاو حلقه زده بودند.
نبي‌چُنته پايش را دراز كرده و طوری روي زمين افتاده بود، که انگار از كمر به پايين شَل باشد. خاك و خاكسترِ پر از خون را که مشت مي‌كرد، رو به گل‌شاه گفت: «بي‌چاره نادرگاو، مفت كشته شد».
اسماعيل گفت: «همین چند لحظه پيش بود كه مثل گاو …» و در همان حال كه خنده‌اش گرفته بود، بغض راه گلويش را گرفت. صدايش ميان خنده و گريه، گم شد. گل‌شاه گفت: «قسمته ديگه؛ اگه نه، گلوله شوروي كجا، نادرگاو كجا».

نویسنده: عبدالواحد رفیعی

Datenschutzerklärung

WordPress Cookie Hinweis von Real Cookie Banner