خانه اشغالی
یک دانه ی سبک و سفید برف افتاد روی لبهای شهناز که از سرما کبود شده بود. چانه اش می لرزید و هر چند دقیقه کل اندامش از سرما تکان تندی می خورد. دانه های برف مثل یک لایه حریر روی همه چیز را می پوشاندند. روی کپه های آشغال کنار دیوار، روی درختهای لخت پشت نرده، روی تک و توک ماشینهای پارک شده در گوشه و کنار محوطه. بارانی نازک مشکی شهناز چاره ی سرمای این شهر را نمی کرد. در شهر خودشان اما اینجور چیزها مثل بارانی، کت و لباسهای ضخیم، بیشتر یک جور خوشپوشی برای فصلی با هوای ملس بهاری به حساب می آمد. سرما هیچوقت اینطور تیز و برهنه زیر پوستش نخزیده بود. نگاه ایرج به دنبال او ماسید توی تاریکی، گم شده، در جستجوی سایه ی لغزیده اش روی دیوار بتونی، توی خودش مچاله، لرزیدنش را نمی دید، حس می کرد، مثل زمین لرزه شاید که تنها می شد حسش کرد، مثل وقتی که میگها در آسمانی نزدیک به پشت بام خانه ها همدیگر را دنبال می کردند و صدایشان مانند رعدی مهیب شیشه ها و دیوارها را می لرزاند و پشت بندش صدای انفجارهای پیاپی…
خودش را کشید سمت شهناز، بازوش را فشار داد. بازوی زن انگار فرو رفته بود در اعماق لایه های آستین بارانی. ایرج ترسید. از این که زن درمدتی کوتاه اینقدر لاغر و پوک و استخوانی شده. از این که ناگهان پرده ای از روی جلدش برداشته شده و پوسته ای جامانده. دستش را پس کشید و نگاه کرد توی مشتی که در میانش می شد حجمی خالی از اندام زن را تماشا کرد و آستینی که انگار به کلی تهی بود. بعد همان دست را بیهوده کشید به سبیلهای پهن جوگندمی و موهای کم پشت سرش. یاد کابوسی افتاد که در آن شهناز را گم کرده بود توی بیابانی …بچه ها را گم کرده بود… دویده بود و ندیده بودشان… چمدانها را رها کرده بود. ماشین را، اثاثهای خاک گرفته و دوچرخه ی آبی بچه ها را توی بیابان رها کرده بود. صدای ناله شان را شنیده بود. نشسته بود و چنگ زده بود به خاک و فکر کرده بود زن و بچه هایش زیر خروارها خاک زنده به گور شده اند. از فشار انگشتهای چنگ شده روی محلفه ی مچاله بیدار شده بود. شهناز را دیده بود کنارش، درازکشیده، با همان پوست تیره وموهای سیاهِ شلال ریخته روی شانه ها، با چشمهای بدون سرمه و صورتِ آرام. آرامشی بیمارگونه و سرد. چهره ای با مرگ رو در رو و تسلیم شده. ایرج به صدای منظم نفسهایش گوش می داد و بچه ها را که کنار هم خوابیده بودند می پایید… بعد دلش گریه و سیگار می خواست. پا می شد می رفت کنار پنجره، سیگارش را دود می کرد و سرش دوباره پر می شد از کابوسهای زنده و واقعی …کابوسهای واقعی ماندگارترین کابوسهای آدمند. کابوسهایی که نمی توانی از آنها فرار کنی، چون آنها را درست وقتی که بیدار و هشیار بوده ای به چشم دیده ای و دیگر محال است بتوانی از شرشان خلاص شوی.
ایرج هنوز هم در بیداری پیکر بی سر نعیم را می دید که داشت در محوطه ی راکت باران شده ی پالایشگاه پشت سرش می دوید و به او نمی رسید و هنوز نمی دانست که سرش را از دست داده و وقت سقوط و فرو آفتادن است و دیگر لازم نیست به دویدن ادامه دهد و هر بار چیزی توی دل و روده اش جوشیده بود و بالا آمده بود، درست مثل همان روز که همانجا توی خیابان ضجه زده بود و بالا آورده بود، توی حیاط خانه بالا آورده بود و بعد از آن تا هفته ها هر نیمه شب خواب آن تن بدون سر را دیده بود که همه جا پشت سرش می دود و از جا پریده بود و جایی برای بالا آوردن پیدا کرده بود.
شهناز رو برگرداند توی تاریکی، چند دانه برفی را که روی شانه هایش نشسته بود، با کف دست تکاند و با چشمهایی که دیده نمی شدند و برای بار هزارم پرسید:“ آخه درسته این کار ؟“
ایرج که انگار از قبل منتظر این سوال بود به تندی جواب داد:“ همه کردن… نادر… نوبختی اینا… دیدی که… هیچکس هم کاری به کارشون نداشت … دیدی که … تو این وضع و حال تو چکار به درست و غلطش داری؟ تا کی بمونیم تو اون سلولا؟ تو آب قحطی؟…“
پف کرد توی هوا و نفسش یک لکه ابر شد و بالا رفت. دست کشید روی جیبهای شلوار و کتش تا سیگار دیگری پیدا کند و آتش بزند و دودش را فوت کند لابلای دانه های سبک برف. دندانهای شهنازهنوز به هم می خورد: „می ترسم… اگه یهو یکی جلومون دربیاد چی؟ نمیگن اینا دزد و غربتی ان … آبرمون میره مرد …“
ایرج با سیگار کنج لب، غرید:“ آبرو؟… تو هنوز فکر آبرویی؟… فکر بچه ها باش… سالک بگیرن خوبه تو اون کثافت دونی؟“
شهناز لبهای کبودش را روی هم فشرد. هنوز ماجرای سالک روی بازوی سپیده را به ایرج بروز نداده بود. اوائل مطمئن نبود که سالک باشد. فکر کرده بود زخمی چیزی است و زود خوب می شود. دکتر محمد زمانی ولی تا دیده بود گفته بود:“ سالکه خانم. کاریش هم نمی شه کرد. نگذار هی دستش رو بخارونه. حساس می شه و جای زخمش گود می افته. روش رو با بتادین بشور و باز بگذار تا هوا بخوره. زود ولی خوب نمی شه…“
شهناز که به رانهایش چنگ زده بود، دکتر دلداریش داده بود:“ حالا خدا رو شکر کن توی صورتش نزده وگرنه تا آخر عمر جاش می موند روی صورت بچه. حالا بازوش … به هر حال کمتر توی دیده…“
بغض سیبی شده بود که توی سیبک گلوی شهناز بالا و پایین می رفت. هر دو روگرداندند سمت صدای پای کسی که در پیاده رو به طرفشان می دوید. پیمان در حالی که از سرما بازوهای خودش را با کف دو دست می سایید نزدیک شد. یک لا پیرهن. از برفکی شدن موهاش پیدا بود، چند ساعتی در این هوای سرد توی خیابان مانده و لابد تمام راه را پیاده آمده. توی تاریکی چشمهاش از هیجان برق می زد و دو دو. نگاهی انداخت رو به جایی بالای ششمین بلوک مجتمع مسکونی و با صدایی لرزان گفت:“بجنبید تا کسی نیومده…“
شهناز رد نگاه پیمان را دنبال کرد تا بالا. ایرج ته سیگارش را انداخت زمین و با نوک کفش لهش کرد. کتش را از روی شانه برداشت انداخت روی شانه ی پیمان، بعد دست شهناز را گرفت و کشید و گفت:“ دل دل نکن بیا بریم…“
استخوان نازک دست شهناز توی پنجه هایش شکننده به نظر می رسید. شهناز خودش را جمع و جور کرد و هر سه از پلکان بلوک ششم دویدند بالا… مجتمع مال شرکت هواپیماسازی بود که آمریکایی ها ساخته بودند. بخش مسکونی شرکت بود. حالا آمریکایی ها رفته بودند و مجتمع همانطور ول مانده بود. هواپیماسازی لک و لوکی می کرد که مثلا فعال است ولی آپارتمانها خالی بودند. آب و برقشان هم به راه بود و همین کافی بود تا همه راه بیافتند و بیایند دنبال „خانه اشغالی“.
در عرض مدت کوتاهی آپارتمانها پر شدند از خانواده های جنگ زده. کسی هم کاری به کارشان نداشت. یعنی توی آن وضعیت… پیمان گفته بود دست کم یکی دو سالی می شود ماند…پرسیده بودند که حالا اصلا جای خالی مانده؟ بله خب …هنوز می شود میان شان تک و توکی خانه ی خالی پیدا کرد. باید دست می جنباندند وگرنه همین هم گیرشان نمی آمد و بعد معلوم نبود باید چه می کردند. توی اردوگاه جنگ زدگان به هر خانواده یک اتاق داده بودند با یک اجاق والور. ته راهروها برای هر هشت خانوار یک مستراح بود با یک دوش حمام. همه جور آدم گوش تا گوش کنار هم. آدمهای آرام و سر به زیر و بی صدا، آدمهای شلوغ و بی قید و پرتنش…
هر چه که بود حالا همان را هم می خواستند پس بگیرند. یک روز با تهدید و توپ و تشر، یک روز با قطع برق و روز دیگر آب، با خالی نکردن هفتگی چاهِ فاضلابِ محوطه که مدام بالا می زد و گند و گهش همه جا را پر می کرد… ایرج آب از شهر می آورد، توی چند گالن و برای یکی دو روز. شهناز هم بچه ها را می برد گرمابه عدل. توی این سرما ولی حتما سینه پهلو می کردند، مخصوصا بابک که ریقو و همیشه مریض بود. آب و هوای اینجا بهش نمی ساخت. تب که می کرد هم پایین آوردنش مصیبت بود. کار که از استامینوفن و دیفن هیدرامین می گذشت، می بردندش درمانگاه شهرآرا تا دکتر محمد زمانی پنی سیلین و دگزامتازون بنویسد. توی این خانه ها ولی می شد مدتی بیشتر اتراق کرد. لااقل تا وقتی اوضاع کار و درآمد ردیف شود. ایرج می گفت:“ شاید اصلا بفرستندم ماهشهر یا خارک یا… چه می دانم یکی از جزیره ها…“
هنوز چیزی معلوم نبود. همه علاف و بلاتکلیف بودند. پیمان می گفت :“ آب و برق کل این بلوکها وصل است به خود هواپیماسازی. بندش نمی کنند. به خاطر خودشان لااقل.“
اثاث هم به هر حال یک مقداری خرده ریز بود. یخچال جنرال الکتریک از جنگ جان به در برده بود، بعلاوه ی دوچرخه ی آبی و آن جفت قالیچه ی سبز یشمی که گوشه ی یکی شان سوخته بود ولی هنوز می شد از آنها برای پوشاندن کف اتاقها استفاده کرد و چمدان، چمدان قرمز که حالا توی آن حال و روز بیشتر به جعبه ی جادو شبیه بود و شهناز و بچه ها را به تماشای سرزمین عجایب می برد. شهناز گاهی حیرت می کرد از این که در عرض تنها چند ماه، گذشته را به کلی فراموش کرده است. چمدان را که وا می کرد، بچه ها می خزیدند جلو و به محتویات داخل آن چشم می دوختند. از بوی صابونهای امپریال لدر مست می شدند و از عطرخوش آزارو و شامپوی جانسون بچگانه. چیزهایی که یک زمان اصلا دلیلی نمی دید بخواهد مثل سندی برای اثبات یک روزگار از دست رفته، توی چمدانی نگهشان دارد. در جهان چمدان همه چیز رنگارنگ، تمیز و دست نخورده باقی مانده بود. بعد کیف کوچک لوازم آرایشش را برمی داشت از ماتیک سرخابی کمی به لبها می مالید و گونه ها را با پد رژ گونه رنگ می داد. سرمه به چشمهایش می کشید و عینک گوگوشی به چشم می زد. بچه ها ذوق می کردند و می خندیدند… نزول یکباره ی زیبایی و شادی، شادی و زیبایی در اتاقی سه در چهار، وسط راهرویی تاریک و عبوس… نوبت که به لباسها می رسید، دامن لنگی چهارخانه را بیرون می کشید یا شلوار لی دمپاگشاد را، پیراهن تنگ چسبان قهوه ای یا بلوز ژرسه با آن گلهای ریز که وسط رنگ تیره ی پیراهن می درخشیدند… لباس را می گرفت روی تنش و می ایستاد جلوی آینه ی قدی چسبیده به دیوار اتاق که از روز اول همانجا بود و چهار ضلعش با گچ محکم شده بود.
حالا ولی اوضاع با گذشته فرق می کرد و شهناز حتی برای بیرون رفتن از آن اتاق زپرتی هم، باید موهاش را با روسری نخی خاکستری سه گوش شده ای می پوشاند که با آن گره بزرگ زیر چانه، او را به زنهای ریاضت کش مجاهد شبیه می کرد. یک روسری حریرکرمی هم داشت که دایم روی سرش سر می خورد و نگاه مردان بد اخم را دنبال خودش می کشید…
پیمان جلوی یکی از واحد ها که چراغهای خاموش داشت ایستاد. یکی دو بار پلاک را برانداز کرد و گفت:“ همین جاست“.
شهناز با دلشوره پرسید: „مطمئنی؟“ و بیهوده توی دستش ها کرد، هایش ولی از هوای بیرون سردتر بود.
پیمان گفت:“ آره. همینجاست. قبلا آمده بودیم دیگر…“
نگاه گیجش را دوخت به ایرج که هولکی تایید کرد: „آره خودشه.اینجا خالیه… از در و همسایه هم پرس و جو کردیم.“
شهناز چیزی نگفت. پیمان دست برد سمت شیشه ی پنجره و آن را یک وری هل داد. پنجره توی ریل کشویی اش لغزید و با صدای خِش خفه ای وا شد. ایرج دو دستش را گذاشت لبه ی پنجره و تنش را کشید بالا و رفت تو. پیمان پشت سرش و بعد دستش را دراز کرد سمت شهناز و او را هم کشاند داخل. آشپزخانه بوی ماندگی غذا می داد. بوی کپک زدگی و سوختگی با هم، یا شاید هم اصلا بوی آدمهای غریبه…
شهناز پرسید:“ بو نمیاد؟“
پیمان شانه بالا انداخت. ایرج رفت سمت درگاه آشپزخانه. شهناز کلید برق را زد. چراغ آشپزخانه روشن شد. توی سینک چند لیوان و فنجان نَشُسته بود با تفاله های خشک شده ی تهشان. نمکدان، دو بشقاب لب پر، یک قابلمه ی کوچک لهیده و اجاق سه شعله ی روی کابینت. در یک گوشه هم یخچال کوچکی که دوشاخش از پریز کشیده شده بود. پیمان دوباره کلید را زد و چراغ را خاموش کرد. شهناز خفه و ترسیده گفت: „اینجا که هنوز اثاث هست… نکنه اشتباهی اومدیم احمقا !“
ایرج بی آنکه رو برگرداند گفت :“ چیزی نیست. تو تموم این خونه ها ممکنه چند تیکه وسیله جامونده باشه… میذاریمشون دم در…“
صداش سبک و بی خیال بود. شهناز مضطرب به سمتش خیز برداشت و سرشانه اش را با نیرویی که از انگشتهای نازک او بعید به نظر می رسید چلاند :“یعنی چی … صبر کن ببینم … یعنی چی ؟ …“ پیمان جلوتر از آنها رفت توی سالن که پنجره ی بزرگی رو به محوطه ی بیرون داشت و خیره شد به شب وسیع پشت پنجره که با چراغهای داخل محوطه قدری روشن شده بود. ایرج برگشت سمت شهناز بازوش را گرفت و کشید توی سالن:“ اینجا رو ببین برای همه مون جا هست… هم برای ما و بچه ها… هم پیمان و پدر مادرت… مدرسه هم همین نزدیکه. دیگه لازم نیست بچه ها بچپن تو اون سیلوی مزخرف…“
شهناز بازوش را بیرون کشید و در حالیکه صداش از فرط عصبانیت می لرزید گفت: „خونه ی مردمه لامصب … خودشون کجان؟ اگه همین الان سر و کله شون پیدا بشه چی؟…“
پیمان پشت به پنجره ایستاد و صورتش فرو رفت توی تاریکی و نور محوطه ی چراغانی قاب اندامش شد:“ اولا که همه میدونن باید چفت و بست این خونه ها رو محکم کرد، قفلا رو عوض کرد، این قانون اول خونه اشغالیه… دوم این که اینا خیلی وقته نیستن … همسایه ها خودشون گفتن، مگه نه ا؟“
ایرج سر تکان داد:“ آره… اینجا خیلی وقته خالی مونده… همین همسایه جفتی می گفت از وقتی اومده نه دیده کسی بیاد نه کسی بره… تو هم حالا یه جور میگی اثاث، انگار چی اینجا هست!“
شهناز بی توجه به آنها رفت توی یکی از اتاقها سرک کشید. کلید برق را که زد، روبروش یک تخت دو نفره ی فلزی ظاهر شد با یک جفت بالش و ملحفه ای در هم مچاله که گلهای درشت آبی و سرمه ای داشت. درست شبیه به همانهایی که شهناز از پارچه فروش جهود محله شان می خرید و می کشید روی تخت خودشان، در خانه ی خودشان، در شهر خودشان. سمت چپ یک دراور سه کشو بود با آینه ای روی آن که گویا به ضرب پرتاب شیئی شکسته بود و هنوز خرده هایش روی سطح دراور جامانده بود، بعلاوه ی چند رژ لب، یک شیشه عطرخالی، یک برس نقره ای و سمت دیگر هم پرده ای با نقش و نگار طلایی و یک جور قهوه ای بد رنگ که پنجره ی کوچک اتاق را پوشانده بود… شهناز جلو رفت برس را گرفت توی دست، به آن خیره ماند و سعی کرد زنی را در ذهن مجسم کند که به گواهی آن چند تار بجامانده لای دندانه ها، موهای بلند شلال و سیاهی داشته. بعد رژها را یکی یکی برداشت، درشان را وا کرد و با دقت به لوله های صورتی و نارنجی شان نگاه کرد. انگشتش را که می رفت تا یک لایه از رویشان بردارد، پس کشید و درشان را بست. ایرج خم شد و از روی زمین، مجسمه ای بدون سر را برداشت. مجسمه پیرمردی قوزی بود. توی دستش پیاله ای شراب. یکی شبیه به آن را خودشان هم داشتند که می گذاشتندش روی تلوزیون دردار. آمد جلو با تردید. ایستاد شانه به شانه ی شهناز. مجسمه را گذاشت روی دراور، کنار سری که غلطیده بود زیر قاب آینه. دستش را پیش برد و اولین کشو را بیرون کشید و با دیدن گوشه ای از لباسهای در هم مچاله ی توی آن، زود هلش داد و بقیه شان را هم وا نکرد. انگار از روبرو شدن با چند تکه لباس زنانه یا مردانه ترسیده باشد. از احتمال تماشای حتی یکی دو دست لباس خواب که هنوز بوی عرق تن بعد از هماغوشی بدهند. شهناز از کنار او که دو دستش را تکیه داده بود به دراور رد شد و رفت توی اتاق آنطرفِ راهرو، کف اتاق با موکت سبز رنگی پوشیده شده بود. درست وسط اتاق چمدانی خالی با دهان باز، رها شده و پای دیوار دسته های روزنامه و مجله، روی هم رمبیده بودند. شهناز زانو زد کنار مجله ها و شروع کرد به زیر و رو کردن شان. بی هدف آنها را برداشت و بی آنکه سعی کند چیزی بخواند ورق زد و تماشایشان کرد. خودش آنوقتها „زن روز“ می خرید. ایرج ولی بیشتر اهل کتاب خواندن بود. حالا چند وقتی می شد که هیچکدام شان حتی یک صفحه کتاب یا مجله نخوانده بودند. صدای پیمان از پشت سر او را به سمت درگاه اتاق روگردان کرد: „جای خوبیه نه؟ فقط یکم باید مرتب بشه. وقتی این آت و آشغالا رو بریزیم بیرون و نظافتش کنیم عالی میشه…“
شهناز زمزمه کرد: „یعنی چه بلایی سرشون اومده؟“
پیمان مکثی کرد و پرسید :“ کیا؟ „.
“ همینا … همینا که همه چی شونو ول کردن و از اینجا رفتن “
پیمان شانه بالا انداخت:“ من از کجا بدونم؟… اصلا به ما چه مربوط؟“
شهناز نگاهش را دوخت توی صورت پیمان: „حتی وقت نکردن لباساشون رو ببرن.“
پیمان جوابی نداد. دستش را از درگاه کند و رفت سراغ ایرج که چراغ اتاق را خاموش کرده بود و نشسته بود لبه ی تخت و زل زده بود به مجسمه ی سر شکسته ی پیرمرد.
“ این زنت معلوم هست چه مرگشه؟ گیر داده دوباره؟ “
ایرج سرش را بالا آورد توی تاریک روشن اتاق:“ اینو یادت میاد؟ ما هم یکی شو داشتیم“
پیمان کلافه شد: „شماها زده به سرتون؟ چند وقت دیگه می خواین دربدری بکشین؟“
شهناز صدای پچ پچشان را می شنید. صدای بگو مگو شان را. دلش نمی خواست برود پیش شان. از خودش بدش آمده بود. از حضورش در جایی که حقی در آن نداشت. می توانست همان لحظه بلند شود برگردد اردوگاه. برود بچه ها را از پدر و مادرش بگیرد، بچپد توی اتاق خودشان، در را از داخل قفل کند و به هیچکس اجازه ی وارد شدن ندهد. تصور کرد برود جلوی درِ اتاقش و ببیند قفلها عوض شده اند و بچه ها سر به نیست شده اند و اصلا همه چیز به چیزی غیر آنچه که بوده تبدیل شده. به خانه ی خودشان در شهر خودشان فکر کرد. به رژه ی سربازهای غریبه توی شهری که او در آن به دنیا آمده بود، مدرسه رفته بود، عروسی کرده بود، حامله شده بود و بچه به دنیا آورده بود، در خیابانها و بازارهایش چرخیده بود، عرق ریزان به خانه برگشته بود و برای خودش شربت ویمتو درست کرده بود. دلش برای خانه، برای جایی که بتواند به آن خانه بگوید، تنگ شد، فشرده شد و چیزی مثل سنگ افتاد توی سینه اش. گره روسری را شل کرد وهمانجا روی موکت سبز اتاق کنار روزنامه هایی که انگار به زبانی دیگر حرف می زدند و از دنیایی دیگر آمده بودند ولو شد. مانند جنینی در رحم، خودش را هلال کرد و سر روی بازوی خودش گذاشت. یک قطره اشکش لیز خورد روی گونه و از کنار بینی لغزید توی دهانش. با نوک زبان اشک را مزمزه کرد. زمین خانه سرد بود. سردتر از هوا ی بیرون که مثل سوزن توی تن آدم فرو می رفت. صدای پای ایرج هم او را از جاش تکان نداد. ایرج آمد کنارش روی زمین نشست و دست کشید روی موهاش که از زیر روسری پس رفته، بیرون ریخته بود و گفت:“خیلی خب…گریه نکن …میریم یه جا دیگه پیدا میکنیم. میریم بنیاد جنگزده ها یا اصلا شرکت نفتِ همینجا. مجبورشون می کنیم یه خونه ی واقعی بدن بهمون. مگه میتونن همینجوری ولمون کنن …مگه میتونن دوباره آواره مون کنن؟ پاشو شهناز …پاشو بسه دیگه …“
شهناز زیر لب زمزمه کرد:“ اگه مرده باشن چی؟ …“
ایرج خیره شد به چشمهای نیمه باز شهناز که دوخته شده بود به دیوارِ رنگ ریخته ی روبروش .
„چی؟“.
“ اگه مرده باشن، اگه تصادف کرده باشن یا تو بیمارستان باشن… اگه یه روز به هوای خرت و پرتاشون بیان و ببینن کلیداشونو اشتباهی آوردن، بلوک رو اشتباهی اومدن، خونه هه رو پیدا نکنن دیگه… وسایلشونم اون بیرون تو محوطه پیدا کنن…کنار آشغالا… یا اصلا پیدا نکنن …هیشکی ندونه چی شده…“
گریه نمی کند. صداش ولی گرفته و خش داراست از خراش بغضی که شاید برای فرورفتن پنجه به دیواره ی گلو کشیده باشد. هیکل پیمان درگاه را پر می کند، کت ایرج را برمیدارد از روی شانه، پرت می کند طرفش و با لحنی شاکی و ناراضی می گوید:“ پاشین دیگه…مگه نمیخواین بریم؟ من دارم یخ میزنم …ولی گفته باشم دیگه رو شماها حساب نمی کنم.“
کلمات انگار خودشان را از لای دندانهای کلید شده اش به زحمت بیرون می سرانند. شهناز در سکوت توی خودش کز کرده، خوابیده روی زمینی که از سرما پهلوها را کرخت کرده، زل می زند به دیواری که روبروش قد کشیده تا نور وقیح پاشیده بر سقف، که انگار با سر انگشتانی نامرئی تمام لکه های چرک و چربی اثر انگشت و ورقه های پوسته شده ی رنگ را نشانشان می داد. ایرج نشسته کنارش روی موکت سبزی که یک گوشه اش رد سوختگی اتو به چشم می خورد، خیره مانده به صورت شهناز و به چشمهایی که انگار دیگر جایی را نمی بینند…